حسینم رو فدای حسین فاطمه (س) کردم!
گپ خودمانی نوید شاهد سمنان با خانواده معظم شهید حسین خیده
در خدمت خانواده ی شهید بزرگوار حسین خیده هستیم .
- سلام علیکم .
علیک سلام .
- خوبی مادرجان ؟
الحمدالله .
- خودتون رو معرفی کنید و نسبتتون رو با شهید بفرمایید ؟
نجمه محمدی هستم ، مادرشهید حسین خیده .
- اسم این روستا چی هست ؟
قهج علیا .
- مادرجان ما ازاستان سمنان اومدیم تا درمورد شهیدتون حرف بزنیم . و خاطرات شما رو ازابتدای طفولیت تا روزی که به شهادت رسید ، در تاریخ شفاهی کشورمون ثبت کنیم . این ها قراره برای آیندگان به ثبت برسه . پس تا جایی که میتونید به ما کمک کنید .
چشم . امروز روز جمعه هست ، برای خشنودی آقا امام زمان (عج) صلوات . امروز به آقا امام زمان (عج) تعلق داره و بعد هم برای سرتاسر شهدای اسلام صلوات . برای سلامتی شما و خانواده هاتون صلوت می فرستم .
حسین من سیزده سالش بود که رفت جبهه ، کلاس اول راهنمایی بود . بدون رضایت ما رفت ، البته ما راضی بودیم ولی بدون مشورت رفت . پدرش اون موقع می رفت ذوب آهن و من هم داشتم خمیر باز می کردم . ساعت چهار بعد ازظهر رفته بود ولی سنش کم بود . قبولش نکرده بودند ، بعدش دوستش بهش گفته بود با مداد دست توی شناسنامه ات ببر . همین کار هم کرده بود .
- وقتی پدر شهید خدابیامرز اومدخواستگاری شما ، تو همین روستا بودین ؟
بله .
- شغل ایشون چی بود ؟
کارگر بود . وچهار پا داشت ، پای شالی برنج کار میکرد . یکی دو ماه گرگان بود . دو ماه تو گرگان بودیم ، و بچه هام هم پدرشون رو نمی دیدند .
- برنج می آورد میفروخت ؟
- پدر شهید سواد داشت ؟
هردوبی سوادیم .
- با هم نسبت فامیلی داشتین ؟
نه .
- هردو اصالتا قهجی بودین ؟
بله .
- اون زمان مرسوم بود که عروس وداماد ها تا مدتی بعد ازازدواج با خانواده ی شوهرزندگی میکردند ، شما هم همین طور بودین ؟
بله ، همه با هم بودیم . من به عمر پسر بزرگم این خونه رو درست کردم .
- پس دسته جمعی بودین ؟
بله .
- از سبک زندگی تون در اون زمان بفرمایید ؟
ما یخ میشکستیم و کهنه ی بچه هامون رو میشستیم . برف رو ی بام رو خودمون میانداختیم . بچه ها رو روی کولمون می بستیم و کار میکردیم .
- خانه رو چطور روشن میکردین ؟
گردسوز روشن می کردیم . آتش روشن میکردیم وروی همون غذا می پختیم .
- زمانی با مادر شوهرتون با هم زندگی میکردین ، کارهاتون تقسیم شده بود ؟
نه ، من خودم هم کار زنانه می کردم وهم مردانه . برای بچه هام هم پدر بودم وهم مادر .
- اگر بچه تون بیمار می شد و شوهرتون هم توی یه شهر دیگه بود و دیر بهتون سر میزد ، چکارمی کردین ؟
با دوای خونگی خوبشون میکردیم .
- خودتون مهارت خاصی نداشتین ؟
نانوا بودم .
- پس کمک خرج خانواده هم بودین ؟
بله ، محتاج کسی هم نبودم .
- حسین فرزند چندم بود ؟
فرزند سوم بود . غلامعلی فرزند اول بود و محمد هم دوم بود . حسین هم سوم بود .
- کی نام شهید رو انتخاب کرد ؟
- مادرخیلی از مادر شهداء میگن شهیدمون لحظه ی اذان به دنیا اومد ؟
اذان مغرب به دنیا اومد .
- اون موقع دکتر هم که نبوده باید میرفتند دنبال قابله . شهید هم همین طور به دنیا اومد ؟
بله .
- کی تو گوش شهید اذان گفت ؟
روحانی آبادی مون .
- ولیمه هم دادین ؟
یه شال می انداختیم روی سر بچه و به اون که اذان میگفت ، یه کادوی ناچیزی می دادیم .
- پدر شهید موقع تولدش قهج بود ؟
اون موقع تو ذوب آهن کار میکرد .
- اونجا چکار میکرد ؟
کارگری وبنایی میکرد .
- یعنی از سال چهل وپنج که حسین به دنیا اومد ، تو ذوب آهن بود ؟
بله ، وقتی هم شهید شد خودش رو باز خرید کرد .
- توقهج زمین وزراعت نداشتین ؟
نه ، فقط کارگری میکردیم .
- تغییر مکان ندادین ؟
نه ، اصلا .
- هیچ وقت حسین مریض نشد که بخوای براش نذر ونیاز کنی ؟
نه ، فقط یه بارپاش سوخت . گوسفند کشته بودیم وتو کرسی ، زنداداشم آتش ریخته بود . سینه ی پاش سوخت ویک سال هم درگیر بودیم . تا وقتی شهید شد ، همین طور درگیر بودیم .
- شاهرود بردینش دکتر ؟
بله .
- اتفاق دیگری براش نیافتاد ؟
نه .
- مادرجان تحصیلات حسین زیر دیپلم بود ؟
بله .
- شهید تو قهج درس خوند ؟
ابتدایی تا کلاس پنجم اینجا بود وبعد رفت شاهرود و همون موقع هم رفت جبهه .
- از دوستان و همکلاسی های شهید تو روستا کسی یادتون هست ؟
یه سلیمان بود که تو شرکت نفت ، یکی شون هم تهران هست . بین شون حسین شهید شد . یه حسن محمدی هم بود که شهید شد و روزهفتم اش پسر من رو آوردند .
- مادر جا حسین با بچه ها هم بازی می کرد ؟
حسین خیلی مظلوم بود ، بچه ی شری نبود .
- رابطه اش با پدرش چطور بود ؟
خیلی خوب بود ، خیلی هم انقلابی بود . میرفت بسیج میغان . هیچ وقت نمیگفت ، که چکار کردیم .
روزی هم که رفت جبهه پدرش ذوب آهن بود و من خودم تا جلوی سپاه بردمش .
- مادر حسین زمان انقلاب دوازده سالش بود ، اولین بار کی اومد قهج و مردم وبیدار کرد ؟ درزمینه انقلاب کی اینجا سخنرانی می کرد ؟ درمورد امام خمینی (ره ) هم حرف میزدند ؟
حاج حسین زرگری و حسین اینجا چادر زده بودند و بهمون یاد دادند . حسین انقلابی بود و میگفت ، از معتادها و خلافکارها بدم میاد .
- کسی تو روستای شما سخنرانی هم می کرد ؟
نه ، فقط همین بسیجی ها بودند . میرفتند میغان چادر میزدند و نگهبانی می دادند .
- مادرجان قبل از انقلاب رو عرض میکنم . اون موقع که کسی جرات نمی کرد اسم انقلاب رو بیاره . شما هم تظاهرات می رفتین ؟
بله ، میرفتیم شهر تظاهرات .
- با چی می رفتین تظاهرات ؟
میرفتیم لب جاده ی میغان و میرفتیم شهر .
- تو این رفت و آمد ها برای ما و شهید اتفاقی نیافتاد ؟
نه ، اصلا . یادم اومد شهید سید علی حسینی هم بود . ایشون دو ماه از حسین من زودتر شهید شد . با هم کارهای انقلابی می کردند ، یه حسین عزت هم بود که اون هم جانباز شد ولی حقش رو از بین بردند .
- کم کم انقلاب که شد ، جوان ها میرفتند تو پایگاه های بسیج رفت و آمد میکرد ؟
اون موقع ادارات بهم ریخته وتو جامعه هرج و مرج بود . شما فرمودین حسین میرفته ، میغان تو پایگاه . تو روستای خودتون پایگاه نداشتین ؟چرا ، ولی پایگاه اصلی تو میغان بود .
- اسم پایگاه شون رو نمیدونی ؟
نه ، والله .
- بیشتر با شهدای میغان رفت و آمد داشت ، درسته ؟
بله . حسین منتظری هم فرمانده اش بود . بچه ی قلعه نو خرقان بود که شهید شد .
- مادرجان وقتی جنگ شروع شد . هنوز نیروها سازماندهی نشده بود . جبهه به خیلی به کمک نیاز داشت . شما هم میرفتین برای کمک ؟
بله ، همه کار می کردیم و برف وصابون هم میفرستادیم . نون هم میپختیم . همه کار کردیم .
- با خانم های دیگه تو بسیج ، خوارکی بسته بندی می کردین ؟
نه ، بلد نبودیم .
- کی این کمک ها رو تو روستای شما جمع می کرد ؟
بچه های نیرو انتظامی و بسیج جمع می کردند .
- مادرجان حسین هم جزء افرادی بود که کمک ها رو جمع کنه ؟
بله .
- شهید دیگه چه کارهایی انجام می داد . خاطره ای دارید ؟
تو آبادی وبیرون آبادی هرکاری ازدستش برمیامد می کرد .
- کم کم جنگ که شروع شد خیلی ها رفتند . شهید با جوان های میغان درارتباط بود . این روستا شهدای زیادی داد . شهید رو کی مجاب کرده بود بره ؟
از خوبی هاش هرچی بگم باز هم کم گفتم . همون موقع هم که رفت جبهه ، گفت ، به اندازه ی دو سال برام نماز وروزه بخونید . سرتان و بالا بگیرید وبرام شیرینی پخش کنید . خرما توی عزای من ندین ، من هم اصلا براش خرما نمی دم . خودش عزام گریه نکنید و ماهم گریه نکردیم .
- ازابتدای جنگ رفته بود و تا سال 65 که شهید شد . نمیدونی تو جبهه چکار میکرد ؟
اولش تدارکات بود و تو امداد رسانی هم کار می کرد .
- حسین مجروح هم شده بود ؟
دوبار مجروح شد . بعد هم شیمیایی ریختند و شهید شد .
- اون زمان به شما نامه می داد ؟
بله ، برای همه دعا میکرد .
- مادرجان وقتی امداد رسان بود ، مسلما آموزش هم دیده بود . کجا آموزش دیده بود ؟
- نمی دونید کجا رفت ؟
رفت شلمچه .
- غرب کشور اصلا نرفت ؟
نه ، نرفت میگفت ، صبحانه می خوردیم و نمی دونستیم شیمیایی چی هست ؟
مثل ابر روی سرمون ریختن . بچه ام شیمیایی شده بود و بعدش هم بردنش آلمان و انگلیس وبه ما حرفی نزدند . چهار ماه اونجا بود ، به خرج ما بردنش . برادر بزرگش بردش تهران و سوار هواپیماش کرد و پولهاش دلار کردند ورفتند . ازآلمان زنگ میزد و البته به ما زنگ نمی زد به بنیاد شهید زنگ میزد . وقتی اومد صورتش خوب شده بود ولی جاهای دیگرش خوب نشده بود .
- جوان های آینده باید بدونند که این ها چطور رفتند و از خون خودشون گذشتند . شما فرمودین که شهید خیلی کم سن وسال بود و شناسنامه اش هم دستکاری کرد . اون موقع پدرش تو ذوب آهن بود ، ایشون وقتی فهمید که حسین میخواد بره جبهه چکار کرد ؟
من اصلا ناراحت نبودم .
- پدرش هم قبول کرده بود ؟
بله ، اون روز من خمیر باز میکردم . ساعت چهار بعد ازظهر بود . اومد گفت ، میخوام برم شاهرود .
گفتم ، چرا ؟
گفت ، میخوام برم .
برادر بزرگش گفت ، بخاطر لبیک امام خمینی (ره) میخواد بره .
من هم خمیر ورها کردم وباهاش رفتم جلوی سپاه .
گفت ، چرا تو آمدی ؟
قبلش هم دوبار رفته بود . رفتم و براش پسته گرفتم .
گفت ، چرا اومدی ؟
گفتم ، اومدم خداحافظی .
همون بار هم شیمیایی شد . خیابان مزار ، برادرش قدیم خیاطی می کرد . به همون آدرس نامه دادند که حسین جانباز شده . نگفتند ، شیمیایی شده .
- قبل ازشهادت حسین خواب ندیدین ؟
دیدم یه هواپیما روی هواست و حسین هم کاپشن کرمی اش تنش هست . مثل کسی که روش بمب انداختند یا شیمیایی شده ، روی خودش و انداخته بود .
- پدر شهید خدابیامرز خواب ندیده بود ؟
نه ، اون میرفت ذوب آهن . صبح زود میرفت و ساعت شش غروب خسته برمیگشت . بنده خدا ناراحت جبهه رفتن حسین نبود .
- مادرجان وقتی خبر شیمیایی شدن حسین رو دادند ، کی به شما گفت ؟
اتفاقا همون روز شهر بودم . رفته بودم دکتر و به برادربزرگش زنگ زده بودند . گفت ، مادر حسین ترکش خورده ومیخواهیم بریم ملاقاتش . به من نگفت ، شیمیایی شده . پدرش هم غروب از سرکار اومد و شب حرکت کردیم ورفتیم تهران . اونجا گفتند ، ممنوع الملاقات هست . تو بیمارستان لبافی نژاد بود .
- تو عملیات خیبر بود ؟
بله ، دربیمارستان هم بسته بودند . یه خانم برای نیشابور بود . گفت ، حاج خانم بچه هامون شیمیایی شدند . برادرم تصادف کرده بود و ماشینش آتش گرفته بود . خیلی ناراحت بودم . این که دم در بود گفته بود ، مادر حسین خیلی بی قراری میکنه . من وپدرش وفرستادند داخل ولی پدرش رو راه ندادند . وقتی رفتیم داخل حسین رو از روی سرش شناختم . برده بودنش حمام ، پرستارگفت ، اگر داد وفریاد کنی نمیگذارم پسرت رو ببینی .گفتم ، هیچی نمیگم .
وقتی برگشت دیدم صورتش سوخته و چشمهاش زده بیرون . بوسیدمش . گفتم ، برادرت و راه ندادند پسرم . دستش و بلند کرد و برای داداشش تکون داد . پرستار ها گفتند ، برو پایین . ما هم اومدیم .
یکی دوروز بعد گفتم ، برم ملاقات حسین و خونه ی فامیلمون بمونم . بعد ازظهرش دیدم داداشش داره گریه می کنه (محمد پسرم سرباز اون موقع سربازبود وتوی جبهه بود )
گفتم ، یا حسین حتما محمد شهید شده .
گفت ، نه ناراحت نباش . حسین رو بردند انگلستان . تا شش ماه هیچ خبری ازش نداشتیم .
- یعنی حسین رو هم ملاقات کردین وبعد رفتین خونه فامیلتون ؟
نه ، اومدم قهج بعدش خبر دادند که بردنش انگلستان . بعدش که صورتش و خوب کردند و فرستادنش ایران . گفتند ، باز باید بره آلمان . با هزینه ی خودمون رفت ، آلمان . سرفه می کرد و نشسته نماز می خوند . تو گرد وخاک و بوی سیگار و اینها حالش بد می شد .
- از انگلستان نتیجه گرفته بود ؟
بله ، وبعد ازاینکه رفت آلمان کامل خوب شده بود . گفته بودند ، دیگه نیازی بیاد اینجا .
- وقتی ازانگلستان اومد چطور باخبر شدین ؟
آمد و گفت ، مادرجان عکس و شناختی . گفتم ، آره خودتی .
پدرش رو صدا کردم . گفتم ، بلند شو حسینم و آوردند . برادر بزرگش تو حیاط بود . برادر دیگرش هم سرباز بود و جبهه بود . گوسفند براش کشتیم . راننده رو آودیم داخل و غلامعلی گوسفند رو پوست کرد و یه ران داد به راننده . سه چهار ماه پشیمان بود .
- تو خونه چکار میکرد ؟
هیچی نمازش و نشسته میخوند . میگفت ، از خلافکار ها و معتادها بدم میاد . اگر چادر خواهراش و زنداداشش می رفت عقب ناراحت میشد . خواهرش میرفت مسجد ، ناراحت میشد و میگفت ، دختر باید تو خونه نماز بخونه .
- از دوستانش کسی اومد دیدنش ؟
بله ، میومدند . آقای کردی اومد دیدنش . آقای شاهرودی هم اومد ، بسیجی ها هم از بنیاد امدند . علی اکبر شریفی هم میومد . ( حسین منتظری هم شهید شده بود و چون فرمانده اش بود حسین من با موتور میرفت سرخاکش .)
این آخری ها با برادرش با فرقون میبردیمش حمام . چون امکانات نبود ، راه نمیرفت و سرفه می کرد .
- با همین وضعیت باز هم سوار موتور میشد و میرفت سرخاک فرمانده ی شهیدش ؟
بله ، سرخاک سید علی حسینی همسنگرش هم می رفت . یه نیسان به اسمش درآمده بود . میگفت ، یه چهار چرخ بدین خودم سوار بشم . نمیخوام سرباز کسی بشم اگر شما رفتین بنیاد شهید من هم رفتم . (منظور ما چیزی ازبنیاد نمیگیریم )
فرمانداری یه موتور بهش داده بودند که پولش رو خودم دادم . با این حال وقتی میخواست بنزین بزنه میگفت ، از بنیاد حواله بگیر . تو این دو سال که جانباز بود ، پاش و تو بنیاد نگذاشت . یه روز من رفتم حساب و کتاب شیرو کنم . اون موقع گاو هم داشتیم و رفته بودم فروشگاه پانزده خرداد . به من گفتند ، به اسم حسین جانباز یه فرش اومده . پنج تومن پول شیر ودادم و فرش با خودم آوردم خونه . با موتور ازسرخاک سید علی میومد . تا فرش و دید سرش و خم کرد و سیاه شد .
گفتم ، چی شده حسین جان ؟ گفت ، سرم درد میکنه . این رو ازکجا گرفتی ؟ گفتم ، از ذوب آهن گرفتم .
گفت ، نه . این رو از فروشگاه پانزده خرداد گرفتی . چرا گرفتی مادر ؟ گفتم ، پسرم به خدا من نگرفتم . علی آقا خودش به من داد .
گفت ، بیخود داده . شما نباید می گرفتی .گفتم ، پنج تومن پول دادم . مجانی که نگرفتم .
گفت ، نمیخوام ازش استفاده کنی .
با اینکه جانباز بود ، دلش نمیخواست از بنیاد چیزی بگیره . نود درصد جانبازی داشت و تو اون دو سال پاش رو تو بنیاد نگذاشت .
- مادرجان چی شد که تصمیم گرفتین ببرینش آلمان ؟
خودشون گفته بودند ، باید ببریمش .
- خودتون هم همراهش رفتین ؟
- چه مدت آلمان بود ؟
شش ماه یا هشت ماه اونجا بود . انقدر با پرستار ها آشنا شده بود که کلی عکس گرفته بودند. حسین عکس برادرزاده هاش و نشون داده بود وبهش گفته بودند ، چقدر تو ایران حجاب دارند . یکی شون بهش گفته بود ، این بار که امدی برای من مانتو مقنعه بیار . ولی بچه ام به سری بعد نرسید .
- سری دوم هم آوردینش تو خونه ودوستانش میومدن دیدنش ؟
بله ، میومدن .
- برای خودش سرگرمی هم داشت ؟
کتاب و قرآن میخوند . ولی نمیدونست که میخواد جانباز بشه . گفته بود برام نماز وروزه های قضاء رو بجا بیارید .
- زمان شهادتش کی بود ؟
حسن یزدان هنوز شهید نشده بود . وقتی هواسرد میشد حسین خیلی سرفه می کرد . ریه هاش دیگه تموم شده بود . یه حسین عامریان بود برای باغزندان شاهرود بود . خدا رحمتش کنه ، همیشه آمبولانس میاورد ومیبردنش تهران .
- ابراهیم عامریان خودش ازنیروهای بنیاد شهید بود ، درسته ؟
بله ، ایشون هم شهید شد .
برادرش حسین رو کول کرد وبردنش تو آمبولانس . فرداش غلامعلی اومد ومن گفتم ، چرا حسین و نیاوری ؟
گفت ، دکترش گفته ریه هاش به یه نخ مو بند شده . دیگه نبرش بزار بیمارستان بمونه . پنج ، شش روز که بیمارستان بود ، همون جا شهید شد .
- حسین سال 63 مجروح شد و سال 65 به شهادت رسید ، درسته ؟
بله .
- وقتی تهران بود ، شما میرفتین ملاقاتش ؟
نه ، حسن محمدی پسر یزدان شهید شده بود و ما رفته بودیم گرگان برای مراسم . با هم همسایه بودیم . نان پخته بودیم و شیر هم گرم کرده بودیم که بریم هفتم حسن . خلاصه رفتیم قهج پایین . برق ها بود ولی ما بیسواد بودیم و متوجه نمیشدیم . به ما الکی گفتند ، برق ها قطع شده فردا بیایین . فرداش که غلامعلی زنگ شده بود ، گفته بودند بیا بنیاد شهید .
ساعت چهار بعد ازظهر بود . من بهش گفتم ، مادر چرا گفتند بیا بنیاد ؟
گفت ، دشمن وضد انقلاب زیاد هست . حتما الکی گفتند . فرداش رفتیم بنیاد شهید . خدا رحمت کنه ابراهیم عامریان . به من گفت ، سلام مادر . تبریک و تسلیت میگم . من همون جا نشستم روی پله ها . حاج آقا گفت ، برای حسن محمدی میگه برای حسین که نمیگه . ابراهیم هم حرفش رو عوض کرد .
- با شهید شما هفت می شدند ؟
بله .
- ازبین اونها کس دیگری هم برای روستای قهج بود ؟
نه .
- شهید قطعا تشییع باشکوهی داشت وخیلی ها به دیدار شما اومدند ، درسته ؟
بله . خیلی شلوغ بود از همه جا اومده بودند . من هم رفتم جلو وبوسیدمش .
- گفتین شهید گفته بود برای من شیرینی پخش کنید . این کی گفته بود ؟
وقتی تو خط بود وصیت کرده بود .
- این وصیت نامه رو نگه داشته بود ؟
بله ، اصلا به ما نشون نداده بود . وقتی شهید شد از تو جیبش پیدا کردیم . یه نوار هم تو بیمارستان آلمان با دوستانش دعای کمیل و ندبه خونده بود .
- حسین هم مداحی می کرد ؟
آره ، ملّا بود .
- روزه خوانی هم میکرد ؟
نه ، فقط قرآن میخوند .
- پدرش هم میخوند ؟
پدرش بیست سال به امام حسین خدمت کرد . پدرش هم شب یازدهم محرم نماز و مغرب وعشاء رو خوند و به رحمت خدا رفت .
- مادرجان تو کدوم مسجد خادم بود ؟
نه ، فقط نوحه میخوند . یه تکیه بود توش سنگر میزدند و چادر میزدند .
- اسم تکیه چی بود ؟
تکیه قدیمی بود . الان بهش میگن حسینیه پایین .
- مادرجان خاطره ای ازحسین دارید ؟
نه .
- بعد ازشهادت حسین وقتی بی تابی میکردین ، خواب حسین رو ندیدین ؟
حسین گفت ، کی گفته این وبیارید سرخاکم ؟
من خم شدم گریه کردم وبوسیدمش .
گفتم ، به خدا خودش آمده .
گفت ، من دوست ندارم این بیاد سرخاکم .
از آدم های بی قید واینجوری بدش میومد .
- حسین ذاکر اهل بیت بود . تو این دوسال همراه خودتون مسجد نمیبردینش که مداحی کنه ؟
با فرغون میبردیمش . همراه برادرش میرفت مسجد . برادرش گاهی کولش میکرد وولی وقتی هواسرد بود ، نیمتونست ببرش . من وپدرش هردو خادم بودیم . من هرسال ده ی محرم وشب احیاء روضه می خونم . تو سالگردش هر سال شیرینی پخش میکنم .
- مادرجان خاطره ای از شهید یادتون نیومد ؟
نه ، دیگه یادم نمیاد .
- به عنوان مادر شهید از مردم و مسئولین چه انتظاری دارید ؟
من حسین خودم رو فدای حسین فاطمه کردم . اصلا هم ناراحت نیستم ، خدا با علی اکبر و قاسم همنشین اش کنه . وصیت کرده بود که سنگرش و خالی نگذاریم . خدا نوه هام هم به راه راست هدایت کنه . من اسم حسین رو روی یکی شون گذاشتم . قد وبالاو حرکاتش مثل حسین خودم می مونه .
- مادرجان سفارشتون به مسئولین چی هست ؟
اینکه خیلی ها مثل حسین من رفتند . خون شهداء رو پایمال نکنند وپیروآنها باشند . سفارش دیگه ای ندارم . ما هنوز هم مثل گذشته ایم . چادر دور کمر وسنجاق زیر گلومون هنوز هم باز نشده .
سه تا پسر دارم ویه دختر که اون ها هم همین طور هستند . پسرهام جلوی پدرشون بچه هاشون رو به نشانه ی احترام به بزرگتر بغل نمیکردند . عروس هام پانزده سال تو یه حیاط با خودم زندگی کردند .
فقط پسرکوچکم بیکاره . الان هم تو شاهرود زندگی میکنه و کارش آزاده . از هیچی دیگه ناراحت نیستم .
- متشکرم مادرجان ، ممنونم که وقتتون رو به ما دادین .
زنده باشی مادرجان .