وصیت به خواندن دعای توسل کنار جنازه
به گزارش نوید
شاهد سمنان شهید منصور معمار، چهاردهم شهريور 1343، در شهرستان سمنان ديده
به جهان گشود. پدرش غلامرضا، بنا و معمار بود و مادرش ساره نام داشت. تا پايان
دوره متوسطه در رشته تجربي درس خواند و ديپلم گرفت. به عنوان بسيجي در جبهه حضور
يافت. بيست و پنجم آبان 1361، در عينخوش توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت تركش به
قلب، شهيد شد. مزار او در امامزاده يحياي زادگاهش واقع است.
دوست دارم نماز و قرآنم را در تنهایی بخوانم
هر هفته در مسجد یا خانه چند نفری با هم جمع می
شدیم و قرآن می خواندیم. از منصور خواستم در یک جلسه بیاید و برایمان قرآن بخواند
و بقیه هم گوش کنند. گفتم:«بیا پیش خانم ها توی جلسه قرآن بخون تا بچه هایی که با
مادرشون می یان یاد بگیرن.»
در جوابم گفت:« بیام بخونم تا بگن پسر فلانی
قرآن می خونه. دوست دارم نماز و قرآنم رو توی تنهایی بخونم.»
برگرفته از خاطرات مادر شهید
خوردن مال دیگران
رفتم داخل باغ و چند تا انجیر چیدم. از باغ که
بیرون آمدم منصور ایستاده بود. میوه را جلویش گرفتم و گفتم: «بخور!».
گفت:«نمی خورم.»
از خدا خواسته همه را خوردم. داشتم دست هایم را
پاک می کردم که پرسید: «خوردی؟».
گفتم:«آره، می خواستی بخوری؟".
گفت:«حالا با هم چه فرقی داریم؟».
نمی دانستم منظورش از این حرفها چیست. گفت:«فرق
ما اینه تو مال دیگران رو خوردی و من نخوردم.»
برگرفته از خاطره دوست شهید
ما می رویم تا شما راحت به کربلا بروید
پدرش می خواست او درس بخواند اما منصور تصمیمش را گرفته بود برود. گفت:«بابا! ما می رویم تا شما راحت برین کربلا.»
راضی شدیم و او رفت.
برگرفته از خاطرات پدر شهید
دستور امام
دستمال نمناک را کشیدم روی قاب چوبی عکس. یادم
افتاد روزی که می خواست اعزام شود، گفت:«امام دستور داده. نباید جلومون رو
بگیرین.»
گفتم:«منصور! اگه بری و چیزیت بشه، انوقت چه کار
کنم؟».
گفنت:« اگه نرم و اتفاق دیگه ای برام بیفته،
اونوقت چه کار می کنی؟».
آشنا و فامیل را واسطه کردم. حرف خودش را زد:«
دوست هام شهید شدن! من که بهتر از اونا نیستم. باید برم.»
گفتم: «برو مادر!».
برگرفته از خاطرات مادر شهید
وصیت
جنازه او و چند نفر دیگر را آوردند و داخل مجمع
ابوالفضل گذاشتند. مراسم شروع شد. با خودم گفتم:«منصور! وصیت کردی کنار جنازه ات
دعای توسل بخونیم، داریم این کار رو می کنیم.»
برگرفته از خاطره دوست شهید