برق فلانی را گرفت
بسم الله الرحمن الرحیم
در تیر ماه 1362 بعد از آخرین امتحان سال چهارم دبیرستان برای دومین بار از طریق بسیج سپاه دامغان با سرپرستی برادر پاسدار علی اکبر بابایی ( شهید عملیات مرصاد ) جهت اعزام به جبهه راهی پادگان امام حسن ( ع ) تهران شدیم.
حدوداً صد نفر نیروی کیفی بودیم که بعضی ها برای چندمین بار به جبهه اعزام می شدند. من با برادر رضا خدا بنده لو ( شهید جبهه مهران ) دوست و همسایه بودیم. کنار هم نشستیم و حسین جند الله در سال 61 با شهید خدا بنده لو همسنگر بودند و سه نفری در مینی بوس کنار هم قرار گرفتیم. در همان نیم ساعت اول آنچنان با حسین انس گرفتم که انگار سال ها با هم دوست هستیم. جوانی بسیار با ادب و سرزنده بود و شهادتش ما را از هم جدا کرد.
در پادگان امام حسن( ع ) بعد از چند روز معطلی روی کارت جنگی مان مُهر غرب زدند و ما را به سنندج- پادگان توحید ( مرکز تقسیم نیرو در کردستان ) فرستادند. در آنجا سه روز بودیم که به ما اسلحه ژسه و مهمات و ملزومات آن را دادند. دیگر بازی جدی شده بود. از مسیر خطرناک سقز و بانه حرکت کرده و از گردنه های مهم و ترسناک خان و کوخان عبور کرده و به سردشت – پادگان اعزام نیرو رسیدیم. خطر های مسیر را گاهاً حسین جند الله با طنز بیان می کرد و از فرو رفتن به فکر های مأیوس کننده منحرفان می کرد.
مثلاً در حوالی گردنه کوخان و مسیر جاده جنگل های اطراف جاده را قطع کرده بودند و زمین های آن را آتش زده بودند تا نیرو های تأمین جاده راحت تر به منطقه اشراف داشته باشند که ایشان در تأیید این کار ضرب المثلی را که هست بیان می کرد « برق فلانی ها را گرفت » یعنی برق هیبت ما، دشمن را گرفته و منطقه را سوزانده است و یا اینکه نگهبانان دشمن را دیده اند و برق از آنها پریده و جنگل را به آتش کشیده است. خلاصه این حرفها دلهره مسیر را از ما می گرفت زیرا بعضی از ماها بار اولمان بود که به کردستان می آمدیم. خلاصه با خوشی به سردشت رسیدیم.
مدت سه روز در اعزام نیروی سردشت بودیم و کسی نبود که ما را درست تحویل بگیرد؛ بطوری که از گرسنگی نان های جیره جنگی را که در آن فضله موش بود می خوردیم. بعد از روز سوم ما را تقسیم کردند. تعدادی از ما را که مجرب تر و قدیمی تر بودند را به تپه بلند بوالفتح فرستادند. در اینجا نیرو ها هم با عراقی ها درگیر بودند و هم با کومله و دمکرات.
این ارتفاع مشرف به شهر سردشت هم بود. یک سری دیگر را هم به روستای ربط در محور مهاباد – سردشت فرستادند. و باقیمانده را هم به سرپرستی برادر پاسدار حسن بیگی به روستای مکل آباد در محور بانه- سردشت فرستادند.
برادر بابایی هم همیشه به تمامی پایگاه ها سرکشی می کرد. این روستا سه پایگاه داشت یکی در مدخل ورودی روستا- دیگری بالای بلندترین تپه روستا که مشرف به روستا بود و هم از یک شیار مهم در پشت روستا حفاظت می کرد و آخرین پایگاه داخل روستا و در مسجد روستا قرار داشت که من و حسین جند الله و رضا خدا بنده لو و ... در پایگاه مسجد بودیم. مدت 45 روز که در این روستا بودیم فقط یک بار نیروهای تأمین جاده ما را کمین زدند که سه شهید دادیم. یک بار هم یک درگیری طنز آمیز برای خود شهید جند الله پیش آمد که ذکر آن خالی از لطف نیست.
حسین نیروی بسیار شجاع و خونسردی بود. یک شب در سنگر نگهبانی خود مشغول نگهبانی بود. می بیند کسی از داخل بیشه مقابل سنگر سرک می کشد. کمی دقت می کند و بعد یک تیر به سوی او شلیک می کند. آن کس می رود و مجدداً از طرف دیگر می آید که حسین یک تیر دیگر به سوی او شلیک می کند که ناگهان کسی شروع به دویدن می کند و به داخل روستا می آید( چون سنگر در بلندی قرار داشت حسین متوجه نمی شود که چه بوده است ) و صبح که بچه ها بیرون آیند می بینند که یک الاغ بزرگ که یک تیر به ران از یک طرف و پهلو از طرف دیگر خورده است در کوچه مقابل مسجد افتاده است.
بعد از چهل و پنج روز به روستای میر آباد واقع در محور سردشت – پیرانشهر رفتیم و تعدادی هم از نیروهای بوالفتح آمدند. در اینجا به دلیل اهمیت روستا و پایگاه سپاه کار ها هم سخت تر بود. روز های آخر مأموریت سه ماهه مان مقارن با عید سعید قربان بود. حدوداً یک هفته قبل از عید قربان لشکر ویژه شهدا یک لشکر کشی عظیم از پیرانشهر به سردشت داشت. و روز قبل از عید قربان مجدداً برگشت و از روستای ما گذشت. و به نقل مخبرین ما که در بین آنها ( کومله ها ) رفت و آمد داشتند 10 نفر از کومله ها آمده بودند و در حوالی سنگر های تأمین جاده ها تا به نیرو های لشکر ویژه کمین بزنند که کمی دیر رسیده بودند و در عوض به نیروهای ما کمین زدند و 23 شهید از ما گرفتند. حالا شرح ماجرای کمین خوردن نیروهای ما. ضمناً از این 23 نفر ده نفر بسیجی و 13 نفر ارتشی بودند.
حدوداً سه چهار روز قبل از عید قربان یک پایگاه ارتش که در نزدیکی روستای ما از سمت سردشت قرار داشت مورد حمله کومله ها قرار گرفته بود و تعداد زیادی شهید داده بودند. و از آن روز به بعد بین مسؤولین قرار شده بود که ابتدا بسیج تأمین جاده را برقرار کند و بعد آنها مستقر شوند.( در روستای ما یک پایگاه ارتش و یک پایگاه بسیج بود و فقط پایگاه ما یک دوشکا داشت و دشمن هم بارها تهدید کرده بود که دوشکای ما را می گیرد ).
صبح ها ابتدا سنگر های تأمین جاده خودمان را می چیدیم و بعد یک ماشین از نیروهای ارتش به عنوان نیروی پیاده و یک ماشین دوشکا با شش سرنشین به عنوان اسکورت می رفتیم. من و حسین جند الله و رضا خدا بنده لو هر روز می رفتیم. روز عید قربان بنده چون نیاز به حمام داشتم و هر چه حسین طاهری ( هم فرمانده پایگاه ما بود و هم دوشکاچی ) اصرار کرد، نرفتم. رضا خدا بنده لو هم چون به عنوان اسکورت تأمین جاده رفته و برگشته بود او را نبردند، فقط حسین جند الله و هشت نفر دیگر رفتند. بنابر این بود که وقتی از سنگر تأمین دوم خودمان گذشتند سربازها پیاده بروند و بچه های ما هم به عنوان خدمه دوشکا باشند. در ماشین دوشکا راننده و یک کمکی جلو می نشست. در عقب سه نفر سمت راست و سه نفر سمت چپ و یک نفر هم پشت دوشکا بود. آن روز پیاده نشدند و به محض اینکه از اولین پیچ گذشتند از بالای تپه ای دو موشک آرپی چی 7 به ماشینها خورد و از کار افتادند. بعد نیروها هم تیر خوردند.
دشمن آنچنان نیرو چیده بود که فرصت هیچ عکس العملی را نداشتند. دشمن تا نزدیکی های روستا در جنگل پایین جاده نیرو چیده بود که نیروهای کمکی ما را با مشکل حرکت مواجه کند و آنها با خیال راحت کار خودشان را انجام دهند. در همین بین به سنگر های تأمین ما حمله کرده بودند تا آنها را هم اسیر کنند که با دفاع جانانه نیروهای ما مواجه شده بودند. در سنگر دوم سید محمد میر کمالی شهید شده بود و برادر جانباز رمضانعلی ملکی هم تا مرز اسارت پیش رفته بود که دیگر نیروی کمکی رسیده بود. با سختی زیاد به سنگرهایمان رسیدیم و تأمین جاده را برقرار کردیم. تعدادی هم رفنتد به محل درگیری که با صحنه دلخراش شهادت تمامی نیروها و خلع سلاح همگی آنان مواجه شدند.
ساعت حدود 11 صبح بود یعنی دشمن حدود چهار ساعت ما را معطل کرده و هر کاری خواسته بود کرده بود. ساعت 12 بود که به پایگاه برگشتیم که جنازه شهدا را دیدیم. همگی بعد از شهادت تیر خلاصی به سر و صورتشان خورده بود. جز حسین جند الله که زنده بود به سراغ او رفتم و کنارش ماندم. او این چنین تعریف کرد: « وقتی ما را کمین زدند و بچه ها شهید شدند من هم مجروح شدم و روی دو شهید افتاده بودم و تیر به کمرم خورده بود. بعداً دیدم که سه نفر آمدند و همه را تیر خلاصی زدند و من که روی دو شهید افتاده بودم دیگر تیر به سرم نخورد فقط دستم تیر خورد. آنها رفتند و چند نفر دیگر آمدند که من با زحمت ضامن یک نارنجک را کشیدم و پرتاب کردم که یکی دو نفرشان زخمی شدند و چند نفر دیگر آمدند و من خودم را به مردن زدم چون از نارنجک خودم هم ترکش خوردم. آنها سلاح های بچه ها را بردند.» شهید عرفانی چون کنار لاستیک ماشین افتاده بود کاملاً سوخته بود. از پایگاه ارتش با ارومیه تماس گرفته بودند تا هلی کوپتر بیاید و حسین را به ارومیه ببرد. هلی کوپتر ساعت 4 بعد از ظهر آمد و او را برد در آنجا مدفوعش به داخل بدنش زده بود و او را هم شهید کرد. حسین در همین سه چهار ساعت هم سرزنده بود و شوخی می کرد و می خندید. لشکر ویژه دو روز بعد از عید قربان در جانداران مرکز توپخانه 105 م. م. کومله ها را گرفت و این روستا و مناطق اطراف از زیر آتش توپخانه آنها آزاد شد و این محل نزدیکترین مسیر به جانداران بود. کومله ها شب بعد به همین محل آمده بودند و طبق یک سنت خودشان به جشن و پایکوبی پرداختند. برگرفته از خاطرات سید محمد حسن مرتضوی همرزم شهید
منبع:بنیاد شهید و امور ایثارگران استان سمنان