آخرین وضو!
به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید عباسعلی اشرف یازدهم اردیبهشت ۱۳۳۹ در شهرستان سرخه چشم به جهان گشود. پدرش حسن و مادرش معصومه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. ازدواج کرد و صاحب یک پسر شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. بیست و یکم اسفند ۱۳۶۳ در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت ترکش به کمر، شهید شد. پیکرش را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند.
پیام ما را به مردم برسان
دفعههای پیش تلفن میکرد یا نامه میداد، اما این بار بیخیال شده بود. انگار زن و بچهای ندارد. وقتی گوشی را برداشتم و صدایش را شنیدم، با خودم گفتم: «کاش زودتر گلایه میکردم!»
دست پیش گرفت و گفت: «سلام! میدونم ناراحتى، ولی وظیفهمونه بجنگیم.» از حال و اوضاعش پرسیدم. با ناراحتی گفتم: «عباسعلی! نباید یه سر به ما بزنی؟»
با خنده گفت: «وظیفه ماست بجنگیم و برای دین خون بدیم، تو هم پیام ما رو برسون. میخوای جامون رو عوض کنیم؟» با دلخوری گفتم: «واسه چی این حرفها رو میزنی؟ مگه میشه؟»
گفت: «آره، تو بیا جای من برای دین خون بده. من موتور سوار میشم و همه جا پیامت رو میرسونم.»
(به نقل از همسر شهید)
بیشتر بخوانید: اگر الان پشت امامت باشی مثل اینه که در کربلا با امام حسین (ع) بودی
زینالعابدین شهادت را زودتر از من درک کرد
از ما جدا شد. زودتر خودش را رساند سر مزار زینالعابدین. از دست خودم ناراحت بودم. تا پیش او برسم، خودم را سرزنش کردم و گفتم: «عباسعلی تازه از جبهه رسیده بود. میذاشتی عرق پیشانیاش خشک بشه، بعد خبر شهید شدن پسرت رو میدادی.»
به هم ریخت. به همدیگر وابسته بودند. بیشتر دوست بودند تا دایی و خواهرزاده. از دور دیدمش. صورتش را گرفته بود میان دستهایش. گفتم: «دیدی چطور به هم ریخت؟» از بالای مزار پسرم نشستم و به عباسعلی گفتم: «به جای ناراحت بودن فاتحه بخون. تا من برم سر مزار بقیه شهدا، تو هم بلند شو، همه که نباید شهید بشن ...»
گفت:« ناراحتی من واسه اینه که چرا او زودتر شهید شد. پس اون شهادت رو درک کرده، ولی من ...»
(به نقل از خواهر شهید)
بیشتر بخوانید: دعوت به اسلام در خط مقدم
آخرین وضو پیش از آغاز عملیات
قلمهایشان تندتند روی کاغذ حرکت میکرد. برای نوشتن وصیتنامه هم میخواستند رقابت کنند. چند نفرشان میخندیدند. یک تعداد هم کوله پشتیشان را برداشته بودند. یکجا بند نمیشدند. لحظه به لحظه جایشان را عوض میکردند. عباسعلی بین گروهانش ایستاد. بلافاصله دورش حلقه زدیم. گفت: «باید همهمون وضو بگیریم.»
نگاهش را چرخاند بین نیرو. حال و هوایش یک جورهایی بود. مثل قبل به نظر نمیآمد. به همه گفت: «به این امید که آخرین وضوی ماست!»
(به نقل از همرزم شهید، محمد سمندی)
انتهای متن/