علیرضا بسیار مکتبی و ثابت قدم بود
به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید علیرضا واحدی بیستم فروردین ۱۳۴۶ در روستای حسنآباد از توابع شهرستان دامغان چشم به جهان گشود. پدرش عبدالجواد و مادرش رقیه نام داشت. تا چهارم ابتدایی درس خواند. به عنوان پاسدار وظیفه در جبهه حضور یافت. بیست و نهم تیر ۱۳۶۶ در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت ترکش به سر، دست و پاها، شهید شد. پیکر وی را در زادگاهش به خاک سپردند.
از نظر اعتقادی و ایمانی، بسیار مکتبی و ثابت قدم بود
شجاعت و دلیریاش قابل توصیف نیست. ترس در وجودش راه نداشت. در اوایل انقلاب، با آنکه دوران نوجوانی را تجربه میکرد و سن و سال کمی داشت؛ شور انقلابی در وجودش موج میزد. هم در شهر دامغان و هم در روستای حسنآباد، شعارهایی علیه رژیم شاه میداد.
یادم است که در روستا، در روزهای مبارزه با حکومت پهلوی، پرچمهایی را که بر روی آن «لاالهالاالله» نوشته شده بود، در داخل مسجد و در کوچههای حسنآباد نصب میکرد. پدرم به ایشان میگفت: «علیرضا! آخر تو در راه انقلاب جانت را فدا میکنی!» او از این موضوع خوفی نداشت؛ زیرا شرایط اجتماعی و سیاسی سال ۱۳۵۷ به گونهای بود که رژیم و ماموران امنیتی به کمترین حرکت ضدرژیم واکنش نشان میدادند و ایشان همچنان به کارها و اهداف انقلابی ادامه میداد.
علیرضا در سالهایی که تحصیل میکرد، با آنکه مشکلات فراوانی بر سر راه زندگیاش بود، خوب درس میخواند. از نظر اعتقادی و ایمانی، بسیار مکتبی و ثابت قدم بود. همیشه تلاش میکرد تا نمازش را اول وقت به جا آورد. در حالی که علیرضا حدوداً یازده سال از من کوچکتر بود، به همراه ایشان هرچندگاهی به صحرا میرفتیم و گوسفندان را میچراندیم و خاطرات شیرین آن روزها را به یاد دارم.
در حالی که گله گوسفند را در صحرا و در مرتع میچرانیدم، گاهی سوار بر اسبی میشدیم و منطقه را با اسب دور میزدیم و شامگاهان که گوسفندان را از صحرا برمیگرداندیم، علیرضا میگفت: «حبیب! بیا یک گوسفند بکشیم و کبابی برپا کنیم.» من جرئت این کار را نداشتم؛ زیرا ممکن بود با واکنش پدر مواجه شویم. ولی ایشان سریعاً گوسفند را سر میبرید و پوست میکرد. پدر وقتی با چنین صحنههایی روبهرو میشد، از این کار خوشحال میگردید و به ما میگفت: «گوسفند برای خوردن است، اشکالی ندارد.»
وقتی خدمت سربازیاش فرارسید، به خدمت اعزام و مدت بیست و دو ماه به عنوان پاسدار وظیفه در سپاه خدمت کرد. در جبهه جزیره مجنون را انتخاب کرده بود و میگفت: «من عاشق جزیره مجنون هستم!» آخرین باری که ایشان از جبهه به حسنآباد آمد، یک دوربین عکاسی خریده بود و به اعضای خانواده و دوستان توصیه میکرد که بیایید عکس یادگاری بگیریم که این عکسها ماندنی است و من دیگر برنمیگردم. چند روز بعد ایشان از همگی خداحافظی کرد و به جبهه رفت.
بعد از مدت کمی، روزی من از سر کار برمیگشتم؛ ساعت دوی بعدازظهر بود. خوب به خاطر دارم، آقای سید جوادی که از برادران پاسدار بود، جلوی منزل ما آمد و به ما گفت: «اخوی تصادف کردند و در بیمارستان بستری است!» به ایشان گفتم
«آقای جوادی هر چه اتفاق افتاده است بگو!» به اتفاق ایشان به دامغان آمدیم و گفتند: «بله، ایشان شهید شدند و تهران
در سردخانه است.» رفتیم تهران و جنازه علیرضا را تحویل گرفتیم و به دامغان آوردیم. مراسم تشییع جنازه باشکوه و با حضور مردم قدرشناس در حسنآباد برگزار گردید.
در این مراسم از تمام روستاهای منطقه قهاب به ویژه اهالی روستاهای خورزان و فرات، مردم حضور پیدا کردند. زمانی که علیرضا در سردخانه تهران بود، ما هیچ خبری از شهادت ایشان نداشتیم. دو شب جلوتر علیرضا به خواب من آمد و گفت: «برادر! حبیب! چرا مرا از این اتاق کوچک نجات نمیدهی؟» من به ایشان گفتم: «علیرضا تو خودت خیلی شجاع و دلیر و زرنگتر هستی و نیازی به من نداری!» گفت: «چرا! الآن من منتظر شما هستم که بیایید و من را از اینجا آزاد کنید.»
من صبح که از خواب بیدار شدم، این خواب را برای همسرم تعریف کردم و به او گفتم: «نمیدانم برای علیرضا چه پیش آمده و برای او چه اتفاقی افتاده است؟» بعد از دیدن این خواب کمی هوشیار شدم و ذهنم متوجه علیرضا شد. با خودم گفتم: «احتمال دارد علیرضا شهید شده باشد.» هر زمان که به عکسهای این شهید نگاه میکنم، گویی او در کنار من است.
(به نقل از پسرعمه شهید، حبیب واحدی)