خداوند فرزندم را برای روزهای سخت آفرید/ سعید در کودکی دو بار طعم مرگ را چشید
به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید سعید شامانی بيستم شهريور ۱۳۴۳ در شهرستان تهران به دنيا آمد. پدرش محمد و مادرش حليمه نام داشت. دانشآموز چهارم متوسطه بود. به عنوان بسيجی در جبهه حضور يافت. شانزدهم آبان ۱۳۶۱ با سمت تک تيرانداز در عين خوش توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت تركش خمپاره به سر، شهيد شد. مزار او در گلزار شهدای فردوسرضای شهرستان دامغان قرار دارد. نوید شاهد سمنان گفتگویی اختصاصی با «حلیمه شامانی» مادر گرامی این شهید والامقام داشته است که تقدیم حضور علاقهمندان میشود.
نوید شاهد سمنان: لطفاً خودتان را برای مخاطبین معرفی کنید.
مادر شهید: حلیمه شامانی هستم مادر شهید سعید شامانی.
نوید شاهد سمنان: آموزههای دینی را در کودکی خودتان به شهید آموزش میدادید؟
مادر شهید: بله، سورههای کوچک قرآن را خودم به او یاد دادم. پنج یا شش ساله که شد به همراه پدرش همیشه به مسجد میرفت تا از این طریق با اماکن مذهبی آشنا بشود. کمکم خودش موذن مسجد محله شد.
نوید شاهد سمنان: آیا خاطرهای از دوران کودکی شهید دارید؟
مادر شهید: آن موقع در میدان فوضیه و امام حسین فعلی بودیم. وقتی شهید یک سالش بود، یک روز پدرش زنگ زد و گفت سعید را آماده کن تا او را ببریم و از او عکس بگیریم. من و خانم همسایه داشتیم او را آماده میکردیم که ببریم برای عکس گرفتن. جلوی حیاط یک در چوبی بزرگ بود که پشت آن پر از لاستیک ماشین و وسایل قدیمی بود.
سعید تازه راه رفتن یاد گرفته بود. به سمت در رفت و به آن دست زد. همان موقع در به روی پسرم افتاد. من آنقدر حالم بد شد که خدا میداند. شروع کردم به گریه کردن. خانهمان سه طبقه بود و دو تا همسایه دیگر هم داشتیم. آنها رفتند در را برداشتند و دیدم خدا را شکر، بچهام سالم است.
در دو سالگیاش هم یک بار مشغول کارهایم بودم که دیدم از لای نردهها آویزان شده به سمت پایین و فقط پاهایش بالا است. صدا زدم یا امام زمان بچهام افتاد. بنده خدا همسایههایمان سریع رفتند و او را گرفتند. فقط چند ثانیه دیرتر میرفتند، بچه افتاده بود. یعنی خداوند میخواست با وجود آن همه اتفاق، بچهام تا نوزده سالگی سالم بماند و در راه او به شهادت برسد. روزی که زیر در مانده بود، هیچکس امید نداشت دوباره زنده بماند. بعد از دو سالگیاش آمدیم دامغان و کمکم رفت مدرسه و بعد از دبیرستان هم که عازم جبهه شد.
نوید شاهد سمنان: وقتی از جبهه برمیگشت، در مورد آنجا از او سوال میکردید؟
مادر شهید: من خیلی میپرسیدیم ولی شهید خیلی کم حرف بود و در مورد کارهایش زیاد توضیح نمیداد. زمانی که از غرب برگشت به او گفتم دیگه نرو و بمان اینجا درس بخوان. گفت نه مامان. آنجا برای ما دانشگاه است و استاد ما هم امام زمان (عج) است. درس که تمام شدنی نیست، اجازه بده جنگ که تمام شد بعد به دانشگاه میروم.
یادم است وقتی آمد برایش تشک پهن کردم و گفتم بعد از چند وقت که آمدی خانه بهتر است در جای راحت استراحت کنی. به او گفتم حتی برایت رخت خواب دامادی هم دوختم. همان موقع از روی تشک غلط خورد و آمد رو قالی دستباف نخنما. گفت مامان اگه بدونی بچهها در چه شرایطی میخوابن. خودش میگفت شنیدن کی بود مانند دیدن.
نوید شاهد سمنان: همرزمان شهید از لحظه شهادتش چیزی گفتهاند؟
مادر شهید: یک ساله که بود نذر کردم عاشوراها حتماً لباس مشکی تنش کنم. وقتی آمد مرخصی و خواست برگردد گفتم، حالا که داری میروی و ماه محرم هم است پس باید لباس مشکی بپوشی. دوازدهم یا سیزدهم محرم بود که خبر شهادتش را دادند.
آقای رضا ترابی، همرزم پسرم تعریف میکرد که روز حمله همه آنها با هم در حرکت بودند و فاصله چندانی هم از یکدیگر نداشتند. دشمن هم مسیر آنها را بمباران میکرد. در همین فاصله مدام اسم همدیگر را صدا میزدند که از حال هم آگاه شوند. میگفت هر چی صدا زدم سعید جواب نداد. برگشتم عقب و دیدم ترکش خورده به گردنش و شهید شده. گویا همان پیراهن مشکی محرم هم تنش بوده است.
نوید شاهد سمنان: شهید در وصیتنامهاش چه سفارشی کرد؟
مادر شهید: به خواهرانش گفته بود حجابتان را رعایت کنید چون حجاب شما محکمترین تیر در قلب دشمن است. به من و پدرش سفارش کرده بود که نماز جمعه را فراموش نکنیم و اینکه روز شهادتش همچون روز تولدش شاد باشیم.
نوید شاهد سمنان: مادر جان! شما فرمودید شهید وصیت کرده بود که بعد ازشهادتش بیتابی نکنید، آیا توانستید به این وصیت عمل کنید؟
مادر شهید: نه نتوانستم. ولی خدا را شکر میکردم که بچهام در راه حق رفت. من چند روز اول خیلی بیتاب بودم و تا شش ماه اصلاً شبها نمیخوابیدم. مادرم خدا بیامرز تا چند ماه کنارم میخوابید و میدید که من تا نیمه شب گریه میکنم. یک شب، نیمههای شب دیدم مادرم دارد میلرزد و صورتش مثل آفتاب میدرخشد. خیلی نگران شده بودم و هر چی میپرسیدم چه شده است، مادرم حرفی نمیزد.
کمکم که توانست صحبت کند گفت از دست تو اینطوری شدم. گفتم مگه من چه کار کردم؟ گفت خواب دیدم دو تا عالم ربانی با لباسهای سفید، یک پیکر را آوردن جلوی خانه شما. من رفتم در را باز کردم. آنها گفتند این را بده به مادرش و بگو وقتی آدم چیزی را در راه خدا میدهد، دیگر دربارهاش حرف نمیزند. بعد از آن من هم دیگر سعی کردم آرام شوم.
نوید شاهد سمنان: به عنوان مادر شهید از مردم و مسئولین چه انتظاری دارید؟
مادر شهید: خواسته من این است که خدایی نکرده خون شهدا پایمال نشود و مملکتمان آسیبی نبیند. هنوز هم اطراف ما پر از دشمن است. طوری نشود که به خاطر مال دنیا و ریاست، حقی پایمال شود که اگر اینطور باشد من به عنوان مادر شهید از حق خودم نمیگذرم. هیچ خواسته دیگری ندارم.
گفتگو از زهرا شاهینی