شهدای ما برای حفظ حجاب، جان خود را فدا کردند
«فاطمه رستگار» مادر شهید محمدمهدی مظفری در گفتگو با نوید شاهد سمنان بیان کرد: محمدمهدی بیستم خرداد ۱۳۴۴ در روستای کلاموی شاهرود به دنیا آمد. اسمش را پدرش برایش انتخاب کرد. همیشه با پدرش میرفت روضه و مسجد.
از ابتدا وقتی پدر و مادر نماز میخوانند و هر کاری که میکنند، بچه هم تکرار میکند. ما که نماز میخواندیم، محمدمهدی هم مُهرش را کنار ما میگذاشت و هر کاری میکردیم او هم تکرار میکرد. در دوران کودکیاش خیلی بیمار میشد و ما همیشه برای او نذر میکردیم و از ائمه (ع) کمک میخواستیم. اگر ائمه (ع) نباشند، بودن ما هم بیاثر است.
صوت قرآنش دلنشین بود
این مادر شهید در ادامه اضافه کرد: در روستای قلعهآقا که کنار روستای ما است درس خواند. البته زیاد درس نخواند، اما وقتی قرآن میخواند باید فقط گوش میدادید. خیلی زیبا قرآن میخواند و صوتش دلنشین بود. اهل نوحه خواندن بود. هر هشت فرزندم همیشه در همین امور بودند.
فعال انقلابی
مادر شهید مظفری خاطرنشان کرد: با شروع تظاهرات علیه رژیم شاهنشاهی، او هم مثل بقیه، فعال انقلابی بود و چندین بار توسط ساواک تعقیب شد اما نتوانستند او را دستگیر کنند. با شروع جنگ تحمیلی هم هوای جبهه به سرش زد. ماه مبارک رمضان بود و ما رفته بودیم برای دامها علف تراشی کنیم. شهید هم همراه ما بود. وقتی ما به خانه آمدیم، هر چقدر منتظر ماندیم نیامد. موقع اذان هم خبری ازش نشد و بعد در روستا به ما خبر دادند که به جبهه رفته است. روز عید فطر آمد مرخصی. وقتی در زدند و من رفتم جلو در، دیدم خودش است. خیلی خوشحال شدم و بهش گفتم: «مادر من را گذاشتی سرِ زمین و رفتی؟» گفت: «ببخشید، پیش آمد.» در گردان تخریبچی بود و معبر باز میکرد. سه سال در جبهه بود و هر سه ماه یک بار میآمد مرخصی.
طواف امام رضا (ع)
این مادر شهید گفت: من خودم یک بار بهش گفتم نرو جبهه. حاج عمویش که روحانی بود و در قم درس میخواند، آن روز خانه ما بود. بهش گفت: «مادرت راست میگوید، باید ازدواج کنی.» شهید گفت: «من تا راه کربلا را باز نکنم و شما را نبرم کربلا دست بردار نیستم.» پدرش به من گفت: «میخواهم دختر خواهرم را به مهدی بدهم.» من هم گفتم: «وضعیت مهدی معلوم نیست و من حاضر نیستم بروم خواستگاری. هروقت برگشت خانه، من برایش میروم خواستگاری.» پدرش خیلی اصرار میکرد اما من قبول نمیکردم. هنوز دختر عمهاش ازدواج نکرده بود که خبر شهادت پسرم را آوردند. محمدمهدی در عملیات والفجر هشت به شهادت رسید. قبلش سه بار هم مجروح شده بود. پیکرش شهید را اول اشتباهی برده بودند مشهد، چون هویتش معلوم نشده بود. چند روز بعد پیکرش را به شاهرود آوردند.
توجه به بیتالمال
رستگار درخصوص رویای خود اینچنین گفت: خواب دیدم آمده است خانه و همه لباسهایش پاره است. فقط یک مقدار شلوارش سالم بود. من مدام صدا میزدم: «مهدی خودتی؟» میگفت: «بله مادر خودم هستم.» گفتم: «پس چرا اینطوری هستی؟» گفت: «مجروح شدم.» تمام بدنش ترکش بود. تو کف دستش هفت تا ترکش رفته بود. وقتی میآمد خودش زخمهایش را درمان میکرد، ما اصلا زخمهایش را ندیدیم. میرفت در اتاق، در را میبست و دستش را پانسمان میکرد. میگفتم: «دستت را آویزان کن به گردنت.» میگفت: «نه، نباید این کار را کنم، ما دشمن داریم و باید دستم را کنارم بگذارم که خوشحال نشوند.» یک اخلاقی داشت که وقتی از جبهه میآمد یک دست لباس داشت، میشست و دوباره همانها را میپوشید. اصلا اهل اسراف نبود. با سوزن لباسهایش را پینه میزد و میگفت: «اینها برای بیتالمال است و ما نباید اینها را دور بیندازیم.»
زینبوار پیام مرا به مردم برسانید
مادر شهید مظفری در مورد وصیتنامه شهید گفت: شهید در وصیتنامهاش سفارش کرده بود که زینبوار زندگی کنیم. هچنین خطاب به خواهرانش گفته بود مثل زینب پیام برادرتان که همان حمایت از امام است را برای مردم بیان کنید که برادرتان در راه خدا شهید شده است. گفته بود دلم نمیخواهد ضد انقلاب زیر تابوتم را بگیرند.
سوی چراغمان رفت
این مادر شهید اظهار داشت: شبی که به شهادت رسید، من خواب دیدم، سه تا خانم قد بلند وارد خانه شدند. هرسه نقاب داشتند. نفر وسطی قدش از همه بلندتر بود. یک چراغ دست من بود، آن خانم دستش را دراز کرد که چراغ را از من بگیرد. من فقط بند دستهایشان را میدیدم. چراغ خیلی نورانی بود. وقتی به من گفت: «چراغ را بده به من!» گفتم: «اگه بدهم نور ندارم.» همان موقع که چراغ را دادم به او زدم روی سرم و گفتم: «سوی چراغمان را بردی.» همان شب هم به شهادت رسیده بود. درِ خانه را زدند و دیدم یک ماشین سپاه پشت در است. من از لای در نگاه کردم دیدم یک نفر درون ماشین نشسته، چون ساعت دوازده شب بود در را باز نکردم. من از آن موقع همیشه هراسان بودم. دخترم موقع شهادت پسرم تازه پانزده روز بود که ازدواج کرده بود.
شهدای ما برای حفظ حجاب ما، جان خود را فدا کردند
مادر شهید مظفری در پایان اظهار داشت: من که یک فرزند در راه اسلام دادم. آن مادری که سه تا شهید داده چه بگوید. مگر خون فرزندان ما از آنها رنگینتر بوده است؟ اگر اینها نمیرفتند که ما امنیت نداشتیم. یک توصیه به جوانها دارم؛ این که دختران عزیزم! شهدای ما برای حفظ حجاب ما، جان خود را فدا کردند. حجابتان را رعایت کنید و فریب دشمن را نخورید.
انتهای متن/