سه‌شنبه, ۱۵ تير ۱۴۰۰ ساعت ۰۹:۵۵
نوید شاهد – خواهر شهید «محمدرضا محمودزاده» نقل می‌کند: «خواهرزاده‌ام نیاز به پیوند کلیه داشت. یکی از بستگان‌مان صبح به بیمارستان آمد. او که متوجه تعجب ما شده بود، گفت: دیشب خواب حضرت رسول (ص) رو دیدم. محمدرضا به پیامبر گفت: آقا! اینها همین یک دونه پسر رو دارن.» نوید شاهد سمنان در سالگرد ولادت، در دو بخش خاطراتی از این شهید گرانقدر برای علاقه‌مندان منتشر می‌کند که توجه شما را به بخش نخست این خاطرات جلب می‌کنیم.

شهید محمودزاده و پیامبر، خواهرزاده‌ام را شفا دادند

به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید محمدرضا محمودزاده بیست و پنجم تیرماه ۱۳۴۴ در شهرستان تهران به دنیا آمد. پدرش مختار، کوره‌دار بود و مادرش کبرا نام داشت. تا اول متوسطه درس خواند. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. بیستم اسفندماه ۱۳۶۳ در کرمانشاه توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای فردوس‌‏رضای شهرستان دامغان قرار دارد.

 

شهید محمودزاده و پیامبر، خواهرزاده‌ام را شفا دادند
خواهرزاده‌ام در بیمارستان بستری بود و نیاز به پیوند کلیه داشت. همه منتظر کلیه مناسب بودیم. متوسل به شهید شدیم و از او کمک خواستیم. یکی از بستگان‌مان صبح به بیمارستان آمد. او که متوجه تعجب ما شده بود، گفت: «دیشب خواب حضرت رسول (ص) رو دیدم که بالای سر مریض‌تون ایستاده بود.»

محمدرضا به پیامبر گفت: «آقا! اینها همین یک دونه پسر رو دارن.» بعد محمدرضا دو تا حوله به من داد و گفت: «اینها رو بده به مادرش، بگو بچه رو غسل بده و با این حوله‌ها خشکش کنه.» از خواب که بیدار شدم، بدون فوت وقت اومدم اینجا. همان روز خواهرزاده‌ام را حمام بردیم و غسل دادیم. شاید باورتان نشود ولی چند روزی نگذشت که صحیح و سالم بدون پیوند کلیه از بیمارستان مرخص شد.»
(به نقل از خواهر شهید)

 

آرامش مملکت از جشن شهداست!
خواب دیدم برای شادی روح شهدا مجلس گرفته‌اند. همه جا پر از عطر و گلاب بود. محمدرضا همراه چند نفر در یکی از اتاق‌ها بود. همه خوشحال بودند. پرسیدم: «اینها دوستاتن؟» گفت: «آره!» اسم تک تک آنها را گفت. فهمیدم همه شهید شده‌اند. گفت: «بیا! همه جا رو نشونت بدم.» با هم راه افتادیم. دور تا دور اتاق‌ها را رحل قرآن گذاشته بودند. روی هر یک از رحل‌ها، یک قرآن باز بود.

گفتم: «چرا قرآن‌ها باز هستند؟» گفت: «صدای قرائت قرآن رو نمی‌شنوی؟» چند لحظه‌ای گوش کردم و گفتم: «آره! می‌شنوم! عجب صوت قشنگیه!» گفت: «اینجا جشن ماست. آرامش مملکت‌مون هم از اینجاست.» نگاهش کردم. یک لحظه اخم‌هایش رفت توی هم و گفت: «بعضی‌ها احترام ما رو نگه نمی‌دارن!» گفتم: «چرا؟» گفت: «حجاب‌شون رو حفظ نمی‌کنن!»
(به نقل از بستگان شهید)

 

منبع: کتاب فرهنگ‌نامه شهدای استان سمنان-شهرستان دامغان/ نشر فاتحان-قائمی

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده