رهایی از مرگ در کودکی تا عشق بازی با خدا در جوانی
به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهبد عباس باغبان هجدهم
دی ۱۳۴۲ در شهرستان سمنان به دنيا آمد. پدرش علیاصغر و مادرش ليلا نام داشت. تا
پايان دوره متوسطه درس خواند و ديپلم گرفت. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور
يافت. دهم آبان ۱۳۶۲ در پنجوين عراق بر اثر اصابت تركش به سر و پا، شهيد شد. مزار
او در گلزار شهدای امامزاده يحيای زادگاهش قرار دارد.
احترام به والدین از نگاه شهید باغبان
یک روز عصبانی بودم و با پدرم با تندی صحبت کردم. با حالتی قهرآمیز داخل اتاق رفتم و در را به روی خودم بستم. تا آن روز سابقه نداشت که من چنین کاری را انجام دهم.
عباس وقتی صحنه را دید، طاقت نیاورد. پشت سرم آمد. اجازه ندادم وارد شود.
رفت. چند لحظه بعد که احساس کرد آرامتر شدهام در زد و خواهشکرد در را به رویش باز کنم. دلم سوخت.
از کاری که کردهبودم پشیمان شدم. در را باز کردم. با حالتی محجوب وارد شد. ابتدا دلجویی کرد و بعد هم گفت: «خواهر! از تو دیگه انتظار نداشتم حاضرجوابی کنی. مگه قرآن نمیخونی، پس خدا برای کی گفته با پدر و مادر بلند صحبت نکنین، حتی یک اُف هم نگین. یه کم فکر کن ببین کار خوبی کردی. ما که ادعا میکنیم مسلمونیم نباید عملمون خلاف دستور خدا و پیغمبر باشه.
(به نقل از خواهر شهید)
خدا خواست که در کودکی زنده بماند ...
عباس از همان کوچکی با من سر کار میآمد. آبی به دستم میداد یا چیزی میخواستم به من میرساند. بزرگتر که شد توی کار کمکم میکرد. داخل ساختمانی مشغول کندن مسیرهای برق بودم. سرم به کار گرم بود. عباس هم کمک میکرد و هم برای خودش بازی. داخل ساختمان چاه عمیقی بود. فرغونی را رویش انداختهبودند تا کسی یا جانوری داخلش نیفتد.
عباس همانطور که داشت بازی میکرد، به پشت میرود لب چاه و میافتد. صدا که بلند شد دیدم عباس نیست. به سر و صورتم زدم و کمک خواستم. تنهایی نمیدانستم چه کنم. صدایش زدم: «عباس، عباس!» اما جواب نمیداد. فقط گاهی صدای نالهاش بلند بود. تا اینکه کسی آمد و با کمکش توانستیم او را از چاه بیرون بیآوریم.
با اینکه چاه خیلی گود بود اما به لطف خدا آسیب جدی ندید. خدا خواست که او بماند و در جبهه شهید شود.
(به نقل از پدر شهید)
کمک به والدین
- مادر! این چه وضع قند شکستنه؟ دو تاش مثل هم نیست؛ یکی بزرگه و یکی کوچک. قندشکن رو بده تا بهت یاد بدم.
- مادرجان! بابات تا حالا به کارم ایراد نگرفته، بیا ببینم چه میکنی.
نشست کنارم. قندشکن را گرفت و با حوصله قندها را خرد کرد. خیلی قشنگ و یکدست، بدون اینکه آنها را خاکه کند. وقتی این کار را از او دیدم، گفتم: «حالا که خوب قند خرد میکنی، انشاالله قند شکستن برای عروسیت کار خودته!»
در خانهتکانی، شستن فرش و لباسهای سنگین هم به من کمک میکرد. اگر میدید برای کاری به زحمت میافتم فوری به دادم میرسید. نه فقط با من، برای پدرش هم دلسوز بود.
(به نقل از مادر شهید)
چه بهتر که اثری از من نباشه
داداش عباس هنرمند بود. او کارهای زیبایی از خودش به جای گذاشتهبود.
برای امام شعر گفته و سرودهایی هم خوانده و ضبط کردهبود. وقتی رفت جبهه و برگشت همه آن آثار و حتی نوار سرود و شعرش را از خانه جمع کرد.
ناراحت شدم و گفتم: «داداش! چرا این کار رو کردی؟ حیف نبود این همه زحمت رو هدر دادی؟ بچههای مردم نقاشی دوران کودکستان خودشون رو نگه میدارن تا وقتی بزرگتر شدن به کار خود افتخار کنن.»
گفت: «معلوم نیست من در آینده باشم و به دردم بخوره، من که نباشم اینها همش اسباب ناراحتی میشه برای مامان، پس چه بهتر که اثری از من نباشه.»
(به نقل از خواهر شهید)
لحظات غمانگیز وداع
عازم جبهه بود. برای بدرقهاش به سپاه رفتیم. دلم نمیآمد تا ماشین آنها حرکت نکرده به خانه برگردم. لحظهها را غنیمت میشمردم. با خودم حساب میکردم دیگر این فرصتها پیش نمیآید. با حسرت هر طرف میرفت. خودم را به او میچسباندم. مسئولشان پای رکاب ایستاد و طبق لیست اسامی را خواند تا سوار شوند. از خدا خواستم اسمش را آخر بخواند. دلم تاپتاپ میزد.
اسمش را که صدا زدند، فوری خداحافظی کرد و از ما جدا شد. داخل ماشین که شد چند بار دور ماشین دور زدم تا روی صندلی نشست. رفتم کنار اتوبوس. کنار شیشه صندلیاش ایستادم. سفارش کردم: «نامه یادت نره!» با حالتی مردانه و روحیه بالا گفت: «آبجی! زحمت کشیدین، برین خونه اینجا دیگه جای خانمها نیست.»
(به نقل از خواهر شهید)
منبع: کتاب فرهنگنامه شهدای استان سمنان-شهرستان سمنان/ نشر زمزم-هدایت
با دیدن چهره سوختهاش ما هم سوختیم؛ مروری بر زندگی شهید عباس باغبان