برادرم میگفت؛ شهید میشوم اما مادر تاب شهادتم را ندارد
به گزارش نوید شاهد سمنان، طاهره ذاکری خواهر شهید محمدباقر ذاکری در گفتگو با نوید شاهد گفت: تفاوت سنی من و برادر شهیدم زیاد بود. یادم است که خیلی به جبهه رفتن علاقه داشت. خیلی دلش میخواست که کار کند و چون سنش کم بود، جایی به او کار نمیدادند و چون مدرک هم نداشت، پیدا کردن کار، خیلی سخت بود.
در خانه آلاسکا درست میکرد و میبرد بیرون میفروخت. ما بهش میگفتیم: «آنها را بیاور در خانه بخوریم»، ولی قبول نمیکرد. میریخت در کلمن و میگذاشت پشت موتورش و در میغان میفروخت. میگفتیم: «چرا همین جا نمیفروشی؟» میگفت: «مغازهدارها خودشان دارند و من نمیخواهم مانع رزق و روزی آنها شوم.»
دلم میخواهد روزی حلال دربیاورم
خواهر شهید ذاکری اضافه کرد: به عنوان مستخدم در بانک استخدام شد. چون سوادش زیاد نبود از پاک کردن شیشه و تمیز کردن بانک شروع کرده بود. میگفت: «دلم میخواهد برای خانوادهام روزی حلال بیاورم.» کارش هم خیلی سخت بود و روزی پنج تومن میگرفت. حقوقش را که میگرفت، ولخرجی میکرد و خوراکی میخرید. پدرم یک روز بهش توضیح داد که باید پسانداز هم داشته باشی و از آن موقع به بعد، پسانداز میکرد.
روی حجابمان حساس بود
این خواهر شهید خاطرنشان کرد: از وقتی فهمیده بود که میخواهد انقلاب شود، عکسهای امام خمینی (ره) را به خانه میآورد. ما خیلی میترسیدیم و میگفتیم: «ممکنه دستگیر بشوی.» ولی نمیترسید و حتی عکس شاه را از روی دیوار بانک آرامآرام میآورد پایین. مثلا وقتی میآمد خانه میگفت: «امروز عکس شاه را ده سانتر دیگه آوردم پایین.» تا روز آخر رسانده بودش به پایین میز. همسایههای بانک به رئیس بانک درمورد محمد تذکر داده بودند. آن زمان هنوز مخالفین امام خمینی (ره) خیلی زیاد بودند. حتی وقتی موقع اذان، گوشه بانک روی روزنامه نماز میخواند، آنها ناراحت میشدند. ولی محمد میگفت: «من کار خودم را انجام میدهم و این راه را خودم انتخاب کردهام.» من و خواهرم که مدرسه میرفتیم، از جلوی بانک عبور میکردیم. بانکی که برادرم در آن کار میکرد، سرِ سه راه بود، همیشه میآمد جلوی درِ بانک میایستاد و ما را نگاه میکرد. روی حجابمان حساس بود. همیشه تاکید داشت، مقنعه باید تا روی ابروهایتان بیاید.
بیشتر بخوانید: قد و بالایش را برانداز کردم، لباس شهادت به تن کرده بود
به دلم برات شده شهید میشوم، مادرم تاب شهادتم را ندارد
خواهر شهید ذاکری درخصوص نحوه شهادت برادرش گفت: خیلی صحبت نمیکرد. ما که بهش میگفتیم نرو، میگفت: «شما جوانتر هستید و به جای اینکه مادر و پدرمان را راضی کنید، مخالفت هم میکنید.» میگفتیم: «مادر ناراحت است و روز و شب گریه میکند.» میگفت: «این همه شهید میآورند و این همه جوان میروند جبهه. من هم یکی از همانها. میخواهم بروم از کشورم دفاع کنم. شما هم نباید جلودار من باشید.» سردار شهید حسین عربعامری معروف به اخوی عرب فرمانده آنها بود. ایشان گفته بود: «عملیات خیلی سنگین و سخت است. چون باید از آب عبور کنیم، احتمال اینکه حتی جنازههای شما هم برگردد خیلی کم است. من چراغها را خاموش میکنم، هرکس دوست دارد، برگردد عقب» که همه یک صدا فریاد میزنند؛ «یا زهرا (س)، یا حسین (ع)! همگی آمادهایم.» محمدباقر وقتی عملیات شروع میشود، به یکی از دوستانش میگوید: «به دلم برات شده که شهید میشوم اما مادرم تاب شهادت من را ندارد و باید با من دفنش کنند.» خبر نداشت که مادرم بعد از او، شهادت دامادش شهید «محمدعلی نوروزی» که در سال ۱۳۶۶ در شلمچه به شهادت رسید را هم میبیند. محمدعلی هم خیلی آقا بود و ما صمیمیت ایشان را بعد از شهادتش فهمیدیم. نمیدانستیم چقدر به محمدباقر ارادت دارد. هر روز به فرزند شهید سر میزد و میگفت: «اگر مریم کاری دارد، بگویید که من انجام بدهم.» روز سالگرد محمدباقر باد شدیدی میوزید. محمدعلی به مادرم گفت: «اجازه بدهید، میخواهم بروم جبهه.» مادرم گفت: «صبر کن، تازه سال محمدباقر تمام شده است.» گفت: «نه، من نمیگذارم اسلحه محمدباقر روی زمین بماند.» ایشان سه ماه هم در جبهه ماند و مجروح شد. اگرچه او را بیمارستان برده و عمل هم شده بود، اما بعد از عمل شهید شد.