خداوند آنچه را که به شوق و ذوق به ما بخشیده بود، به احترام و سربلندی از ما گرفت
به گزارش نوید شذهد سمنان؛ شهید احمد قربعلی دوم اردیبهشت ۱۳۴۵ در روستای حسنآباد از توابع شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش اسدالله و مادرش فاطمه نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. دوازدهم فروردین ۱۳۶۶ در حاجعمران عراق بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. پیکر وی را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند.
خداوند آنچه را که به شوق و ذوق به ما بخشیده بود، به احترام و سربلندی از ما گرفت
پدربزرگ نام شهید را پیش از ولادتش، احمد گذاشته بود. ما هم موافقت کردیم. رفتهرفته بزرگ میشد و خانه ما را گرمتر و پرشورتر میکرد. تا پایان دوره ابتدایی را در همین روستای حسنآباد تحصیل کرد و دیگر اشتیاقی به درس خواندن نداشت. چند ماهی کارگری کرد اما فکر کردیم شاید دامداری برایش بهتر باشد. سرگردان نبود.
بودن یک نوجوان در خانه و درس نخواندن و امکانات بازی و سرگرمی نداشتن، او را به کوی و برزن میکشید و نهایتاً گرفتار مشکلات اجتماعی میکرد؛ اما داشتن چند گوسفند و به صحرا بردن گوسفندان، به سلامت او خیلی کمک میکرد. در نوزده سالگی سرباز شد. چندبار به ملاقاتش رفتم. مردی شده بود؛ سنگین و صبور.
حتی پس از پیمودن دوره آموزشی که دو روز مرخصی داشت، به خانه نیامد. یک ماهی را در شاهرود خدمت کرد و راهی جبهه جنگ شد. وقتی به مرخصی آمد از روزگارش پرسیدم. حرفهای بسیاری برای گفتن داشت؛ اما خاطرهای از او در ذهنم مانده است.
میگفت: «ما یک گروهان رزمی بودیم که تنها دو نفر از ما توانستند برگردند. عدهای اسیر شدند و عدهای در رودخانه افتادند و عدهای هم شهید شدند. من و یکی از بچهها اسیر بودیم. دو عدد نارنجک دودزا داشتیم. نارنجکها را به داخل اردوگاه دشمن انداخت و توانستیم با استفاده از یک طناب بالا برویم و فرار کنیم. سه روز بی غذا در میان جنگل سرگردان بودیم. با خوردن علف سر کردیم تا توانستیم خود را به مقر خودی برسانیم.»
در آخرین سفری که به جبهه میرفت، به ایستگاه راه آهن امروان آمده بودیم. چهره آرام و صبوری داشت. نوع خداحافظیاش با دفعات قبل خیلی متفاوت بود. شور عجیبی در دلم پدید آمد. دلم آگاه شد که برنمیگردد. چهار روز از شهادتش گذشته بود. همسایهها و دوستان با خبر شده بودند؛ اما موضوع شهادت احمد را به مادرش نگفتند. کوچه ما خیلی شلوغ بود و پر رفت و آمد.
همه پچپچ میکردند. یکی میگفت پسر حاج حسین ترکش خورده. یکی چیز دیگری میگفت؛ اما وقتی همسایهها مرا دیدند و گریه کردند، فهمیدم احمد من شهید شده. با این که دلم گواهی داده بود که شهید میشود، نمیتوانستم نبودنش را باور کنم.
جمعیت انبوهی برای تشییع جنازه آمده بودند. خداوند آنچه را که به شوق و ذوق به ما بخشیده بود، به احترام و سربلندی از ما گرفت. هنوز هم همه جا حضور دارد. او را به خواب دیدم. چقدر شادمان بود و جایگاهی داشت. انگار تنها بود.
(به نقل از پدر شهید)
بزرگ، مهربان و شایسته بود
خوش خلق و نیکمنش بود. شور و هیجان و شیطنتهای نوجوانی او دل آزار نبود. دستگیر درماندگان و فقیران بود. با این که خودش هم شرایط مالی مساعدی نداشت از حل مشکلات دیگران شانه خالی نمیکرد. مردم و همسایهها از او راضی بودند. اهل فعالیتهای سیاسی، فرهنگی، ورزشی و غیره بود. بیش از حد یک نوجوان روستانشین درس نخوانده، بزرگ و مهربان و شایسته بود.
(به نقل از دوست شهید، حسین سلمانی)
انتهای پیام/