گپ خودمانی نوید شاهد سمنان با خانواده معظم شهید حسین مظفری
گپ خودمانی نوید شاهد سمنان با خانواده معظم شهید حسین مظفری
درخدمت خانواده شهید بزرگوارحسین مظفری هستیم .
- سلام علیکم
علیک سلام
- خوب هستین ؟
الحمدالله .
- خودتون ومعرفی کنید ونسبتتون وبا شهید بفرمایید ؟
فاطمه الله یاری هستم ، مادرشهید حسین مظفری .
- مادرجان ماازاستان سمنان اومدیم ازابتدای طفولیت شهید تا زمانی که به شهادت رسید از شما سوالاتی بپرسیم . این ها قراره درتاریخ شفاهی کشورمون ثبت بشه ، پدرشهید هم خدا رحمتشون کنه که درقید حیات نیستن ، سوالات مربوط به ایشون وازشما میپرسیم .
بفرمایید .
- اسم روستاتون چی هست ؟
کلامو .
- فاصله اش تا شهر چقدر هست ؟
سه فرسخ .
- مادرجان زمانی که تشکیل زندگی دادین تو همین روستا بودین ؟ شغل همسرتون چی بود ؟
کشاورز بود .
- ایشون سواد داشت ؟
هردومون بی سواد هستیم .
- وقتی اومد خواستگاری نسبت فامیلی داشتین ؟
نه .
- آب و زراعت ازخودش داشت ؟
نه ، ارث پدری اش بود .
- مادرجان اون زمان رسم بود که عروس وداماد ها با پدرشوهر ومادرشوهرشون زندگی میکردن ، شما هم همین طوربودین ؟
بله ، تو یه خونه اجاره ای بودیم .
- میشه یه مقدار ازسبک زندگی تون توضیح بدین ؟ اینکه فرمودین همه یک جا زندگی میکردین ، به این معنی هست که شوهر شما وبرادرشوهرهاتون کارمیکردند و شما چهارنفر تقسیم میکردین ؟
جدا جدا کارمیکردند برای خودشون . من هم کمک حالش بودم ومثلا زردآلو جمع میکردیم وعلف می تراشیدیم .
این ها رو میفروختیم و خرج زندگی میکردیم ویه مقدار هم پس انداز میکردیم .
- زمستون ها چطور زندگی میکردین ؟
پاییز سیب زمینی میکاشتیم و گوسفند داشتیم .
- خودتون به گوسفند ها خدمت میکردین ؟
بله ، بزرگشون میکردم ومیفروختیم .
- مادرجان اون زمان که آب وبرق وگاز نبود ، چیکارمیکردین ؟ مثلا چطور لباس میشستین ؟
گردسوز داشتیم و لمپاهم داشتیم . یه آب هم جلوی درخونه میومد که ظرف و لباس می شستیم . تو حیاط ها مون هم چاه کنده بودیم ، وبا ظرف هایی که بهش میگفتیم چلک آب میکشیدیم بیرون .
- زمستون چکارمیکردین ، اگر اون آب یخ میزد ؟
زمستون هم میومد و اگر یخ میزد ، بازیه قنات دیگه دیگه داشتیم . آبی هم که ازچاه درمیومد خیلی گرم بود .
- بچه ها رو چطور میبردین حمام ؟
می بردیم حمام عمومی ، که اون زمان خزینه ای بود . ولی پسرام و خودم از دوسالگی به بعد نبردم . میگفتم ، گناه داره .
- وضعیت بهداشت چطور بود ؟ مثلا وقتی یه نفرتون مریض میشد چکارمیکردین ؟
قلعه نو دکتر بود و مدرسه هم بود . شهید هم سه سال پیاده رفت مدرسه ودرس خوند .
- شهید که به دنیا اومد هنوز هم با جاری هاتون زندگی میکردین ؟
نه ، با هم نبودیم . حیاطمون بزرگ بود وهرکردوم جداگانه زندگی میکردیم .
- روزی که شهید به دنیا اومد وخاطرتون هست ؟ اون زمان که امکانات پزشکی نبود وباید میرفتن دنبال قابله درسته ؟
بله .
- اون روز هوا چطور بود ؟ کی اسم شهید رو انتخاب کرد ؟
دوتا قابله برام آورده بودند ووقتی میخواستند ناف شهید وبزنند هرکدوم به اون یکی میگفت ، تو بزن .
آخرش یکی شون زدند ومن همون جا گفتم ، حسین .
گفتم ، چون خودم فاطمه هستم آرزو دارم اسم پنج تن وبگیرم . همون طور هم شد و همه ی اولادهام وخودم اسم گذاشتم . حسین وحسن وعلی و مهدی و ابوالفضل وزهرا و پدرشون هم محمد بود .
- زمانی که اسم حسین رو انتخاب کردن ، مناسبتی هم بود ؟
یادم نیست ، هوا خوب بود . بغلم میگرفتند ومی بردند حسینیه ، زمانی که روضه میخواندند من اشک میریختم ومیریخت روی ران ها وصورت بچه ام . چون خیلی امام حسین (ع) و میخواستم .
- پدرشهید وقتی حسین به دنیا اومد خونه بود یا بهش خبر دادند ؟
داشت کشاورزی می کرد ، بهش خبر دادند .
- به کسی مژده گانی نداد ؟
یه تومن به کسی که خبر داد مژده گانی داد .
- شهید چه وقتی به دنیا اومد ؟
وقت اذان مغرب به دنیا اومد .
- کی تو گوش شهید اذان گفت ؟
یه حاج میزرا بود که اون تو گوشش اذان گفت .
- حاج میرزاالان مرحوم شده ، ایشون روحانی بود ؟
بد نبودند خوب بودند . پسرش هم شهید شده ، اسمش علی مظفری بود .
- وقتی کوچکتر بود ، هیچ وقت پیش اومد که مریض بشه وشما براش نذری کنید ؟
بله ، قلعه نو هم میرفتیم . اون جا فاطمیه داشتیم . صبح زود رفتم پای منبر نذرکردم وگفتم ، پسرم وببرم دکترخوب بشه ، انشاالله میام اینجا چایی میدم . منبر خونه مون هم تو همین کلامو بود .
- حسین چند وقتش بود ؟
شش ماهه بود .
- خدا به سلامتی فرزندتون وشفا داد . وقتی بزرگ شد چایی ریز شد ؟
وقتی بزرگ شد ، خودش خیلی به این کارها علاقه داشت .- یعنی وقتی بزرگ شد ، میرفت تو مراسم های مذهبی وخادمی می کرد ؟
بله .
- پدرشهید روخدا رحمت کنه ، زمانی که میرفت مسجد باپدرش میرفت یا باشما ؟
خودم بهش یاد دادم ، برادرم هم روحانی بود ولی فامیلش وعوض کرد . دامغان الان پیش نماز هست ، آقای شیخ عباس توحیدی فر .
همه چیز وهمون برادرم بهش یاد می داد . وقتی شهید میامد داخل حیاط ، به برادرکوچکم که کبوتر داشت میگفت ، نرو روپشت بوم زشته همسایه رو میبینی .
همیشه کتاب وصیت نامه شهداء وحضرت زینب دستش بود .
به من میگفت ، نمازت ودرست نمیخونی .
میگفتم ، چرا مادر ؟
میگفت ، چون دلواپس کارهای باغت هستی . برو نمازتو یاد بگیر ومعنی شودرست بخون .
میگفتم ، دورزبونت بگردم مادر ، یعنی تو ازمن بیشتر بلدی ؟
میگفت ، آره بلدم .
تو مسجد که ازشکیات نماز پرسیدند کسی بلد نبوده . پایین مسجد می نشست و جواب می داد . همه بهش نگاه میکردند و میبوسیدنش . همیشه یه قرآن کوچک تو جیبش داشت .
- مادرجان دوران ابتدایی رو تو همین روستای کلامو خوند ؟
بله .
- راهنمایی روکجا خوند ؟
پیاده میرفت ، روستای قلعه نو خرقان .
- ازمعلم های شهید خاطره ای دارید ؟
نه ، یادم نمیاد .
- مادرجان زمانی که میخواست انقلاب بشه ، شهید فعالیت انقلابی هم داشت ؟
بسیج میغان بود . غروب که میومد خونه میگفت ، یه مقدار گوشت لای نون بپیچ من میخوام برم میغان .
یا با منقل آتش درست میکردند ومیرفتند رو پشت بوم شعار میدادند .
- زمانی که میرفت تظاهرات ، شاهرود وبسطام هم میرفت ؟
همه جا میرفت ، شاهرود وبسطام ومیغان وقلعه نو هم میرفت . اومده بودند دستگیرش کنند که رفته بود قم . اون وقتها طبق برگه ی زردآلو میگذاشتند روسرشون . بهش گفته بودند تو اعلامیه داخل این طبق ها میزاری . برادرم هم که روحانی هست وتو مدرسه ی فیضیه قم دستگیرکردند وبردند زندان سیاسی .
- پس برادرهاتون خیلی روی شهید تاثیر داشتند و ایشون توی قم هم دستگیرشدند . وقتی شهید اینجا بود چطور ساواک ایشون وشناسایی کرد اومد دنبالش ؟
یه نفر گزارش داده بود وآمده بودند که کتاب ها وروزنامه هاش وبگیرند . بردیم اعلامیه ها رو توی جوب دفن کردیم . تو مدرسه فیضیه قم که روحانی ها قیام کردند برادرم بین اون ها بود . چون اون زمان سن برادرمن قانونی نبوده آزادش کرده بودند . برادرم چهارده ، پانزده سالش بود . پسرم ازشیخ عباس دوسال کوچکتر بود .
وقتی قیام شده بود وبرادرم وتو مدرسه گرفته بودند مادرم به بچه ها میگفت ، نگران نباشید بلاخره برادرتون میاد وشکر خدا هم آزاد شد . پسر خودم هم که ساواک همیشه دنبالش بود ، میومدن پشت درخونه کشیک میدادند که ببینند نوار داریم یا نه .
- خود شما وپدرشهید هم میرفتین تظاهرات ؟
پدرشهید که می رفت ذوب آهن کارمیکرد . ولی خودم همیشه میرفتم وگر کسی میخواست به امام خمینی (ره) توهین کنه من خیلی ناراحت می شدم .
حتی میخواستن من وسازمان امنیت هم ببرند که چرا طرفدار امام (ره) هستم .
- یعنی انقدر شجاع بودین که بلند میگفتین ؟
وقتی داشتم با بقیه خانم ها لباس میشستم همه چیز میگفتم . بعضی ها میگفتند ، برید خمینی تون وبیارین .
من هم میگفتم ، به لطف خدا میاد .
روزی هم که امام (ره) وارد تهران شد ، مادرم رفته بود دیدنش ومیگفتن ، تو خیابان های تهران جا برای سوزن انداختن نبوده .
- خودتون وشهید نرفتین ؟
نه ، شهید هم نتونست بره چون پدرش سرکاربود وکشاورزی هم داشتیم .
- پدرشهید شغلشون روعوض کرده بودند ؟
بله ، دید تو کشاورزی درآمدمون خوب نیست رفت تو قسمت ساختمان سازی ذوب اهن مشغول شد .
- مادرجان زمانی که انقلاب شد وجنگ شروع شد ، مردم ازشهروروستا کمک جمع میکردند ، شما هم کمک میکردین؟
ما آرد میبردیم و خمیر میکردیم ومیفرستادیم گنبد کاووس . چون اون جا رو گرفته بودند و همه گرسنه بودند .
- قائله ی گنبد منظورتون هست ؟
بله .
- چه کارهای دیگری انجام میدادین ؟
اگر پول یا وسیله داشتیم میدادیم . یه مادرشهید دیگرهم بود به اسم زهرا ترشیزی مادرشهید علی اکبر اشرفی . من وحسین جانم وایشون خیلی فعالیت داشتیم . مثلا تو صف ها میرفتیم شعار میدادیم و شاهرود هم میرفتیم .
- زمانی که همون اوایل جنگ بود ، همسرتون نگفت ، قصد داره بره جبهه ؟
نه .
- شهید ازسالهای ابتدایی جنگ رفت جبهه ؟
نه ، سال 64 رفت . یه پسرم رفت خدمت وتکاورخط مقدم بود ، تو سوسنگردودزفول بود . یه پسر دیگرم هم رفت تو نیرو انتظامی .
- مادرشهید ازطریق سربازی رفت جبهه ؟
نه ، ازبسیج رفت و گفت ، من معاف شدم ولی میخوام برم جبهه . ازسربازی معاف شد و گفت ، وظیفمون هست که بریم جبهه .
- یادتون هست دفعه ی اول که رفت بسیج ازطرف پایگاه کلامو رفت یا شاهرود ؟
همین جا بود ، رفت میغان واون ها رفت . تو سمنان آموزش دید و برادرش ازخدمت اومد و بهش مرخصی دادند .
- پسر اول شما هم برای سربازی رفته بود یا جبهه ؟
رفته بود برای آموزش بسیجی ها که تو عملیات بدر شهید شد .
- شهید دفعه ی اول که رفت جبهه شهید شد ؟
بله .
- رفته بود جنوب کشور ؟
بله .
- اون جا کارش چی بود ؟
از پیشم که رفت چهارماه ونیم طول کشید ووصیت نامه اش برامون فرستادند .
- تو وصیت نامه اش سفارشی برای شما وپدرش نداشت ؟
چرا میگفت ، بیست سالم بوده که اومدم جبهه . اگر هم نمیومدم بلاخره بعد ازچهل سال می مردم .
- به شما وپدرش وبرادرهاش سفارش خاصی نکرده بود ؟
مثلا اینکه نماز قضاء داشته باشه یا به کسی بدهکاربوده ؟
همیشه کارهای خیر انجام می داد . یه بند انگشت هم که جوب گیر بود جلوش ومیبست که آب زمین مردم هدرنره . دوتا چاه عمیق زد ومتصدی اش خودش شده بود . میگفت ، این ثوابش ازجبهه رفتن هم بیشتره ولی مدتی بعد گفت ، میخوام برم جبهه .
- بابت اون دوتاچاه پول هم گرفت یا هدفش خدمت رسانی به مردم بود ؟
نه ، پول هم بهشون می داد ، بچه ام کارگری میکرد .
- زمانی که رفت جبهه ازدوستاش و کسانی که تو کلامو بودند کسی هم باهاش رفت که شهید بشه ؟
یکی حسین اشرفی ویکی علی اکبر ترشیزی ، البته کوچکتر بودند ولی با پسرمن شهید شدند .
- بعد ازشهادتش کسی براتون تعریف نکرد که چطور شهید شده ؟
میومدن اما من هم یه مقدار گریه میکردم . اما گفتند نی جمع میکرده ، امداد عملیات بوده و همه که چایی میخوردند اون نی جمع میکرد . میگفت ، برای رزمنده ای که دست وپاشون شکسته باشه جمع میکنم . بهش میگفتند خب تو هم بیا چایی بخور . میگفته ، میام .
رفته بوده حمام دوستاش خواب بودند و میان مسجد اهواز میخوابند . وقتی بلند میشه میگه ، من بلند میشم و همه تون ازمن راضی باشید و دوستاش همه گریه میکردند .
- قبلش خواب ندیده بود ؟
آره دیگه تو مسجد اهواز خواب دیده بود .
- یعنی تو همون حمام بمباران میشه ؟
نه ، تو عملیات اون موقع نبوده . رفته بوده اهواز غسل شهادت کنه .
- دوستاش گفتند ، چطور شهید شده ؟
گفتن ترکش خمپاره به قلبش خورده ، خودم هم که رفتم سپاه همه جاش پاره بود وبسته بودند .
- پس شهید امدادگر بوده ، درحین همین کارشهید میشه ، حالا به شما نگفتند که همون جا شهید شده یا بردنش بیمارستان ؟
نه ، به بیمارستان نرسیده بود . خودم نگاه کردم دیدم قلبش خمپاره خورده و دلش هم پاره پاره شده .
روی لباس هاش هم خلعتی پوشیده بود ، شبش هم خودم خواب دیدم .
یکی ازمیغان شهید شده بود سید پسرحسین آق بابا بهش میگفتن . من رفتم میبینم پارچه میفروشه . رفتم دیدم یه جایی خاکی هست ومیخواد پله بخوره بره پایین . تا رفتم دیدم یه تخت زدند ازاین جا تا اون جا . همین سید که شهید شده توپ های پارچه ای داشت .بهش میگفتم ، چرا به همه پارچه خوب دادی به من این جوری ؟
گفت ، بگیر برو . خلاصه پارچه رو گرفتم و میخواستم ازپله ها بیام وگفتم ، این ها خاکیه . اگه برم ازپله ها کثیف میشه .
گفت ، همین برای تو . بگیربرو . تا بیدارشدم گفتم ، پسرم شهید شده .
- فردای همون روز بهت خبر شهادتش ودادند ؟
یک هفته طول کشید که خبر آوردند .
- به پدرشهید چطور خبر دادند ؟
نه ، من مغرب اومدم دیدم همه تو حیاط هستند و به بچه ام هم مرخصی دادند . دیدم بچه ام حاج علی ناراحته . من برای عید نون کاک درست کرده بودم وگفت ، ننه مگه تو نون کاک درست میکنی .
من گفتم ، آره .
دیگه نمیدونستم حسین شهید شده . اون پسر دیگرم هم ازشاهرود اومد وشروع کرد به گریه کردن . گفت ، حسین شهید شده و تو سپاه شاهرود هست .
گفتند ، فردا میخواهیم بریم شاهرود تشییع جنازه . رفیق هاش همه اومدند وگفتند ، فردا میخواهیم بریم شاهرود تشییع جنازه . رفیق هاش همه اومدند و دوتا ازبچه های کلامو هم تو سپاه بودند ، این ها هم اومدند و گفتم بچه ام شهید شده . جلوی درگفتند حسین مجروح شده ، بردنش مشهد گفتم نه پسرم شهید شد .
- مادرچه مناسبتی بود که خبر شهادتش ودادند ؟
یادم نیست .
- پدرشهید چند سال بعد ازدنیا رفت ، مریض بود ؟
دیگه هفت ، هشت سال بیشتر نشده بود . غم پسرم وداشت وتو جاده افتاد وازدنیا رفت .
- مادرجان خاطره ای ازشهید ندارید ؟
نه ، تو وصیت نامه اش نوشته بود من به هیچ کس بدهکار نیستم . اگر جنازه مو آوردند شر مزارم بگو اگه کسی ازمن چیزی دیده حلالم کنه .
- چقدردرس خوند ؟ نرفته بود نیروی سپاه بشه ؟
تا کلاس دوازدهم خوند ، اصلا دنیا رو نمیخواست . فقط به فکر خدمت به مردم بود ومیگفت ، دوست دارم یه فروشگاه تو کلاموبزنم .
میگفت ، دوست ندارم برم جلوی خط ومردم غیبت کنند . میرفت شاهرود بنایی وهمیشه سرش پایین بود . میگفت ، سرم رو بیارم بالا چشمم به نامحرم میافته . خیلی انقلابی وباخدا بود وخداروشکر میکنم چنین اولادی داشتم .
- مادرجان برای شهید کسی رونشون نکرده بودین ؟
میگفت ، تا زمانی که جنگ تموم نشه اسم ازدواج هم نیار .
- مادرجان مکه وکربلا هم مشرف شدین ؟
بله ، همه جا رفتم و دوبارهم مکه رفتم .
- پدرشهید هم رفته بود ؟
نه ، اون بنده خدا مریض بود و فقط قم ومشهد میرفت .
- وقتی مکان های زیارتی میرین یاد شهید هم میافتین ؟
نه ، من دوبار مکه رفتم . کربلا وسوریه هم رفتم اما اگرشهیدم ودیدم یادم نیست .
همون جا که رفتم نشستم پشت مقام ابراهیم ، دیدم وضو میگیره وامامه نداره و داره مسح میکشه . گفتم ، حاج علی نگاه کن داره حسین وضو میگیره . گفت ، ننه خواب دیدی . حالا خسته هم بودیم رفته بودیم مسجدالاحرام . اومدیم یه ربع بشینیم که بچه ام وببره طواف بده . یه دفعه دیدم یه خنده ای کرد ورفت که هنوز جلو ذهنم .
- مادرجان اگر خاطره ای دارید ، درخدمتم واگرنه دوتاسوال دیگه بپرسم دیگه اذیتت نکنم .
مادرتو حرفات گفتی نذر کردی ، چایی ریز بشه ، پدرشهید هم میرفت ؟
بله ، بله . همه کارمیکردند و خودم هم الان روز پنجم خرج دارم وعلم دارم .
- یعنی برای شهید نذرکرده بودین ؟
نه ، ازقبل داشتم .
- شهید وقتی می دید شما مراسم مذهبی دارید ، نوحه هم میخواند ؟
بله ، همیشه ازاون ها میخوند .
- تو مسجد هم میخوند ؟
نه ، میگفت خجالت میکشم .
- مادرجان ببخشید که یاد شهید میافتی ، به عنوان کسی که فرزندش برای همین آب وخاک رفته هیچ وقت پشیمون نشدی که کاش فرزندم نمیرفت ؟
نه ، خدا نکنه .
- چرا پشیمون نشدی ؟
من گفتم خداوند بهم پنج تا پسرسالم وفهمیده داده ، حالا یکی درراه خدا رفته . عیبی نداره چون مملکت ما الان نیاز داره وجنگه . هرکس حتی اگه مریض هم باشه باید سه ماه بره پشت جبهه خدمت کنه . خودش رفت کارکرد و پیراهن ضد شیمیایی خرید هشت تومن . گفت ، دوست نداره . خیلی مودب بود و الان هم بچه هام خیلی زحمت کش بودند .- مادرجان به عنوان مادرشهید ازمردم ومسئولین چه انتظاری دارید ؟
نه ، ندارم . امام خمینی (ره) که هنوز ایران نبود من اعلامیه ونوارش وداشتم . وقتی هم اومد قم دیگه بهتر شد خداروشکرکه انقلاب پیروز شد . پسرم میگفت ، اگر یک ساعت ونیم پای نوارموسیقی بشینی وازدل گوش بدی ، رنگ بهشت ونمیبینی ومن هم هیچ وقت موسیقی گوش ندادم وروزعید هم لباس نونمیپوشید . همیشه هم تو باغ ها کارمیکرد ومیگفت ، درخت میکارم . چون ثواب داره واینجایه فروشگاه ساخت . دوتاچاه هم ساخت و همه قوم وخویش هاش رفتند سرچاه گریه کردند . عکس گرفتند و شب هشتم محرم شام دادند واسم حسین مظفری روش گذاشتند . میگفتند ، حسین رفته اگه این چاه خراب بشه ، چیکارکنیم کسی نیست درست کنه .
- یعنی شهید اسم خودش روروی چاه گذاشت ؟
نه ، اون اصلا دنیا رو نمیخواست و خودشون اسم شهید و گذاشتند . هروقت هم میرفت ، همسایه ها میومدن گریه میکردند و میگفتند نمیخواد بری دیگه علی رفته . میگفت ، علی برای خودش رفته من هم برای خودم .
- پس ازفرزندانت بازهم جبهه رفتند ؟
آره ، دیگه علی جانم سنگر نشین بود ومهدی جانم هم بعدش رفت . بعدش هم حسن رفت تو نیرو انتظامی . تازه برای افغانستان هم نیرو برده بود .
- مادرجان ممنونم که وقتتون روبه ما دادین ، دیگه خاطره ای یادتون نیومد ، اگر نه ما مزاحمتون نشیم ؟
شما برای من اذیتی ندارید . الان همه ی بچه هام از من جدا شدند و من تنها زندگی میکنم . هیچ وقت هم نمیترسم و شبها که تو کوچه میرم ، فکر میکنم نوراالهی هست . مادرم هم یه پسر داشت ودوست داشت شیخ بشه ، که الحمدالله شد . الان وقتی میریم نماز میگن ، خوش به حال مادری که بچه اش پیش نمازه .
- ممنونم مادرجان ، انشاالله سلامت باشید و خدابهتون عمر باعزت بده .
سلامت باشید ، انشاالله خوشبخت باشید .