برایم روضه حضرت علیاکبر (ع) بخوانید
به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید ذبیحالله اسقانیان هشتم آذر ۱۳۴۴ در شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش سیفالله، كشاورز بود و مادرش خدیجه نام داشت. در حد دوره ابتدایی درس خواند. دامدار بود. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. بیست و پنجم اسفند ۱۳۶۴ در کوشک بر اثر اصابت ترکش به پا، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای فردوسرضای زادگاهش قرار دارد.
این خاطرات به نقل از پسرعمه شهید، خلیل محسنیفر است که تقدیم حضورتان میشود.
او رفت و آن آخرین دیدار ما شد
به مرخصی آمده بود. از همه فامیل و روستاییها خداحافظی کرد. پرسیدم: «چه خبره ذبیحالله؟ این دفعه یه جور دیگه خداحافظی میکنی؟»
نگاه آخرش را به روستا انداخت و گفت: «آخه این دفعه برم دیگه برنمیگردم.» حرفش را باور نکردم؛ اما او رفت و آن آخرین دیدار ما شد.
نماز شکر در آخرین دیدار
در خیابان راه میرفتم که چشمم به ذبیحالله افتاد. با لباس نظامی کنار چهارراه ایستاده بود. خودم را به او رساندم. بعد از سلام و احوال پرسی پرسیدم: «کجا میخوای بری؟»
گفت: «میخوام برم منزل عمه حلیمه.» گفتم: «باشه پس منم باهات میآم.» گفت: «قبل از رفتن میخوام برم حسینیه حضرت ابوالفضل زیارت.»
باهم به حسینیه رفتیم. دو رکعت نماز خواند و ستونهای حسینیه را بوسید. گفتم: «خب حالا بریم؟»
گفت: «نه صبر کن دو رکعت نماز شکر بخونم.»
بعد از نماز راهی خانه عمه شدیم. یک چای داغ کنار عمه خوردیم و بعد از مدتی صحبت گفت: «عمهجان! این دفعه برم دیگه برنمیگردم.»
اشک از دیدگان عمه جاری شد. گفت: «نه، تو باید برگردی این چه حرفیه؟» پیشانی عمه را بوسید و گفت: «باور کن راست میگم این آخرین دیدار ماست.»
خداحافظی کرد و رفت. ما با دیدگان تر او را بدرقه کردیم و چند روز بیشتر طول نکشید که خبر شهادتش را آوردند.
برایم روضه حضرت علیاکبر (ع) بخوانید
هفتم محرم هر سال در حیاط منزلمان نوحه خوانی میکنیم و دستههای سینه زنی راه میاندازیم و در حین عزاداری یادی هم از ذبیحالله میکنیم. یک شب نزدیک هفتم محرم به خوابم آمد و گفت: «پسرعمه! هر وقت خواستی برای من نوحه بخوانی نوحه حضرت علیاکبر (ع) را بخوان.»
از آن سال به بعد هفتم محرم به یاد ذبیحالله از علیاکبر امام حسین (ع) میخوانیم و عزاداری میکنیم.
شعری که خواند از شهادتش خبر میداد
قبل از شهادتش به مرخصی سربازی آمده بود. خواست تا با هم دامها را به صحرا ببریم. قبول کردم و به صحرا رفتیم. هوای مطبوع بهار طراوت خاصی به محیط بخشیده بود. ذبيحالله عصای دستی خود را با دو دست پشت گردنش نگه داشته بود و شعری را زمزمه میکرد. پرسیدم: «ذبیحجان! چی میخونی؟»
لبخندی زد و با صدایی دلنشین گفت: «مردهشور! یواش بشور که بالم تیر خورده!»
چند لحظه به شعرش فکر کردم. پرسیدم: «یعنی چی؟»
توجهی به سؤالم نکرد. باز هم شعرش را زمزمه میکرد و لابهلای گوسفندان راه میرفت. هرچی فکر کردم از شعرش سر درنیاوردم. آن روز حال و هوای عجیبی داشت. بعد از چرای گوسفندان از من حلالیت گرفت و رفت. زمان زیادی از رفتنش نگذشته بود که خبر شهادتش را آوردند.
برای تشییع آماده شده بودیم. روی تابوت را کنار زدم تا برای آخرین بار از او خداحافظی کنم. نگاهم به بازویش افتاد متوجه شدم که دستش سخت آسیب دیده. به یاد شعرش افتادم که در مرخصی آخرش میخواند: «مردهشور! یواش بشور که بالم تیر خورده!»
انتهای پیام/