پس از شهادت دامادش را برگزید
به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید محمدعلی خانبیکی شانزدهم بهمنماه ۱۳۴۵ در شهرستان بهشهر به دنیا آمد. پدرش اسماعیل، کارمند بود و مادرش سیدهخاتون نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و ديپلم گرفت. ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. بیست و نهم تیرماه ۱۳۶۶ در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت گلوله، به شهادت رسید. پیکرش را در گلزار شهدای روستای چهارده از توابع شهرستان دامغان به خاک سپردند.
پس از شهادت دامادش را برگزید
ساعت شش صبح بود. تلفن زنگ خورد. صدای حاجآقا از پشت گوشی شنیده میشد: «شما که دیشب رو موندین، امروز هم صبر کنین؛ انشاءالله که دست خالی برنمیگردین!» اما حاجیه خانم گوشش بدهکار نبود. ساعت هشت نشده خداحافظی کرد و راه افتاد. هنوز در خانه را نبسته بود که پدر شهید را در مقابلش دید. حاجیه خانم که قدری هم ناراحت بود گفت: «حلال کنید اگه به زحمت افتادین. خدا میدونه که قصد ما خير بود.»
پدر شهید بعد از کمی گفت و گو، او را از رفتن منصرف کرد. انگار شهید او را هم از رضایتش آگاه کرده بود! حاجآقا میگوید: «همه گفتن نرید بینتیجه است اما ما که ارادت خاصی به خانواده شهدا داشتیم گفتیم خدا بزرگه میریم؛ انشاءالله که درست میشه.» خانمم از گرگان حرکت کرد به سمت دامغان و من موندم منتظر جواب. غروب که تماس گرفتم گفت: «حدس بقیه درست بود. قبول نکردند. همین امشب برمیگردم.»
گفتم: «عجله نکن! استراحت کن و فردا بیا.» قبول کرد. کمی پکر شدم. فکر کردم لابد ما لیاقتش رو نداریم. آن شب گذشت. نماز صبح رو خوندم و خوابیدم. خواب دیدم در مسجد کوچکی نشستم و روحانی در حال سخنرانی است. جوانی با شال سبز رنگ از در وارد شد و پشت سرم نشست. حاج آقا از بالای منبر خطاب به من گفت: «این آقا با شما کار داره.» برگشتم. دیدم شهید محمدعلی است.
گفتم: «محمدجان تویی!» بغلش کردم. گفت: «ناراحت نباش. انشاءالله که لیاقت دارید. دخترم عروس خانواده شماست؛ فقط تو رو خدا مثل یک امانت ازش خوب نگهداری کنید!» از خواب بیدار شدم. ساعت شش صبح بود که به حاجیه خانم زنگ زدم و در نهایت این امر انجام شد. حالا شکر خدا مدت چند ساله که آرزوی ما برآورده شده و فرزند شهید خانبیکی عروس خانواده ماست.
(به نقل از پدرشوهر فرزند شهید)
شرط ازدواج
هنوز جلسه خواستگاری تمام نشده بود، گفتم: «باید فکر کنم» گفت: «اگه میخوای فکر کنی حتماً به این دو تا موضوع فکر کن که پذیرفتنش هم سخته و هم برام مهمه؛ اول اینکه من یک پاسدارم و اگر انتخابی کنی، باید با شهادت قبول کنی. دوم اینکه برادرها و خواهر کوچکم همینطور که الان با من زندگی میکنند، میخوام که در آینده هم با من زندگی کنند.»
(به نقل از همسر شهید)
منبع: کتاب فرهنگنامه شهدای استان سمنان-شهرستان دامغان/ نشر فاتحان-قائمی