عباسعلی رفت و تنها صدایش ماند
به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید عباسعلی صلواتی دهم فروردین ۱۳۴۵ در شهرستان سرخه دنیا آمد. پدرش حسن، لحافدوز بود و مادرش خدیجه نام داشت. دانشآموز دوم متوسطه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و هشتم آبان ۱۳۶۲ در پنجوین عراق به شهادت رسید. پیکر وی مدتها در منطقه بر جا ماند و سال ۱۳۷۱ پس از تفحص، در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد.
این خاطرات به نقل از خواهر شهید است که تقدیم حضورتان میشود.
عباسعلی رفت و تنها صدایش ماند
سینه اش را صاف کرد و نفس عمیقی کشید. مادربزرگ کلاف کاموا را باز میکرد، دور انگشتش میپیچید و با میل سر میانداخت، اما عباسعلی را هم زیر نظر داشت. دید نوار را توی ضبط گذاشته و هنوز روشن نکرده بود که گفت: «مادربزرگ! میخوام بخونم و براتون یادگاری بذارم.» مادربزرگ تند و تند داشت میبافت. این را که شنید، سرش را بالا گرفت. میل بافتنی در دستش معطل ماند و گفت: «یادگاری؟ مگه میخوای کجا بری؟ سفر قندهار؟»
لبخندی زد و ضبط را روشن کرد. مداحی خواند و صدایش را ضبط کرد. در مورد شهید و شهادت خواند و باز هم صدایش را ضبط کرد. یک طرف نوار کامل پر شد. مادر بزرگ خودش را به ضبط نزدیک کرد و گفت: «عباسعلی! معنی این کارهات چیه؟ میخوای اون طرف نوار رو هم پر کنی نه؟»
سینهاش را صاف کرد و نفس عمیقی کشید. لیوان آب را سر کشید و گفت: «آره! میخونم یه روز به کارِتون مییاد» و شروع کرد به خواندن. عباسعلی رفت و تنها صدایش ماند.
بیشتر بخوانید: اطاعت از ولایت فقیه، افتخاری جاویدان است
حقالناس
عباسعلی بیل را داخل ملاط رها کرد و آمد طرفم. گفت: «آبجی! این جا برای چی اومدی؟»
رو به اوستاش کردم و گفتم: «اجازه میدی عباسعلی یه دقیقه بیاد گاز کپسول رو برام وصل کنه؟ مهمون رسیده ...»
اجازه داد که با من بیاد. عباسعلی تندتند قدم برمیداشت. وقتی گاز کپسول را وصل کرد، گفت: «آبجی! من کارگرم و دارم مزد میگیرم، نباید وسط کار بذارم در برم. اوستا خیلی در حقم بزرگواری میکنه.»
انتهای متن/