معرفی کتاب؛
پنجشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۹ ساعت ۱۰:۳۰
نوید شاهد - کتاب «راهی تا آفتاب» به قلم زینب ترابی‌فر، خاطرات رزمنده جانباز موسی‌الرضا ترابی‌فر از زمان دفاع مقدس است.
«راهی تا آفتاب»؛ خاطراتی از رزمنده جانباز موسی‌الرضا ترابی‌فر
 
به گزارش نوید شاهد سمنان؛کتاب «راهی تا آفتاب» به قلم زینب ترابی‌فر، خاطرات رزمنده جانباز موسی‌الرضا ترابی‌فر از زمان دفاع مقدس است.  این کتاب به سفارش اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان سمنان نخستین بار در سال ۱۳۹۶ توسط نشر صریر در ۷۲ صفحه منتشر شده‌است.
شایان ذکر است کتاب خاطرات رزمنده جانباز موسی‌الرضا ترابی‌فر در سه جلد با عناوین «راهی تا آفتاب»، «هور تا معبود» و «رستگاران» به قلم زینب ترابی‌فر منتشر شده‌است که در این بخش به معرفی جلد نخست این مجموعه با نام «راهی تا آفتاب» پرداخته ‌شده‌است.
 
 در قسمتی از متن کتاب می‌خوانیم:
 
«بنا بر برنامه‌ریزی که فرماندهان برای انجام عملیات کردند، قرار شد عملیات مطلع‌الفجر با نام مقدس یا مهدی ادرکنی رمزگذاری شود. بعد از گذشت مدتی از شروع عملیات و جنگ سخت و نفس‌گیر پیروزی‌های خوبی را کسب کردیم و خدا را شکر این عملیات، عملیات موفقی بود. خوب مسلماً بعد از هر عملیاتی تعدادی از رزمنده‌ها شهید می‌شدند، بعضی هم مجروح و به عقب فرستاده می‌شدند. زیاد هم پیش می‌آمد که بچه‌ها عراقی‌ها را اسیر کنند و آن‌ها را با خود به عقب بیاورند. یکی از رزمنده‌ها جثه کوچکی داشت و خیلی کوچک اندام بود.
اما فلفل نبین چه ریزه!
 
با آن اندام کوچک، خیلی زبر و زرنگ و جسور بود، با بقیه رزمنده‌ها رفته‌بود برای عملیات. عملیات تمام شده‌بود و بچه‌ها برمی‌گشتند عقب که این رزمنده کوچک اما زرنگ ما هم عراقی‌های درشت هیکلی را گرفته‌بود و با خودش به عقب می‌آورد. حالا یکی هم نه، دو تا عراقی درشت که قد و هیکل هر کدام از آن‌ها دو برابر قد و هیکل خودش بود.
 
اسلحه‌اش را گرفته‌بود به سمت آن‌ها و با خودش می‌آوردشان، تا با کلی افتخار به سنگر اسرا تحویل دهد، اما مسیری که باید با این اسرا می‌آمد همه خاکریز بود و پر از گودال‌های ریز و درشت. اسلحه‌اش را گرفته بود به سمت آن‌ها و دائم داد می‌زد:
- برید می‌گم، برید یالا زودتر!
 
تازه رسیده‌بودند بالای خاکریز که آن‌ها را دیدم. خوب که نگاه کردم و متوجه راه آمدنشان شدم. انگار منتظر موقعیت بودند تا اسلحه را بگیرند و کار را به نفع خود برگردانند. سریع دویدم و خودم را رساندم پیش آن رزمنده. گفتم:
- خسته نباشی دلاور. چرا ناراحتی؟ چیزی شده؟
- این اسیرها حرف من را گوش نمی‌دن هرچه می‌گم برید خیلی آرام و کند حرکت می‌کنن ...»
 
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده