مینویسم یا زهرا (س) که نگهدارت باشد
به گزارش نوید شاهد سمنان، فاطمهبیگم مولایی مادر شهید عبدالله طاهری با تسلیت به مناسبت شهادت حضرت فاطمه زهرا (س) در گفتگو با نوید شاهد بیان کرد: عبدالله در زمستان سال ۱۳۴۳ موقع اذان صبح در شاهرود به دنیا آمد. قبل از او چهار تا دختر داشتم و خیلی خاطرش برای خواهرانش عزیز بود. من همیشه برای بچههایم در اوقات بیکاری، قصههای قرآنی تعریف میکردم. زندگی همه بچههایم با اهل بیت (ع) عجین شده بود و الان هم همین طور است.
شهید از پنج، شش سالگی به مسجد میرفت. گاهی شبها در هیئت خوابش میبرد و همسایهها بغلش میکردند و میآوردندش خانه؛ یعنی با همان سن کم، باز هم میرفت خادمی میکرد و از خستگی خوابش میبرد. آن زمان هیچی نداشتیم، ولی مردم قناعت داشتند و با آبرو زندگی میکردند. زن و مرد حرمت همدیگر را نگهمیداشتند، ولی امروز همه اینها بین جوانها مصنوعی شده است.
شاه نجف، خمینی
مادر شهید طاهری با مروری بر خاطرات پیش از انقلاب گفت: عبدالله نوجوان بود. روز بیست و یکم ماه رمضان گفتند در منطقه شبدری شاهرود دارند انقلابیها رو دستگیر میکنند. من رفتم بازار و دیدم مردم دو دسته شدهاند. یک عده میگفتند: «زنده باد شاه.» ماموران دولت خوشحال شدند و کنار کشیدند و گفتند: «اینها ادب شدهاند.» همان موقع یک دسته دیگر فریاد زدند: «کدوم شاه؟» آنها پاسخ دادند: «شاه نجف، خمینی.» یک دفعه قیامتی شد. با چوب، مردم را بیامان میزدند. من و خواهرش با یک چادر رفته بودیم در جمعیت که وقتی عبدالله را پیدا کردیم، چادر سرش کنیم و از این شلوغی ببریمش بیرون. وقتی پیدایش کردیم، گفتم: «پسرم! تو چرا وارد این جریانات شدی؟ تو هنوز خیلی کوچک هستی. تو اصلا معنی «بسماللهالرحمنالرحیم» را بلد هستی؟» گفت: «میروم آن جوانی که معنی اسلام را فهمیده و تو بیست و پنج سالگی میافتد روی زمین، من بالای سرش باشم و به او دلگرمی بدهم.» موقعی هم که ژاندارمها دنبالشان میکنند، اعلامیهها را میاندازد روی یک پشت بام و به خانه میآید.
صدای سیدالشهدا(ع) از گلوی امام (ره) میآید
مولایی در ادامه افزود: اولین بار که میخواست به جبهه برود، گفت: «مامان! چکمههایم را بیاور پارک محراب، میخوام برم جبهه.» من وقتی رفتم آنجا از شدت نگرانی دندانهایم به هم میخورد. گفت: «مادر! نترس من شهید نمیشوم.» گفتم: «من نمیترسم. ما از خانوادهای هستیم که بچه ششماههمان رفت جبهه، تو که هجده سال داری و باید بروی.» اینطوری به او میگفتم که ته دلش خالی نشود. چون سنش کم بود. بار دوم که میخواستند بستان رو فتح کنند، خواهرش که معلم بود از روستا آمد و گفت: «مادر! عبدالله امروز مدرسه نرفته است و لباسهایش را گذاشته پشت در.» مادر شهید محمدحسن محمدی داشت در خانه ما روضه میخواند. من آن روز خیلی خودم را میزدم به آن راه که شاید از رفتن به جبهه پشیمان شود. جلوی بانک ملی زد روی شانهام و گفت: «باجی! تو سی سال پای منبر امام حسین (ع) گریه کردی و گفتی: «ای کاش عبدالله رو کربلا میفرستادم. مادر! صدای سیدالشهدا از گلوی امام (ره) دارد میآید.» دیدم اسم حضرت سیدالشهدا را آورد و من دیگر نمیتوانم حرفی بزنم، گفتم: «برو از خواهرهات خداحافظی کن.»
لحظه جان دادن، به یادم باش!
مادر شهید به بیان خاطراتی از فرزندش پرداخت و گفت: اولین بار که رفت و برگشت گفت: «وقتی در جبهه ما را حضور و غیاب میکردند، گفتم از منطقه رجالخیز شبدری هستم. منطقهای که بیست و پنج تا از هم محلیهایم در جبهه هستند.» خیلی جوانهای شایسته و مرتب و منظمی داشت. یک بار من و خواهرش به او گفتیم: «قصد داری چهکاره بشوی؟» گفت: «من به انتخاب شغل نمیرسم.» خیلی که اصرار کردیم، گفت: «من اگر پزشک هم بشوم، باید پاسدار باشم.» عبدالله خواب شهادتش را دیده بود و به داییاش گفته بود، ولی به من حرفی نزد. یک بار هم یادم است میخواست برود مسجد مصلی نماز بخواند. آن خانه قدیمیمان یک دالان داشت و از بین راه برگشت و گفت: «باجی!» گفتم: «مادر! بگو چی میخواهی!» گفت: «طاقت داری؟» گفتم: «بگو.» گفت: «خواب دیدم در یک جمعی هستم و آقا علیبنابیطالب هم در آن جمع مثل یک نگین میدرخشد. من هم در آن جمع بودم.» من از شدت خوشحالی یک فریاد زدم، عبدالله داشت پیغام شهادتش را میداد. من همان موقع یواشیواش آمدم و افتادم روی زمین و متوجه شدم منظورش چی است. بار آخر که میخواست برود جبهه، به او گفتم: «مادر! نکنه تو بهار بشوی و من خزان! آن لحظه که خواستی جان بدهی به یاد من باش.» خیلی صبور بودم و هیچکس اشک من را ندید.
مینویسم یا زهرا (س) که نگهدارت باشد
مادر شهید طاهری در ادامه خاطرنشان کرد: عبدالله پنج بار به جبهه رفت و چهار بار با رضایتنامه رفت. من زیر هر رضایتنامهاش، به یک امام متوسل شدم و رمز عملیاتشان هم همان امام بود. بار آخر که آمد از من رضایت بگیرد، من داشتم مینوشتم که گفت: «مادر! چهکار میکنی که اینقدر طول کشید؟» گفتم: «دارم مینویسم یا زهرا (س) که نگهدارت باشد.» به او گفتم: «مادر! این قوم عراقی آنقدر بیشرم و حیا هستند که مقابل پسر زهرا (س) مشروب خوردند، میترسم که به تو هم بیحرمتی کنند.» گفت: «خاطرت جمع باشد که من نارنجک آخر را برای خودم نگه میدارم.» به او میگفتم: «نکنه بچهننه بازی در بیاوری، مرد باش، دشمن آمده تو خاکت و باید دفاع کنی.» پهلویش تیر خورده بود و با چفیه بسته بود. با همان حالت برایم پیغام فرستاده بود که: «مادر! همان طور که از من خواستی، قوی بودم و با همین پهلو تا بالای سر صدام رفتم.»
هرکسی به ندای رهبر لبیک گوید، من هم همراهش هستم
مولایی در پایان گفت: من فرزندم را برای رضای خدا دادم و با خدا معامله کردم و هیچ درخواستی از مسئولان ندارم. هرکسی که موافق رهبری باشد و به ندای ایشان لبیک گوید، من هم همراهش هستم. هر کسی هم مخالف باشد، من هم مخالفش هستم.