دلگویههایی با همسر؛ بهخاطر خدا رفتم
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید محمد حبیبی» یکم خرداد ۱۳۳۲ در شهرستان دامغان دیده به جهان گشود. پدرش عبدالحسین و مادرش مریم (فوت ۱۳۶۱) نام داشت. تا سوم متوسطه درس خواند. کارمند کارخانه ذوبآهن بود. ازدواج کرد و صاحب دو پسر و یک دختر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. چهارم تیر ۱۳۶۱ در ایلام توسط نیروهای بعثی به شهادت رسید. اثری از پیکر وی به دست نیامد.
گمنام بودن، آرزوی همیشگیاش بود
علی شش ساله، همسر مهربان و وفادارش، حتى عشق شیرین فاطمه و روحالله هیچ کدام سبب نشده بود که محمد رفتن را فراموش کند. فکر میکردم حالا که پدر شده و لذت شیرین پدری به لطف پروردگار نصیبش شده، به دل ضعیف، نازک و مادرانههای من فکر میکند و کمی بیشتر میماند. ولی این فکرهایی بود که من میکردم.
آن روز برای خداحافظی مجدد آمده بود. کنارم نشست و تمام مهربانیاش را از گرما و لرزش دستش میفهمیدم. با فشردن دستم قلبم فشرده میشد. گفت: «مادرجان! بگو حلالم میکنی تا راحت برم جبهه!»
گفتم: «آخه کدام مادری این حرفو میزنه؟»
خندید و گفت: «میدانی که پیش حضرت زهرا (س) و زینب (س) چه احترامی داری؟ آنها رو ببین و بگو!» سکوت کردم و چیزی نگفتم. باز از آرزوی همیشگیاش که بارها گفته بود، دوباره یاد کرد و گفت: «گفته بودم که مادرجان! دوست دارم همیشه گمنام باشم.»
این حرف را که زد با هزار ناله دلم را همراهش کردم و گفتم: «برو خدا به همراهت مادر!»
(برگرفته از خاطره حمیده حبیبی، خواهر شهید به نقل از مریم غریب بلوک، مادر شهید)
انفاق به مسافر در راه
بعد از ازدواجمان، محمد روزها در شرکت ذوبآهن شهرسازی کار میکرد و شبها در دبیرستان شریعتی درس میخواند. زمستان بود و هوا بسیار سرد. آن شب دیرتر از شبهای قبل به خانه آمد. وقتی در را باز کردم از تعجب چشمانم گرد شد. بدون این که سلام کنم، پرسیدم: «محمد پس کتت کو؟ توی این سرما سرخ شدی. این همه راه را توی این هوای سرد آمدی! سرما میخوری!»
در حالی که صورتش سفید شده بود و گونههایش از سرخی سرما میدرخشید با لبخند وارد خانه شد و گفت: «وقتی به میدان امام رسیدم، یک بنده خدایی رو دیدم که مشخص بود غریب و مسافره؛ از سرما میلرزید و منتظر ماشین بود که بره تهران؛ با خودم گفتم: "تا ماشین گیرش بیاد این بنده خدا از سرما یخ میزنه" کتمو بهش دادم...!»
(برگرفته از خاطرات زهرا خانبیکی، همسر شهید)
جواب محمد به دلتنگیهای همسر؛ به خدا بهخاطر خدا رفتم
روزها و ماهها از نبودن محمد میگذشت. پس از چند سال، باید سختی بدون او زندگی کردن را باور میکردم.
بعضی از روزها آنقدر دلم برای او میگرفت و دلتنگ حرفهایش میشدم که توان راهرفتن نداشتم. بچهها نیز لحظههای دلتنگیام را میفهمیدند و در سکوت و تنهایی به یاد پدر در دلشان اشک میریختند؛ بدون کوچکترین اعتراضی. دو یا سه روز بود که نشانههای دلتنگیام در گوشه و کنار خانه هویدا شده بود. قادر به انجام کارهای خانه نبودم. برای خرید از خانه بیرون میرفتم و بیحوصله بودم. آن شب به محمد گفتم: «یا تو یا هیچ چیز دیگر!» با یاد محمد به خواب رفتم.
در رویا او را دیدم که وارد خانه شد؛ گرم و صمیمی مثل همیشه گفت: «زهرا! چرا بازار نرفتی؟ چرا غذا درست نکردی؟» گفتم: «یا تو یا هیچی محمد!»
گفت: «چرا اینطوری شدی؟ زهراجان! آخه بچهها چه کار کردن؟ چه گناهی دارن؟!»
گفتم: «یا تو و زندگی! یا من و هیچ!»
محمد با مهربانی گفت: «به خدا بهخاطر خدا رفتم. بهخاطر هیچچیز دیگهای نرفتم. باز هم خودت میدانی ولی...!»
دوباره با تأکید گفت: «یک وسیله بده تا برم خرید کنم.»
از خواب بیدار شدم. محمد نبود، اما گرما و حرارت زندگی را در وجودم احساس کردم؛ مثل وقتی که بود. جانی دوباره یافتم. از لحظههایی که با او بودم سرشار شدم.
(برگرفته از خاطرات زهرا خانبیکی، همسر شهید)
انتهای متن/