شنیده هایی از شهید ملکیان
به گزارش نوید شاهد سمنان شهید رضا ملکیان برمی هجدهم آبان 1336، در شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش علی اکبر، کارگر بود و مادرش صغری نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و ديپلم گرفت. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. ششم شهریور 1361، با سمت فرمانده گردان تخریب در کرمانشاه بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شکم، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای فردوسرضای زادگاهش قرار دارد.
مسئولیت پنهان
هر وقت به دامغان می آمد نمی گفت که چه مسئولیتی دارد. سوال که می کردیم حاشیه می رفت. نزدیک شهر لباسش را در می آورد و لباس شخصی می پوشید و به خانه می آمد. بعدها دوستانش گفتند: او، حاج آقا بروجردی و شهید کاوه به تیپ ویژه شهدا منتقل شده بودن. مسئولیت عملیات و پاکسازی رو به عهده داشتن. روستاهای زیادی در خطه کردستان به دست او و دوستانش پاکسازی شدن.
برگرفته از خاطرات برادر شهید
نشانه لای قرآن جیبی
یک هفته ای بود که رضا شهید شده بود. جیب بغلش را باز کردم و از آن قرآنی درآوردم. لای قرآن یک نشانه بود. این آیه از سوره بقره آمد،گمان مبرید آنان که در راه خدا شهید شده اند مرده اند، بلکه آنان زنده اند و نزد خدای خود روزی می خورند.
برگرفته از خاطراتخواهر شهید
آزادی سیاه کوه
زمانی که در سیاه کوه بودیم، دو روز سیاه کوه دست ما بود و دوباره می افتاد دست عراق. چندباری این اتفاق افتاد. آخرین باری که سیاه کوه دست ما افتاد قصد کردیم برای استراحت به پایین بیاییم ولی رضا با گروهش نیامد. گفتم چرا پایین نمیایی؟ گفت: تا وقتی سیاه کوه تثبیت نشده، من پایین نمی یام. همین طور هم شد. وقتی سیاه کوه کاملاً به دست ما افتاد، آن وقت رضا با گروهش پایین آمدند.
برگرفته از خاطرات محمود دعایی همرزم شهید
داوطلب شهادت
در چهل و پنج کیلومتری جاده پیرانشهر-سردشت جنگل هایی است به نام آلواتان. دشمن در آن جنگل لانه کرده بود. جنگ ایذایی بود و سخت خطرناک. ناصر کاظمی و بچه های فرماندهی گفتند: عده ای رو می خوایم برن تیربار دشمن رو خفه کنن. اگه تیربار دشمن از بین نره نمی تونیم پیشروی کنیم.
از جمله افرادی که داوطلب شدند رضا ملکیان بود. به جلو رفتند و حتی کسی را هم که پشت تیربار بود، به اسارت گرفتند. در حین برگشت گلوله ای به او خورد و به شهادت رسید.
برگرفته از خاطرات همرزم شهید
مومن باید تمیز و پاکیزه باشد
او را با لباس اتوکشیده و موهای شانه زده دیدم.گفتم: موندم تو چقدر به خودت می رسی و بیرن می ری. کسی ندونه فکر می کنه تو دست به سیاه و سفید نمی زنی، در صورتی که دست هات پر از آبله هست. همان طور که با پارچه ای کفشش رو تمیز می کرد گفت: مومن باید همیشه تمیز و پاکیزه باشه. تازه مگه ما برای مردم کار می کنیم؟
برگرفته از خاطرات خواهر شهید