«عشق بیپایان»؛ داستانهای فارسی دفاع مقدس
یکی از روزهای آبانماه برای تماشا جلوی در زورخانه مینشیند. وقتی در باز میشود خورشید غروب کرده و صدای صوت قرآن از مسجد به گوش میرسد که وارد زورخانه میشود. گود زورخانه را دور میزند و روی سکو مینشین.د مرشد يونس بر جایگاه مینشیند و ضرب را روی پایش میگذارد. با ضرب مرشد باستانی کاران لنگ بسته یکی پس از دیگری وارد گود میشوند. پهلوان نصرت که وارد گود میشود مرشد زنگ را به صدا در میآورد و همه صلوات میفرستند. آتقی با تعجب و هیجان و غافل از همه جا فرق تماشا شدهاست.
خاله صدیفه نگران چادر بر سر کرده و جلوی در انتظار میکشد. آقا منصور از مسجد که برمیگردد. خاله صدیقه با نگرانی سمتش میدود. در خانه داییمحمد را میزنند و در جستجوی آتقی هر کدام به طرفی میروند. در پایان ورزش، پهلوان دعا میکند و ورزشکاران آمین میگویند و به رختکن میروند. آتقی میایستد. با دلشوره و نگران کتاب زیر بغل میدود.
خاله صدیقه و دخترها در هوای سرد سر کوچه ایستادهاند که آتقی را میبینند.
- خاله جان کجایی؟ مردم از نگرانی
- ببخشید! رفتم زور خونه متوجه نشدم.
- شما برید خونه، من برم دنبال عمو منصور. بیچاره دایی و زن دایی مثل مرغ سر کنده دنبالت میگردن.
آتقی با خودش میگوید: «خدایا چه اشتباهی کردم ...»