«هور تا معبود»؛ خاطراتی از رزمنده جانباز موسیالرضا ترابیفر
هوا دیگر کاملا تاریک شد که ما با کمک نور مهتاب سوار بلمها شدیم. با حدود پنج بلم، حرکت کردیم به طرف خاک عراق. شناسایی شروع شد و ذکری که بچهها دائم زمزمه میکردند یا فاطمه الزهرا (س) بود. همین طور خیلی آرام با احتیاط کامل جلو میرفتیم و اوضاع را بررسی میکردیم، کاملا حواسمان را جمع کردیم که سر و صدایی نشود. حتی با احتیاط و خیلی آرام نفس میکشیدیم.
یعنی اگر خدایی نکرده عراقیها متوجه حضور ما میشدند فاتحه ما که خوانده میشد هیچ، عملیات هم لو میرفت و معلوم نبود چه بر سر بقیه نیروها میآمد. اوضاع خیلی حساس بود و حیاتی و خطرناک. ما همه سعی میکردیم که کاملا سکوت برقرار باشد و بدون کوچکترین صدایی، آرام منطقه را شناسی کردیم.
کارمان داشت تمام میشد که متوجه گشت عراقیها شدیم. قایقی پر از نیروهای عراقی داشت به طرف ما میآمد. آنها برای گشت زنی و بررسی اوضاع آمدهبودند. مستقیم به سمت ما میآمدند. چه کنیم؟ به همدیگر نگاه کردیم و با اشاره بهم فهماندیم، پناه بگیرید. هر بلمی به گوشهای رفت. چهار تا از بلمها خیلی آرام و بدون سر و صدا رفتند و پناه گرفتند.
اما بلمی که ما در آن بودیم همینطور که داشتیم برای پناه گرفتن میرفتیم یک مرتبه سر چهار راهی که در مسیرمان بود تعادلش بهم خورد و به شدت دور خود چرخیدیم. تصورش را هم نمیکردیم؛ کار عملیات تمام شد؟ چه بلایی سر بچهها میآید، اگر آن عراقیها متوجه شوند همه را میکشند. خدایا رزمندهها!!
اضطراب عجیبی در وجود همه ما دوید. گشت عراقی هر لحظه به ما نزدیک و نزدیکتر میشد، فقط با نگاهی پر از التماس چند ثانیهای به آسمان خیره شدیم و تنها کاری که میتوانستیم انجام دهیم این بود که، کف بلم بخوابیم.
سرهایمان را پایین آوردیم با دلی نگران و پر از اضطراب اما روشن و امیدوار به عنایت ائمه، آن لحظه سخت متوسل شدیم به مادرمان خانم فاطمه الزهرا(س).
همینطور که کف بلم خوابیدهبودیم ذکر یا فاطمه (س)، یا فاطمه (س) را زمزمه میکردیم و از ایشان کمک میخواستیم ...»