شهادتش را تبریک گفتم
گپ خودمانی نوید شاهد سمنان با خانواده معظم شهید حسین بابایی
درخدمت خانواده بزرگوار شهید حسین بابائی هستیم .
- سلام پدرجان .
سلام علیکم .
- خوب هستین ؟
الحمدالله .
- خودتون و معرفی کنید و نسبتتون وبا شهید بفرمایید ؟
بنده حاج قربانعلی بابائی هستم ، پدر شهید حسین بابائی .
- پدر جان ابتدای ازدواجتون هم تو همین گرمساز زندگی می کردین ؟
نه ، فیروز کوه بودیم .
- پس شما اصالتا گرمساری نیستین ؟
نه .
- تو فیروزکوه چکار می کردین ؟
کشاورزی ودامداری داشتیم .
- همسرتون با شما نسبت فامیلی داشت ؟
بله .
- سواد هم داشتین ؟
بله ، خودم سواد هم دارم .
- وقتی تشکیل زندگی هم دادین ، شغلتون همین بود ؟
بله .
- اون ابتدا زمین ها ارباب ورعیتی بود ، شما هم به همین شکل کار می کردین ؟
نه ، زمین برای خودمون بود .
- تو زمین چی می کاشتین ؟
گندم ، جو ، عدس لوبیا و...
- کی اومدین گرمسار ؟
الان چهل سال میشه اومدم گرمسار
- تغییر شغل دادین ؟
نه ، کشاورزی می کردم . هنوز هم کاسبم وجنس هم خرید فروش می کنم .
- نام شهید روکی انتخاب کرد ؟
خودم .
- شهید فرزند چندم شما بود ؟
فرزند سوم بود .
- زمانی که خدا حسین رو به شما داد ، شما منزل بودین ؟
نه .
- اون زمان دکتر ودرمان نبود و باید بچه ها رو قابله به دنیا میاورد . یادتون هست کی تو گوش شهید اذان گفت ؟
نه ، یادم نمیاد .
- به ما گفتند شهید تا زیر دیپلم درس خونده ، درسته ؟
بله .
- توهمین گرمسار درس خوند ؟
بله .
- تودورانی که درس میخوند ، به کار دیگه ای هم مشغول شد ؟
جوشکاری می کرد و درو پنجره میساخت .
- از شهید یادگاری هم دارید ؟
بله ، این خونه یادگار حسینم هست .
- مسجد یا حسینیه ای هم هست ، که شهید تو اون جوشکاری کرده باشه ؟
گلدسته ی مسجد رو خودش ساخت و بعدا بردند ریکان .
- ریکان ازروستاهای فیروز کوه هست ؟
نه ، ازروستاهای گرمساره .
- ریکان تا گرمسار چقدر فاصله داره ؟
هشتاد کیلومتر فاصله داره . گلدسته رو ازاینجا بردند ریکان- پدرجان ، شهید زمان انقلاب فعالیت انقلابی هم داشت ؟
حسین خودش تو سپاه بود .
- به ما گفتند ، ایشون فرمانده دسته بوده درسته ؟
بله ، الان هم به عنوان سردار شهید هست .
- برامون از خاطرات شهید بفرمایید ؟
خیلی پسر خوب وعاقلی بود .
- شهید از نیروهای کمیته بود ؟
چرا ، ازاون اول نیروی کمیته ای بود وبعدا واردسپاه شد . تو گرمسار پیش حاج آقا موسوی بود .
- تو اون مدت زمانی که شهید تو کمیته بود و با قاچاقچی ها برخورد داشت ، خاطره ای ندارید ؟
نه ، یادم نمیاد ، اتفاقی براش نیافتاد .
- اولین باری که میخواست بره جنگ یادتون هست ؟
بله ، سه بار مجروح شد .
- ایشون تو سپاه گرمسار ، لشکر 17 و گردان کربلا بود ، درسته ؟
بله .
- بخاطر مجروحیتش تو بیمارستان هم بستری شده بود ؟
بله ، تو بیمارستان امیراعلم تهران بود .
- خودتون هم برای جبهه رفتن اقدام کردین ؟
نه .
- برادرهای شهید هم جبهه رفتند ؟
بله ، برادرش تو سردشت شیمیایی شد .
- جانباز شدند ؟
نه ، جانبازی اش وقبول نکردند .
- وقتی خبر شهادتش و دادند ، براوت از نحوه ی شهادت نگفتند ؟
نه ، فقط گفتند شهید شده .
- خیلی از پدر ومادر شهداء قبل ازشهادت فرزندشون خواب دیده بودند ، شما هم خواب دیدین ؟
نه ، خواب ندیدیم .*******************
درخدمت خانواده ی شهید حسین بابائی هستیم .
- سلام علیکم .
علیک سلام .
- خوبی مادرجان ؟
الحمدالله .
- مادرجان خودتون رومعرفی کنید ونسبتتون روبا شهید بفرمایید ؟
بنده مادر شهید حسین بابائی هستم .
- مادرجان ما ازاستان سمنان آمدیم تا درمورد شهیدتون حرف بزنیم . وخاطرات شما رو ازابتدای طفولیت تا روزی که به شهادت رسید ثبت کنیم . اگر با سوالاتم شما رو متاثر میکنم وباعث میشم که اشکتون سرازیربشه معذرت میخوام . این ها قرار هست در تاریخ شفاهی کشورمون ثبت بشه ، تا آینده ها بدونند چه کسانی برای این آب وخاک خون خودشون رو دادند . حسین شما فرمانده دسته بود وباید جوان ها ایشون رو بشناسند .
من چشم ندارم . ( گریه )
- پدر شهید گفتند ، نام شهید رو ایشون انتخاب کردند ، درسته ؟
بله .
- خاطرتون هست شهید چه وقتی از روز به دنیا اومد ؟
موقع اذان مغرب به دنیا آمد .
- مناسبت خاصی بود ؟
یادم نیست ولی میدونم که موقع اذان مغرب بود .
- شهید یه برادر بزرگتر هم داشت ، که جبهه رفته بود . ایشون مرحوم شدند ؟
بله ، ایشون جبهه هم رفته بود وتو سردشت شیمیایی شده بود ولی جانبازیشون وقبول نکردند . البته یک ماه بیشتر جبهه نبود .
- شهید فرزند چندم بود ؟
فرزند سوم بود ، قبل ازاویه دختر ویه پسر داشتم .- شهید تا کلاس چندم درس خوند ؟ به درس خواندن علاقه داشت ؟
ما اون موقع کشاورز بودیم وتو روستا زندگی می کردیم . وقتی چهار ساله بود ، از پشت بوم افتاد ودست وپاهاش شکست . من گریه کردم وگفتم ، خدایا یا امام حسین (ع)
بچه ام و نجات بده . پدرش بردش گرمساردکتر .
- با چی بردش گرمسار ؟
پدرش پیاده اومد زرین دشت وبا دیزل بردنش اون طرف کوه ، تو روستای بن کوه ودست وپاش و آتل بستند . اون موقع قطار هم نبود که سواربشن .
- چند سالش بود ؟
چهار سال ونیم بود . من انقدر به امام حسین (ع) متوسل شدم که شفاء گرفت .
- اسم روستاتون چی بود ؟
کاه وبیده .
- شغل پدر شهید چی بود ؟
کشاورز بود .
- شما هم به پدر شهید کمک می کردین ؟
بله ، همیشه همراه ایشون بودم .
- چی می کاشتین ؟
نخود و عدس وجو وگندم و...
- وضع کالی تون روبه راه بود ؟
بله ، اون موقع ها خیلی بهتر بود .
- مادرجان اون زمان که امکانات مثل آب وبرق وگاز و...نبود . برامون از سبک زندگی تون در اون زمان بفرمایید ؟
زمستون ها برف تا زانو هامون میامد . از رودخانه آب میاوردیم برای خوردن . و برف ها رو آب می کردیم تا از آبش استفاده کنیم .
خیلی زندگی مردن تو اون شرایط سخت بود . انقدر به ما سخت میگذشت که اومدیم با حسین اینجا . حسین اول ورامین پیش عموش بود . و یه چهار سال درس خوند . پدر شهید خاطرش نبود به شما بگه .
وقتی ازورامین اومد تو گرمسار مدرسه ثبت نام کرد . روزها درس می خوند وعصر ها میرفت جوشکاری .
- درآمدش رو تو خونه خرج میکرد ؟
اصلا پس انداز نمیکرد ، همه رو تو خونه خرج میکرد .- به ما گفتند شهید تو گرمسار تا زیر دیپلم خوند ، درسته ؟
بله .
- وقتی کم کم بزرگتر شد وانقلاب پیش اومد ، شما اومده بودین گرمسار ؟
بله ، انقدر که زندگی به ما سخت می گذشت حسین ما رو آورد گرمسار .
- شهید خودش تو گرمسار خونه داشت ؟
بله ، یه خونه اجاره ای داشت و درس می خوند .
- مادرجان اون زمان وسایل نقلیه خیلی کم بود . برای رفت وآمد خیلی مشکل داشتین ؟
بله ، از روستا که می خواستیم بریم شهر با الاغ میامدیم تا یه مسیری وباز سوارقطار می شدیم .
- به جز ء کار کشاورزی کار دیگه ای مثل خیاطی و ... انجام نمی دادین ؟
نه ، فقط خونه داری وبچه داری بود .
- شهید زمان انقلاب پانزده ، شانزده ساله بود ؟
بله .
- خودتون هم تظاهرات شرکت می کردین ؟
بله ، خیلی شرکت می کردیم . انقدر تظاهرات می رفتیم که همسایه های گرمساری ما می گفتند ، گلیک ها شما کی غذا درست میکنید . شما که همیشه تو تظاهرات هستین .
- چون فیروز کوهی بودین به شما میگفتن ، گیلک ؟
بله . میگفتند ، چرا اینقدر میرین تظاهرات . مگه شما بچه وزندگی ندارید . من غذا برای دخترهام درست می کردم وصبح وبعد ازظهر میرفتم تظاهرات .
- پدر شهید هم میرفت راهپیمایی ؟
بله ، تا فروان هم میرفتیم برای تظاهرات . حتی راه های دور هم میرفتیم . میرفتیم فروان برای تظاهرات ونماز رو اونجا به امامت آقای موسوی می خواندیم .
- آقای موسوی الان درقید حیات هست ؟
نه ، چند سالی میشه که فوت کرده .
- وقتی راهپیمایی میرفتین ، شاهد شهادت یا زخمی شدن کسی بودین ؟
نه ، ولی یکی ازاقوام ما کنار مسجد بود که زخمی شده بود . اسمش قدرت بود .
- وقتی امام ( ره ) وارد کشور شد ، شما برای استقبال ازایشون رفتین ؟
نه ، ما نتونستیم بریم ولی شهید رفت .
- از دوستان وهم کلاسی های شهید که به شهادت رسیدند کسی یادتون هست ؟
بله ، رضا آشور و پرویز قدیری بودند که همه جا این سه نفر با هم بودند وکارهای انقلابی می کردند . هر سه هم شهید شدند .
- وقتی انقلاب پیروز شد . امام خمینی (ره) به مردم و جوان ها دستور داد که درغالب نیروهای بسیجی به روستاهای دورافتاده بروند . ودر زمینه آموزش وکمک به زارعین فعالیت کنند . شهید هم به این مناطق رفته بود ؟
نه ، نرفته بود .
- پایگاه بسیج هم میرفت ؟
بله ، پایگاه میرفت . به پدرش در این مورد حرفی نمیزد . برده بودنش جبهه غرب (سومار) ووقتی پدرش فهمید رفت دنبالش .
من اون موقع خیلی مریض بودم . رفته بود بهش گفته بود ، مادرت مریضه . من دچار غش وضعف می شدم و حتی تو آب وآتش هم میافتادم متوجه نمی شدم . خلاصه انقدر بهش اصرار کرده بود که برگشته بود . وقتی برگشت گفتم ، مادر من مریضم وتو یک ماه ودوماه به من سرنمیزنی .
میگفت ، مادر من هرچی بیشتر تو خونه باشم تو بیشتر غصه ام می خوری .
- پس اولین بار رفته بود سومار ؟
بله ، پدرش رفت دنبالش وآوردش خونه . دوباره روزبعد رفت سومار ومجروح شد . آوردنش سرپل ذهاب بیمارستان و خوب شد . یدالله کاسبان که سپاهی هست به ما خبر داد که حسین زخمی شده بود .
گفت ، بردیمش بیمارستان و بهتر شده . هرچقدر هم بهش اصرار کردیم راضی نشده بیاد مرخصی ودوباره رفته جبهه .
پدرش هم گفت ، عیبی نداره .
چند وقت بعد اومد مرخصی وگفت ، باید حتما امضای بابا پای رضایت نامه ام باشه .
- هنوز استخدام سپاه نشده بود ؟
نه ، از طرف بسیج رفته بود . بار دوم به من گفت ، مادر حالا که بابا امضاء نمیکنه . میشه شما برام امضاء کنی ؟
گفتم ، نه . پدرت اگه بفهمه که من امضاء کردم من وطلاق میده .
گفت ، یواشکی امضاء کن من نمیزارم بابابفهمه .
من هم براش امضاء کردم و رفت تو سپاه . وقتی هم زخمی شده بود ، ما اطلاع نداشتیم . عموش فهمیده بود وبه ما نمیگفت . تو بیمارستان مشهد بستری بود وعموش رفته بود ملاقاتش ، گفته بود پدرش روستاهست ونمیتونه بیاد .یه بار هم تو بیمارستان امیراعلم تهران بود ومن وپدرش رفتیم ملاقاتش .
گفت ، مادر چرا اومدی این همه راه .
گفتم ، تو که مرخصی نمیای من آمدم .
گفت ، من که گفتم ، هرچی دیرتر بیام برای تو بهتر هست .
وقتی هم شهید شده بود ، شوهرم رفته بود شمال برنج بخره . ما نمیدانستیم ولی عموش خبر داشت ورفته بود دنبال شوهرم .
- پس به عموی شهید زودتر ازشما خبر داده بودند ؟
بله . مادر خدابیامرزم هم بود . من گفتم ، چقدر رفت وآمد زیاد شده و جلوی خونه شلوغ شده . مادرم اون شب میخواست بره مسجد . من بهش گفتم ، مادر نرو چشمهات کم سو شده خدای نکرده تصادف می کنی .
گفت ، نه می خوام برم .
من هم رفتم دنبالش مسجد برای نماز . نماز مغرب وکه خوندیم اعلام کرد علی ناظری وحسین بابائی فردا تشییع جنازه شون هست .
من هم که اطلاع نداشتم ووقتی شنیدم ، همون جا نشستم روی زمین وبیهوش شدم . خانم ها گفته بود . این مادر شهید حسین هست . چرا زودتر بهشون خبر ندادن ، الان اگر سکته میکرد چی ؟
هنوز نماز عشاء رو نخونده بودیم که خبر دادند ومن وآوردن خونه . به خواهر وبرادرهاش که تو خونه بودند گفتم وهمه شروع کردند به گریه کردن .
برادرشهید تو ورامین خیاط بود وهمراه عموش اومد . پدرش هم نیمه شب اومد خونه .
- قبل ازشهادت فرزندتون خواب ندیدین ؟
چرا ، یه بار خواب دیدم . همیشه گفت ، مامان هروقت شهید بشم تو رو شفاء میدم . یه شب وقتی شهید شد خواب دیدم ، یه باد شدید اومد ویه دری باز شد ومن رفتم داخل . یه راه خیلی روزی بود واطرافم پر ازدرخت بود . من به سرعت میرفتم که دیدم حسین با کت وشلوار سورمه ای خیلی زیبایی ، موهاشو شونه کرده بود وداد میزد مامان نیا جلوتر . من هم همین طور میدویدم . وقتی بهم رسیدیم من و بغل کرد وگفت ، مامان چرا اومدی اینجا .
گفتم ، من مریضم تو هم که نیومدی پیش من . گفت ، خیلی زوده که بیایی اینجا . من برات تو بیمارستان دعا کردم که خدا شفات بده . خواهرام وزینب وار بار بیار . خیلی روی حجاب تاکید داشت . من وبغل کرد وآورد تو یه اتاق کوچک . داخلش یه قرآن هم بود . گفت ، جای تو اینجاست مادر . من اینجا رو برای تو آماده کردم ولی خیلی زوده که بیایی اینجا . به من گفت ، برو ووقتی داشت در ومیبست گفت ، پشت سرت ونگاه نکن .
- بعد ازاین خواب رفتین مسجد وخبر شهادتش وشنیدین ؟
بله . من از خواب که بیدار شدم گریه کردم وگفتم ، خواب حسین رو دیدم که من وشفاء داد .- خیلی از مادر شهداء به خاطر سفارش شهیدشون که گفته بود ، بی قراری نکنید و به این وصیت عمل کردند . وقتی شهیدتون وآوردند با توجه به اینکه نامش هم حسین بود ، چه حسی داشتین ؟
خیلی خوشحال بودم .
- از اینکه شهید شده ، هیچ وقت پشیمون نشدین ؟
نه ، پشیمون نشدم . وقتی من رفتم روی سرش دیدم داخل مشماء هست . تو سپاه گفتند ، مادر دست نزن . دیدم بازواش خونی هست .
وقتی پیکرش وآوردند تو مسجد امام سجاد ، گفتم من چهار ماه که بچه ام وندیدم . میخوام برای آخرین بارببینمش .
خدا رحمت کنه آقای موسوی ما رو برد ودیدیمیش . روش باز کردم وبهش شهادتش وتبریک گفتم .
موقعی که میخواستند بزارنش تو خاک ، حاج آقای موسدی گفت ، خون وپاک کنید که با خون دفنش نکنیم .
- مادرجان شهید تو شرق دجله شهید شد . اون دوستانش که همیشه همراهش بودند هم اونجا شهید شدند ؟
نه ، رضا آشور شش ماه بعد شهید شد .
- ایشون تو مراسم شهید بود ؟
بله ، ما برای مراسم چهل ام رفته بودیم روستای خودمون . حاج آقا گفته بود بابولدزرمسیر ودرست کنید که بریم روستا. دوستانش رضا آشور و پرویز قدیری هم بودند .
- پدر شهید گفته بود ، با بولدزر جاده رو صاف کنند ؟
بله ، درست کردند . دوستانش هم بودند که رضا آشور خیلی حالش بد شد . انقدر گریه میکرد که مادرش میگفت ، هرشب میگفته کی بشه من هم راه دوستم وادامه بدم .
- هیچ کدوم ازدوستان شهید برای شما از حسین خاطره ای نگفتند ؟
نه ، کسی چیزی نگفت . رضا میگفت ، من چی دارم بگم . حسین از برادرهم به من نزدیک تر بود .
- مادرجان ابتدای جنگ که مردم از شهر وروستا کمک های مردمی می کردند . شما وشهید هم کمک می کردین ؟
بله ، سرخه ای ها خیلی بودند که کمک می کردند . مادر شهید چتری و مادر شهید نظریه بودند . با هم برای جبهه نان می پختیم . روزی سه بار خمیر درست می کردیم ونان میپختیم .
- اون موقع شهید خونه بود ؟
نه ، جبهه بود . مسئولیت خمیر با من بود ونان میپختیم وبعد با کیسه می بردن .
- حاج آقا موسوی مسئول جمع آوری بود ؟
بله ، یه بار هم حسین اومد خونه وبه من گفت ، مادر اگر لباسی تو خونه دارید که نیاز ندارید من ببرم برای یه فقیر . رفته بودخونه همسایه مون که وضع شون خوب نبود و پرسیده بود ، شما یخچال دارید ؟
گفته بود ، بله .
گفت ، مادر گناه دارن مردم تو این هوای گرم یخچال نداشته باشن .
یخپال رو برده بود داده بود به یه خانواده ی نیازمند . وقتی هم میومد خونه کارش خدمت به مردم بود .
- با خودتون رفتارش چطور بود ؟
رفتارش معمولی بود ولی همیشه تو مسجد بود .
- تو مراسم های محرم خادمی هم می کرد ؟
یادم نیست .
- بعد ازشهادتش دیگه خواب ندیدین ؟
چرا ، خواب دیدم .
- برامون تعریف می کنید ؟
خواب دیدم اومد جلوی خونه . بهش گفتم ، کجا بودی مادر ؟
گفت ، من همین اطرافم . همیشه شما رو میبینم ولی شما من ونمیبینی .
قبلا خیلی خوابش ومیدیدم ولی الان ده بیست ساله خواب ندیدم . گفتند ، چون خواب هاتو تعریف کردی دیگه نمیبینی .
- مادرجان به عنوان مادر شهید از مردم ومسئولین چه انتظاری دارید ؟
هیچ انتظاری ندارم وسلامتی رهبر وهمه شون واز خدا میخام . خدا به همه ی مسلمان ها شادی بده .
- شما مکه وکربلا هم مشرف شدین ؟
تو دوران صدام سه بار کربلا رفتم . یه بار هم حج واجب رفتم .
- حسین اون موقع شهید شده بود ؟
بله .
- خاطره ای از کربلا رفتنتون ندارید ؟
گفتند ، صدام به خانواده شهداء غذا میداده . میگفتند ، مردم پشت ظرف ها مینوشتند مرگ برصدام . به همین خاطر گفتن ، دیگه به خانواده شهداء غذا ندین .
- مادرجان اگر صحبت وخاطره ای دارید بفرمایید . اگر نه من سوال بپرسم ؟
بفرمایید .
- مادر برامون از وضعیت جسمی تون بفرمایید . چطور این اتفاق براتون افتاد و نابینا شدین ؟
چشم من آب مروارید داشت . به من تو سمنان گفتند ، برو پاییز بیا که برسه وبعد عملت کنیم . مدتی که گذشت ویه چشممنابینا شد . وقتی رفتیم دکتر گفت ، چشمت آب سیاه اورده وکاری نمیشه کرد . سه بار عمل کردم وبی فایده بود . عروسم بیمارستان فارابی نوبت گرفت ورفتم و اونجا هم عمل کردم وبی فایده بود . نوه ام ورامین زندگی می کنه . این ها وقتی کوچک بودند پدرشون واز دست دادند . ما رفتیم خونه ی این ها تو ورامین که راحت تر بریم تهران . تو راه تصادف کردم وسرم ضربه ی خیلی بدی خورد . فرداش که رفتیم تهران ، دکتر گفت ، این چشم دیگه درست نمیشه .
من قبلا به کتر گفته بودم که راه دور هستیم ونمیتونیم بریم ولی شما گفتین جا ندارید .
گفت ، ببخشید مادر ما نمیدونستیم . بعد ازاون تصادف دیگه خوب نشدم ونابینا شدم .
- کسی هست به شما رسیدگی کنه ؟
دخترم تا سه ماه پیش بود و ازدواج کرد . یه دخترم وارمین هست ویه دخترم اینجاست . عروسم هم دیسک کمر داره و بعضی روزها میاد غذا برامون درست می کنه . اون بنده خدا هم مریضه واستراحت داره ونمیتونه به من رسیدگی کنه . خواهرزاده ام گاهی میاد کارهای خونه مون و میکنه .
- هیچ سفارشی به مردم ودولت ندارید ؟
نه ، سلامتی همه تون رو میخوام .
- ممنونم مادر .
انشاالله عاقبت به خیر بشین .