غنیمتی که از سنگر دشمن آورد
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید ابوالفضل هاشمی» بیست و یکم دیماه ۱۳۴۵ در شهرستان سمنان به دنیا آمد. پدرش محمد و مادرش اقدس نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. بیست و سوم خرداد ۱۳۶۶ در مریوان بر اثر اصابت سهوی گلوله به شهادت رسید. پیکرش را در امامزاده یحیای زادگاهش به خاک سپردند.
غنیمت جنگی
گاهی توی سنگر از حمله، اسیری و درگیری با بعثیها حرف پیش میآمد. دم از مقاومت و نترسی میزد. باورم نمیشد که اینقدر دل و جرأت داشته باشد تا اینکه یک شب با هم و با فرماندهی به گشت و شناسایی خط رفتیم. ضمن رعایت اصول حفاظتی و امنیتی به سنگرهای دشمن رسیدیم.
ابوالفضل از روی کنجکاوی به سنگر اجتماعی بعثیها نزدیک و هر چه با اشاره خواستم که برگردد اعتنا نکرد. چند لحظه با سکوت کامل زمینگیر شدیم. یکی دو ساعت از نیمه شب گذشته بود. نگهبان هم چند متر آن طرفتر مشغول نگهبانی بود. شاید فکر میکرد از نیروهای خودشان است. عکسالعملی نشان نداد. هر لحظه خوف این را داشتیم که نکند با رفتن به داخل سنگر لو برویم.
چند لحظه بعد آمد و اشاره کرد حرکت کنیم. فرمانده او را میپایید. دو چشم داشتیم و دو چشم هم قرض گرفته بودیم و اطراف سنگر بعثیها را میپاییدیم. وضعیت خط بعثیها را شناسایی و به عقب برگشتیم. فرصتی پیدا کردیم تا نفس تازه کنیم. ابوالفضل رادیویی را از زیر بلوزش درآورد و گفت: «بعثیها توی سنگر خواب بودند و این رادیو هم بالای سرشان بود.»
(به نقل از همرزم شهید، مجید حیدریپور)
خدمت سربازی در مریوان سال ۶۵
گفتم: «این چه قیافهای است که درست کردی؟ چند ماهه حمام نرفتی؟ گفت: «حمام کجا بود؟ ما آنجا آب برای خوردن نداریم. برف رو توی کتری آب میکنیم چای و غذا درست میکنیم و ظرفها را میشوییم.»
(به نقل از خواهر شهید)
خیلی غیرتی بود و مواظب من
اوایل انقلاب در تظاهرات شرکت میکردم. او هم میآمد. ده دوازده سال بیشتر نداشت. خیلی غیرتی بود و مواظب من. پلیسها مانع جمع شدن مردم میشدند. یک روز جلوی بازار سمنان برای تظاهرات جمع شده بودیم. یکی از پلیسها شروع کرد به اهانت و فحاشی. ما اعتنا نمیکردیم.
ابوالفضل دلش طاقت نداد و جوابش را داد. چند تا از خانمهایی که کنار هم بودیم، از او حمایت کردند. پلیس چهرهاش برافروخته شد و به طرف ما حمله کرد و گفت: «تو یک الف بچه با من در میافتی؟ پدرت رو درمیآرم. مادرت رو به عزات مینشونم.»
دوباره ابوالفضل مثل یک مرد سینهاش را سپر کرد و گفت: «این قدر تند نرو! بیا با مردم باش. روزهای آخر عمر پدرتونه.» منظورش محمدرضا پهلوی بود.
(به نقل از مادر شهید)
انتهای متن/