اسرائیلیها به گرگان حمله کردند!
به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید محمدصادق نصیری بیست و پنجم تير ۱۳۴۲ در شهرستان قم ديده به جهان گشود. پدرش محمدتقی، روحانی و استاد حوزه علميه بود و مادرش سيدهمرصع نام داشت. دانشآموز سوم متوسطه بود. به عنوان بسيجی در جبهه حضور يافت. بيست و ششم آبان ۱۳۶۱ در عينخوش توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت تركش به شكم، شهيد شد. مزار او در امامزاده يحيای شهرستان سمنان واقع است.
حالا که نگاه میکنم، میبینم روزبهروز شباهتش به محمدصادق بیشتر و بیشتر میشود
باردار بودم. خیلی ناراحت بودم. در آن سن و سال اصلاً حوصله بچهداری نداشتم. شب خواب دیدم به خانه مادرم رفتم و پرسیدم: «کی توی اتاقه؟»
مادرم گفت: «صادق.» تعجب کردم. رفتم داخل اتاق. دیدم محمدصادق با لباس بسیجی آنجا ایستاده است.
گفتم: «مادرجان! تو اینجا چهکار میکنی؟ کجا بودی؟»
گفت: «جبهه بودم.»
گفتم: «تو که توی جبهه شهید شدهبودی و ما برات ختم گرفتیم، تشییع جنازهات کردیم. حالا اینجا چهکار میکنی؟»
گفت: «من زخمی شدم، منو بردین تبریز بعدش هم ...»
محمدصادق همه ماجرای مجروح شدن و شهادتش را تعریف کرد. درست همان طوری که اتفاق افتادهبود.
گفتم: «ولی تو که معدهات از بین رفته. تو که چشمهات مشکل داره. یعنی تو زندهای؟»
گفت: «بله، زندهام حالا هم میرم خونه خودمون شما هم بیاین.»
از خواب پریدم. چند ماه بعد صادق به دنیا آمد. حالا که نگاه میکنم میبینم روزبهروز شباهتش به محمدصادق بیشتر و بیشتر میشود.
(به نقل از مادر شهید)
بوی محمدصادق
او را از بیمارستان تبریز فرستادهبودند تهران. ما هم همراهش رفتیم. حالش زیاد خوب نبود. باید یک عمل دیگر روی معدهاش انجام میشد. ما در خانه اقوام به سر میبردیم. شب خوابیدهبودیم. ناگهان از خواب بلند شدم و احساس کردم محمدصادق آمد. گفتم: «صادق اومده.»
همه از خواب پریدند و پرسیدند: «کجاست؟»
گفتم: «همینجاست. بوی صادق داره میآد.» همه تعجب کردهبودند.
در همین حین تلفن زنگ زد. همسرم بود. محمدصادق شهید شدهبود. در همان لحظه حضورش را در خانه احساس کردهبودم.
(به نقل از مادر شهید)
اسرائیلیها به گرگان حمله کردن!
عمویش او را صدا زد: «صادقجان! حالا چرا میری از پسر عمهات ده تا تک تومنی قرض میگیری؟»
جواب داد: «آخه عمو! من که از شما پول خواستم شما گفتین: بعداً میدم. منم چون عجله داشتم زودتر به عملیات برسم مجبور شدم برم پیش پسرعمه.»
عمو گفت: «نه صادقجان! حالا قضیه فرق میکنه.»
صادق تعجب کرد و گفت: «چه فرقی میکنه؟»
عمو خوابش را تعریف کرد: «خواب دیدم اسرائیلیها به مسجد گلشن گرگان حمله کردن و دارن زن و بچهها رو میکشن. از خواب که بلند شدم فهمیدم صلاح در اینه که تو رو بفرستم بری. بیا عموجان! هر چه قدر پول میخوای بردار برو به هر راهی که میخوای. خدا به همراهت!»
(به نقل از مادر شهید)
اینها که فاز فکریشون خیلی با تو فرق داره
تعجب میکردیم و میگفتیم: «پسر! اینها که فاز فکریشون خیلی با تو فرق داره، پس چرا اینقدر تحویلشون میگیری؟»
محمدصادق ناراحت میشد و میگفت: «اینها هم بنده خدا هستن، فقط توی انتخاب راه اشتباه کردن. شاید هم با نشست و برخاست بتونیم تغییری در رفتارشون به وجود بیاریم.»
به حرفش شک داشتیم، اما واقعا همانطور شد که او میگفت. وقتی به حرفش ایمان آوردیم که محمدصادق شهید شدهبود.
(به نقل از برادر شهید)
منبع: کتاب فرهنگنامه شهدای استان سمنان-شهرستان سمنان/ نشر زمزم-هدایت