زنده و مستقیم با مصلی
زنده و مستقیم با مصلی
ناگهان قلب کشور از کار ایستاد. مردم یک لباس سیاه سرتاسری تن ایران کردهبودند. من هم از وقتی خبر را شنیدهبودم بغض سنگینی بر دلم نشستهبود. به خودم آمدم. عقدهای که رو دلم ماندهبود آب شد و تا میتوانستم گریه کردم. از گوشه و کنار شنیدهبودم چند نفر هم وقتی خبر رحلت حضرت امام (ره) را شنیدهاند در جا سکته کردهاند، میدانستم حسن هم دست کمی از آن ها ندارد. خودم را رساندم به بیمارستان. هنوز از در اتاق حسن وارد نشدهبودم که حسن بغض کرده گفت: «داداش میخوام برم مصلی.»
بعد هم گریهبود و بیتابی. گفتم: «رادیو حرف امامو میزنه، تلویزیون عکسشونو میندازه. میخواهی با امام خداحافظی کنی، از همین جا بسمالله.»
راضی نشد. گفتم: «تو اخبار شنیدم چند نفر زیر دست و پا یا شهید شدن یا زخمی، شما با این وضعیت بری اونجا، معلوم نیست زنده برگردی اینجا.»
فایده نداشت، به جای دهانش چشمهایش مسئول جواب دادن شدهبودند. فقط اشک میریخت. یک دفعه خودش را انداخت روی ویلچر. صدای بلندی از اتاق حسن تا ایستگاه پرستاری رسید. یک پرستار مثل جت خودش را رساند به ما، دستپاچه گفتم: «چیزی نشده، میخوام برای وداع با امام، داداشم رو ببرم مصلی» این بار پرستار راضی نمیشد. کلی حرف زدم. برای بردن حسن دو جین دلیل آوردم که خودم هم آن دلیل ها را قبول نداشتم.
بالاخره با مسئولیت خودم از بیمارستان اجازه گرفتم تا به سلامت او را ببرم و برگردانم. حسن را سوار ماشین کردم. وقتی رادیوی ماشین روشن شد، اخبار و دلشوره من با هم شروع شدند.
آنچه که من از اخبار میفهمیدم این بود که خطرناکترین کار همان بود که با آن حال و روز، حسن و ویلچرش را میبردم مصلی. اما حسن انگار اخبار را طور دیگری تفسیر میکرد. این طور که او از اخبار می فهمید واجبترین کار او خداحافظی با امامش بود.
رسیدیم مصلی، همان طور که در تلویزیون دیدهبودم پیکر حضرت امام (ره) را داخل محفظهای شیشهای گذاشتهبودند. مردم هم دستههای عزاداری راه انداختهبودند، میخواستم بگویم: «داداشجان! اینو که تو تلویزیون هم میتونستی ببینی.»
حسن چشم دوختهبود به پیکر امام. گریه میکرد و زمزمه. دلم نیامد خلوتش را برهم بزنم. در فاصله دورتری از جمعیت ایستادهبودیم. اما گاهی جمعیت به عقب هول دادهمیشد. رشد جمعیت ثانیهای شدهبود. آن طور که معلوم بود ما هم تا چند دقیقه دیگر یا باید از مصلی میرفتیم یا زیر دست و پا له میشدیم یا بین جمعیت گم میشدیم. این جا دیگر عقل و منطق يقهام را گرفتند که باید هرچه زودتر از آن جا برویم به جایی که امنیت جانی داشتهباشیم. بعد هم راحت از تلویزیون همه صحنهها را ببینیم. نمیدانستم حسن چه چیزی میخواست آن جا ببیند که در تلویزیون نمیدید.
اگر برای حسن اتفاقی میافتاد غیر از جواب بیمارستان و خانواده باید به دل خودم هم جواب پس میدادم، میخواستم بلند شوم. ناگهان حسن گفت: «داداش! بلند شو.»
گفتم: «بله!»
گفت: «داداش، به احترام آقا بلند شو. »
با تعجب پرسیدم: «کدوم آقا؟» حسن در حالی که به پیکر حضرت امام (ره) اشاره میکرد گفت: «آقا کنار جنازه امام هستن.» با حیرت به جنازه امام نگاه کردم. کسی را ندیدم. حسن در حالی که با سختی از روی ویلچر بلند میشد گفت: «السلام علیک یا صاحب الزمان»
(به نقل از برادر شهید، محمد شوکت پور)
منبع: کتاب شوکت یار