عبدالله، عبد و تسلیم کسی غیر از خدایش نمیشد
به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید عبدالله مجاهد پانزدهم فروردین ۱۳۴۳ در روستای زرگرآباد از توابع شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش غلامحسین و مادرش فاطمه نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. تعمیرکار خودرو بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. چهارم فروردین ۱۳۶۱ با سمت تکتیرانداز در رقابیه بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش قرار دارد.
همنشینی با کویر، تنها امیدش برای رفتن بود
وقتی برای نماز بیدار شدم. نمازش را خوانده بود. آماده رفتن میشد. هنوز بوی جبهه میداد. تازه به مرخصی آمده بود. پرسیدم: «عبدالله! هنوز هوا تاریکه! کجا؟»
گفت: «میخوام برم دنبال گله.» به دنبال گله نمیرفت. به دنبال رضایت برادرش میرفت.
گفتم: «این دفعه هر کاری انجام بدی بازم نمیتونی اجازه بگیری! یعنی نمیذارن که بری! چون میگن، شهید میشی ...!»
از خوشحالی حرف آخرم زانوهایش تا خورد و نشست. خندید و گفت: «تو دعا کن! من شهید بشم!»
فکر دیدار معبود و شرم حضور، صورت بندگیاش را سرخ کرد. آهی از جنس فراق از نهادش برخاست.
همنشینی با کویر، تنها امیدش برای رفتن بود؛ اما تلاش او بینتیجه ماند در جلب رضایت برادران. به ناچار پناه برد به رضایتنامه قبلی که بدون تاریخ کپی کرده بود تا همه راهها برای رفتنش بسته نباشد. رضایتنامه را تاریخ زد. فقط یک چیز کم داشت. لبخند برادرانش!
توشه راهش لبخند برادرانش شد. با خیل بسیجیان از تهران اعزام شد.
(به نقل از برادرزاده شهید، رحمتالله مجاهد)
بیشتر بخوانید: هميشه در حسرت سوختهایم
عبدالله، عبد و تسلیم کسی غیر از خدایش نمیشد
قدی بلند داشت. در نگاهش حرفهایی بود که نمیفهمیدم. دستگاه جوشکاری روشن بود و او مشغول کار. هفده سال بیشتر نداشت، اما در ساخت در و پنجره اعتماد مردم را جلب کرده بود.
با اسم چماق به دستها آشنا بود؛ اشخاصی که مردم شهر به ویژه بازاریان و کسبه رنجیده بودند از نامردمیهاشان. با هر بهانهای وارد مغازه میشدند و اجناس مغازه را غارت میکردند. کسی هم مقابلشان نمیایستاد حتی پلیس. وارد مغازه شدند. عبدالله دستگاه را خاموش کرد و بلند شد. قبل از این که حرکتی کنند به آنها گفت: «اگه میتونید به این مغازه فقط نگاه کنین!»
چماقهایشان را بالا بردند و به سمت عبدالله حملهور شدند. حتى قدمی از قدم برنداشت و گفت: «با این که سنی ندارم، همه شما رو حریفم! بیدینها! خجالت نمیکشید به مغازه مردم حمله میکنید و اموالشونو میبرید؟»
وقتی برایم تعریف میکرد بدنم از ترس میلرزید. او میخندید و میگفت: «بهشون گفتم: «تا من اینجا هستم، مرد نمیبینم که به من توهین کنه!» عبدالله عبد و تسلیم کسی غیر از خدایش نمیشد.
(به نقل از برادرزاده شهید، اسکندر مجاهد)
انتهای پیام/