شهیدی که نحوه شناساییاش را قبل از شهادت به خواهرش گفت!
به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید محمد بانی پنجم بهمنماه ۱۳۴۶ در روستای كلا از توابع شهرستان دامغان ديده به جهان گشود. پدرش محمود، كشاورز بود و مادرش خديجه نام داشت. تا پايان دوره راهنمايی درس خواند. به عنوان پاسدار وظيفه در جبهه حضور يافت. پنجم فروردينماه ۱۳۶۷ در منطقه ماووت عراق بر اثر اصابت تركش به سر، شهيد شد. پيكر وی را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند.
این خاطره به نقل از خواهر شهید محمد بانی است که تقدیم حضورتان میشود؛
شهیدی که چگونگی شناساییاش را به خواهرش گفت!
یک شب گفت: «آبجی! شام درست کن و همسایه رو دعوت کن بیان اینجا.»
اما خودش رفت آنها را دعوت کرد. تا ساعت سه بعد از نیمه شب، آنها را نگه داشت. همسایهمان میگفت: «محمد! فردا میخوایم بریم سر کار.»
محمد میگفت: «امشب که من هستم بشینین؛ فردا شب، سر شب بخوابین.»
به آنها گفت: «منو حلال کنین!» گفتند: «این چه حرفیه که میزنی؟» گفت: «خوب دیگه آدمیزاده، آه و دم!» بعد رفت. چند تا بالش آورد و گفت: «هر کی خوابش گرفته، میتونه بخوابه.» همسایه گفت: «اگه اجازه بدین ما بریم دیگه.» محمد گفت: «صبر کنین! چند دقیقه حرفهای حاج سید نصرالله راسخی رو به شما بگم، بعد برید.» بعد نشست و شروع کرد در مورد حجاب، رفتار، اخلاق و ایمان حرف زد.
دختر همسایه بهش گفت: «محمدآقا! از جبهه برگشتی برو طلبه شو!» گفت: «اتفاقاً همین قصد رو هم دارم. اگر هم نشد حداقل شما نصيحتهام رو یاد بگیرین!» همسایه گفت: «حالا اجازه میدی ما بریم؟» محمد گفت: «من که دوست ندارم شما بريد؛ ولی حالا که خیلی اصرار میکنین، میتونین برید.» آنها رفتند.
ساعت هفت صبح نشده بود که دوباره محمد رفت جلوی در خانهشان و خداحافظی کرد و رفت جبهه. زمستان ساعت هفت صبح، هوا تاریک بود و او منتظر سرویس. تا سر کوچه باهاش رفتم. از زیر قرآن ردش کردم و آب پشت سرش ریختم. گفت: «آبجی! این لامپ سر کوچه چقدر کم نوره.»
گفتم: «بیشتر بیخوابی میکشیدی، اصلاً نور لامپ رو هم نمیدیدی!» کسی که یک ساعت و نیم بیشتر نخوابه، دوباره بلند شه معلومه که ...
گفت: «خداروشکر که تو پرنور میبینی.» بعد همین طور که خداحافظی میکرد، گفت: «ليلا! جان تو و جان مادر!» من هم بعد از شهادتش، از مادرم نگهداری کردم. وقتی پیکرش را آوردند، رفتم بالای سرش؛ صورتش اصلاً شناخته نمیشد. همیشه میگفت: «آبجی! اگه شهید شدم از روی پا، منو شناسایی کنین!»
صداش در گوشم میپیچید. کشان کشان، خودم را به پاهاش رساندم. جورابش را پایین کشیدم. آری خودش بود! محمد! آخه تابستان، پایش به اگزوز موتور خورده و سوخته بود.
منبع: کتاب فرهنگنامه شهدای استان سمنان-شهرستان دامغان/ نشر فاتحان-قائمی