وفای به عهد بعد ازشهادت
به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید کیکاووس اكبري پانزدهم آذر 1336 در شهرستان گرمسار به دنيا آمد. پدرش اسدالله و مادرش بتول نام داشت. تا پايان دوره راهنمايي درس خواند. ازدواج كرد و صاحب دو پسر شد. استوار ارتش بود. سوم خرداد 1361 در خرمشهر بر اثر اصابت تركش توپ به شهادت رسيد. پيكر وي را در گلزار شهداي روستاي ريكان زادگاهش به خاك سپردند.
هدیه ازدواج بعد از شهادت
زمانی شهید را شناختم که با برادر کوچکش ازدواج کردم. چند وقتی از عروسی ما نگذشته بود که یک شب همسرم آلبوم را جلو آورد و صفحه به صفحه آن را ورق زد و اشک ریخت. کنارش نشستم و علت را پرسیدم. بعضی عکس ها را نشانم داد و از ویژگی ها و خصوصیات کیکاووس تعریف کرد هر چه گفت از خوبی ها و صفای باطن شهید بود. با گریه او من هم اشک می ریختم و احساس عجیبی به من دست داد.
شب در عالم رویا دیدم در یک فروشگاه بزرگ هستم و دارم به اجناس قفسه ها نگاه می کنم. به هر طرف نگاه می کردم خریدار ها خانم های محجبه بودند. ناگهان آقایی گفت:«زن داداش! بیا اینجا.»
با یک نگاه او را شناختم. عکسش را در آلبوم خانه دیده بودم. جلو رفتم حال و احوال کرد. اصلاً تصور اینکه او شهید شده و اینجا چه کار می کند را نمیکردم. با همان شخصیتی که تعریفش را شنیده بودم، در برخورد اولیه دیدم با خوشرویی یک قواره پیراهنی سبز رنگ را به من تعارف کرد. قبول نمی کردم. بعد از اصرار زیاد گفت:«برای عروسی تون هدیه گرفتم.»
(به نقل از زن برادر شهید)
خبرشهادت
صبح که از خواب بیدار شدم احساس دلشوره به من دست داد. دلم آشوب بود و کلافه بودم. انگار دنیا با آن همه سنگینی روی دوش من قرار گرفته بود. نمی دانستم چه کار کنم. شوهرم سر صبحانه وقتی حالت و وضعیت مرا دید پرسید:« سکینه! چته؟ مثل اینکه حالت خوب نیست می خوای ببرمت دکتر؟»
گفتم:« خودم هم نمی دونم. خواب دیدم. فکر میکنم برای کیکاووس اتفاقی افتاده باشه. از سر کار برگشتی یک زنگ بزن و خبرش رو بگیر.»
گفت:« خودت میگی خواب دیدی. حالا بگو ببینم چی خواب دیدی؟» خواب دیدم از بیرون به طرف خانه می آیم. دیدم همه کوچه را چراغانی کردند و از سر کوچه تا جلوی خانه ما را گلدان با گل گذاشتند.
وقتی به خانه برگشت قبل از اینکه من بپرسم گفت :«کیکاووس آمده گرمسار و گفته مرخصی یک روزه گرفته ام و آمده ام تا به باباشون سری بزنم و برگردم اگر براتون امکان داره و سخت نیست شما هم بیاین تا شب دور هم باشیم و همه تون رو ببینم.»
از خدا خواسته سریع و سایل را برداشتیم و روانه شدیم. رسیدیم گرمسار گفتند:«بابا رفته منطقه کیکاووس را ببینه.» خیلی وقت بود که از هم خبر نداشتند با برگشت بابا و داداش با خبر شدیم که کیکاووس شهید شده. بیست و هشت روز بعد از خبر شهادت، پیکرش را آوردند.پیکرش که یک دست را از مچ در منطقه جا گذاشته بود.
(به نقل از خواهر شهید)
وفای به عهد بعد ازشهادت
بی اختیار و شتابزده چند بار پشت سر هم صدا زدم:«داداش! داداش کیکاووس!» دیدم در لابه لای جمعیت از طرف سقاخانه به طرف ایوان طلا میآید. یکی از آشنایانی که با هم به مشهد رفته بودیم کنارم ایستاده بود و با تعجب گفت:« مریم! چته؟ خوابی؟ میدونی کجایی؟»
گفتم:«مگه نمی بینی داداش کیکاووسم رو؟ کت و شلوار سرمه ای تنشه.» گفت:« مگه کیکاووس شهید نشده؟ خیالاتی شدی، بیا بریم داخل.»
هر چی به جمعیت از فاصله سقاخانه تا ایوان طلاق نگاه کردم دیگر ندیدمش. هر چه قسم خوردم که من داداش کیکاووسم را دیدم باورش نشد. قبل از شهادتش به من قول داده بود که دفعه بعد مرا هم با خودش به مشهد می آورد.
در جبهه مجروحین و شهدا را جابجا میکرد. گلوله ای کنارش منفجر شد و همین باعث شد که او موجی و دچار هذیان گویی شود. به او استعلاجی دادند. وقتی آمد منزل حال خوشی نداشت. دارو می خورد و می خوابید.
یک روز از خواب بیدار شد و به همسرش گفت:«بلند شو آماده بشین با بابا و ننه بریم مشهد.» حالش خوب نبود نمی دانم توی خواب چه دید که یک مرتبه تصمیم گرفت به مشهد برود. از زیارت برگشتند. گلایه کردم:«چرا منو نبردین؟»
گفت:«انشاالله دفعه دیگه از جبهه برگردم و بخوام برم مشهد تو رو هم می برم.» اگرچه قسمت نشد باهم زیارت برویم ولی یک لحظه با همان هیبت او را در صحن امام رضا (ع) دیدم.
(به نقل از خواهر شهید)