مهر مادری و عشق به فرزند در خاطرات مادر شهید حسین اشرفی
مصاحبه خودمانی نوید شاهد سمنان با خانواده معظم شهید حسین اشرفی
در خدمت خانواده ی شهید بزرگوار حسین اشرفی هستیم .
- سلام علیکم
علیک سلام .
- خوب هستین ؟
الحمدالله .
- خودتون رومعرفی کنید و نسبتتون رو با شهید بفرمایید ؟
بی پاسخ .
- مادرجان ما ازاستان سمنان اومدیم تا درمورد شهیدتون حرف بزنیم . و خاطرات شما رو ازابتدای طفولیت تا روزی که به شهادت رسید در تاریخ شفاهی کشورمون ثبت کنیم . پس لطفا تا جایی که میتونید که به ما کمک کنید .
وقتی شهید به دنیا اومد نام حسین رو کی برای شهید انتخاب کرد ؟
پدرش اسمش رو انتخاب کرد . رفته بود چوپانی و سفارش کرده بود اگر پسر بود اسمش رو حسین بگذاریم .
- خدا رحمت کنه پدر شهید رو ایشون در قید حیات نیستند تا با خودشون حرف بزنیم . ایشون از همون ابتدا چوپان بودند ؟
نه ، سرباز بود و تازه از سربازی برگشته بود .
- اون موقع به چه کاری مشغول بود ؟
حمام رو گرفته بود .
- اسم این روستا چیه ؟
کلامو از روستاهای شاهرود .
- اون زمان سوخت حمام رو چطور تهیه میکردین ؟
با نفت سیاه . از چاه می کشید تو بشکه و کم کم می ریخت تو اون محل که آب گرم بشه .- کارش سخت بود ؟
همیشه لباس هاش کثیف بود و شستنش برام خیلی سخت بود . من هم همیشه گریه میکردم و می گفتم ، این چه شغلیه ؟
- درآمدش چطور بود ؟
درآمد خاصی نداشت .
- چند تا فرزند داشتین ؟
سه تا پسر با حسین داشتم و شش تا دختر .
- اون ابتدا که فرزندتون حسین به دنیا اومد ، کارپدرشهید حمام داری بود ؟
بله .
- شهید فرزند اولتون بود ؟
نه ، فاطمه فرزند اولم بود .
- حسین فرزند چندم بود ؟
دوم .
- ایشون اون زمان چوپان بودند و معمولا دور از خونه بودند ، درسته ؟
بله . زمستان که میرفت بهش میگفتیم کی میای ؟ میگفت ، وقتی سپیدارها گل کنه . یعنی بعد از عید .
- شما سواد هم داشتین ؟
نه ، هردو بی سواد بودیم .
- هربار که میرفت ، چهار ماه طول میکشید که برگرده ؟
بله .
- تو این مدت اگر کاری داشتین کی انجام می داد ؟ براتون خرجی هم میگذاشت ؟
بله ، پدر و مادرم قلعه آقا بودند . پدرم روحانی بود و مادرم هم دراین زمینه سررشته داشت . ما کلاموزندگی می کردیم و وقتی حمام دستمون بود . حسین یک ساله بود و فاطمه نزدیک دو سالش بود . شوهرم هم تو حمام کار میکرد . من خواب دیدم دارم تو خونه خیاطی میکنم که یکی در زد . گفتم ، کیه ؟
گفت ، آقا سید محمود .
گفتم ، چه عجب ؟گفت ، اومدم خبر تو بگیرم . آقام خدابیامرز خیلی با سید محمود یکرنگ بود . اومد نشست و براش چایی آوردم . بهش گفتم ، میدونی پدرم و بردند مریض خونه ؟
گفت ، آره میدونم . پدرت این هفته خوب میشه ولی حسین شهید میشه . راضی هستی یا نه ؟
گفتم ، آقا عمو من نمیتونم روی حرفت حرفی بزنم . سرم و بوسید و گفت ، احسنت . بعدش هم به من گفت ، انقدر به شوهرت نگو لباس هات بد و کثیفه . اون زحمت کش هست .
من هم تعجب کردم وگفتم ، چی جواب این مرد و بدم . چون وسواس بودم .
- منظورتون از سید محمود حاج آقا شاهرودیه ؟
بله .
- ایشون با شما چه نسبتی داشت ؟
مادرم دختر عموش بود .
- این ها رو تو خواب دیده بودین ؟
بله ، اول بهش گفتم ، بابام مریضه گفت ، خوب میشه . بعد هم گفت ، حسین شهید میشه و پدرش رو اذیت نکن .
- اون موقع سید محمود زنده بود ؟
بله ، ولی من خوابش رو ندیدم .
- تو همون خواب گفت ، شهید میشه ؟
بهش گفتم ، شام باش .
گفت ، نه . خانمش هم تو اتاق نشسته بود . بهم گفت ، رقیه بیا اینجا . من هم نرفتم .میترسیدم حرفی بزنه و آقا عمو ناراحت بشه . دیگه خداحافظی کرد و رفت .
- اون موقع حسین چند سالش بود ؟
یه ساله بود .
- خیلی از مادرشهداء میگفتند که فرزندشون لحظه ی اذان به دنیا اومده . شهید شما هم همین طور بود ؟
بله ؛ حسین هم موقع اذان به دنیا اومد . (گریه)- مناسبت خاصی نبود ؟
نزدیک محرم بود .
- کی تو گوش شهید اذان گفت ؟
پدرم چون ایشون خودش روحانی بود .
- اسم پدر بزرگش چی بود ؟
حاج شیخ محمد شریعتی .
- ایشون برای قلعه نو خرقان بود ؟
نه ، قلعه آقایی بود . آقا سید محمود هم همین طور بود .
- با نوجه به اینکه برای شهید خواب دیده بودین . وقتی بزرگتر شد ، تفاوتش رو با بقیه حس نکردین ؟
وقتی بزرگتر شد ، من تو این فکر ها نبودم . اون زمان ها چند تا همسایه داشتیم که پیر بودند . هروقت غذا میپختم ، میگفت ، بده برای همسایه ها ببرم . حتی قاشق هم براشون میبرد . گاهی دوساعت طول میکشید که براشون آب بگیره و ببره . محلی که آب می آوردیم خیلی دور بود . به همین خاطر با چرخی که خودش درست کرده بود ، براشون میبرد . دراین مورد با کسی حرف نمیزد . وقتی هم خودم کاری داشتم بی چون و چرا انجام می داد .
- خدا پدر شهید رو بیامرزه . ایشون به سختی کار میکرد و چوپان و حمام دار بود . خودتون هم کمک خرج زندگی بودین ؟
خیاطی بلد بودم . ولی بچه ی کوچک داشتم و تو روستای غریب بودم . انقدر بهش التماس کردم که بره تو ذوب آهن مشغول بشه ولی قبول نکرد . میگفت ، کارت پایان خدمتم گم شده . بهش گفتم ، با برادرم برو . ایشون شیخ بود و گفتم ، باهم برین که مدرک بگیری . رفته بودند و نتونسته بودند بگیرند . تا بسطام و شاهرود و همه جا رفتند . آخر هم دیده بودند خیلی اذیت شده رحمشون اومده بود و بهش داده بودند .
اومد ذوب آهن اسم نوشت و بعد از هفت ، هشت روز رفت سرکار .
- وقتی تو ذوب آهن بود هم شما رو تنها میگذاشت ؟
نه ، هرشب میومد . پدرشوهرم هم پیش ما بود و تنها نبودیم .- شهید کجا درس میخوند ؟
تو کلامو و قلعه نو درس خوند . روزی هم میخواست بره جبهه من مریض بودم . رفت گاومون و دوشید و سطل شیر و گذاشت توی خونه . گفت ، معلممون گفته ، برو شاهرود عکس بگیر .
بهش گفتم ، پول میخوای ؟
گفت ، پول دارم . ولی میدونستم که نداره . سطل شیر رو گذاشت و رفت . چون میدونست من نمیتونم بلند بشم ، میخواست بره جبهه . یه پسر دیگه هم از روستامون رفته بود .
موقع مغرب بود و من داشتم آرد الک میکردم . که صبح زود خمیر وببرم سرتنور .
دیدم مادر همون پسر اومد جلوی درحیاطمون . حسین هنوز نرفته بود . مادرش اومده بود به من خبر بده که حسین میخواد بره جبهه . حسین هم در وباز نکرده بود و گفته بود ، حق نداری به مادرم بگی . مادرم مریضه ، بچه ی کوچک هم داره غصه میخوره . وقتی حسین رفت ، این خانم به من خبر داد . من مونده بودم چکار کنم که رفتم خونه دایی کوچکم . گفتم ، حسین ولم کردو رفت جبهه . گفت ، چرا غصه میخوری ؟ رفته که رفته . گفت ، بیا تو خونه چایی بخور . انقدر هم گریه و زاری نکن خدا همراهش.
من هم گفتم ، باشه .
وفتی پدرش از ذوب آهن اومد بهش گفتم ، اون هم گفت ، بره خدا همراهش .
من هم دیدم همه این حرف و میزنند گفتم ، خدا همراهش . بعد از دوماه بیست روز اومد مرخصی . روزی که میخواست بره گفت ، مامان یه کیسه برام میدوزی ؟
گفتم ، چرا ندوزم پسرم .
مشغول شدم و دیدم خودش رفته همه ی زرد آلو ها رو جمع کرده و آورده داخل .گفت ، مامان دیگه نمیخوام بهت دورغ بگم . من دارم میرم جبهه . من هم شروع کردم به گریه . گفت ، مامان انقدر بی تابی کردی که از همسایه ها هم خداحافظی نکردم . میگفت ، اگر بلد بودی و میومدی شاهرود . میدیدی که مادر ها چون بچه هاشون از ماشین جا موندند گریه میکنند اونوقت تو برای رفتنم گریه میکنی . بهش گفتم ، برو پسرم خدا به همراهت . کاپشن پدرش و پوشیده بود ولی براش تنگ شده بود . خیلی خوش و قد وبالا شده بود . همسایه نبودند که خداحافظی کنه . من هم گریه نکردم . بغلش کردم و رفت .
- به ما گفتند ، شهید هفت ماه سابقه جبهه داشته . ایشون کارش چی بود ؟
میگفت تو کردستان بالای کوه بودیم . مواد غذایی تموم شده بوده و چیزی نداشتند بخوردند . میگفت ، چیزی برامون نمی آوردند و فقط نون خشک داشتیم . میگفت ، با خودم میگفتم ، کاش ازمادرم اشکنه یاد میگرفتم . زن های کرد هم نان درست میکردند و
بالای کوه پرتاب می کردند .
میگفت ، جرات نمیکردیم اون نون ها رو
بخوریم و ده روز گرسنگی کشیدیم . با نون خشک سرکرده
بودند و بعد ازده روز اومده بودند پایین . آخرین بار که میخواست بره من آجیل عید و
همه چیز براش گذاشته بودم . نمیدونم کی میخواست بره که دادم براش برد . بعد
ازشهادتش یه نامه آمد که نوشته بود اون خوردنی ها رو با دوستام خوردیم . نوشته بود
غسل شهادت کردم و وضو گرفتم . همه ی وسایلم و جمع کردم و گفتم ، خدایا به امید تو
من هم میرم پیش دوستام . بعد هم رفته بود تو آب های دجله و زیر گلوش تیرخورده بود
و شهید شده بود . -
شهید درجزیره
مجنون در عملیات بدر شهید شده بود ، درسته ؟ بله . زیر گلوش تیر خورده بود و
خون هاش ریخته بود روی بدنش . همه چیز رو تو نامه نوشته بود و گذاشته بود تو ساکش
. بعد از چند وقت دوستاش ساک داده بودند به عمه اش تو قلعه آقا . پدرم خبردار شده
بود و زنداداشم رو فرستاده بود دنبال من . گفته بود ، رقیه رو ببر خونه ی آقا دایی
هاش که متوجه نشه . فکر میکنم سه روز به عید بود . زنداداشم اومد خونه ی ما و گفت
، بیا بریم پیش ما عیده . گفت ، بریم خونه آقا دایی ها . من هم دلشوره داشتم . دلم
نمیومد یه نقل بردارم . به زنداداشم گفتم ، بیا بریم . گفت ، یه مقدار دیگه بشین . گفتم ، نه دیگه نمی تونم . دیدم حسن آقا ایستاده و همه
دورش جمع شدند . این بچه هم مثل گنجشک پرپر میزد و میگفت ، شما دروغ گفتین که داداشم
مجروح شده اون شهید شده . این ها میگفتند ، نه مجروح ده و الان میخوان بیارنش .
کرسی داشتیم ومیگفتند ، کرسی وبردارید که میخوان بیارنش . حسن گفته بود ، نه
میدونم شهید شده . پدرش همون روز رفته بوددیدن فاطمه گنبد (تازه عروس بود ) دو تا دخترهای کوچکترم زهرا و
محبوبه رو هم با خودش برده بود . کسی بهش نگفته بود ، امروز قراره خبر شهادت بچه تو بیارن . اونجا که رفته بود دامادمون بهش گفته بود ،
صبحانه تو بخور و بیا بید تو حیاط و با تبر بزن . این بنده خدا هم همین جورتبر زده
تا بلاخره انداخته بودش . خیلی بزرگ بود . پسر خواهر شوهرم رفته بود گنبد دنبالش و
گفته بود ، دایی بریم کلامو . خلاصه به هرراهی بود آورده بودش . من هم میگفتم ، هی گفتی حسین بره عیب
نداره . حالا بیا پسرم شهید شد . میگفت ، حالا که شهید شده اینقدر غصه نخور .
داشتم لباس هامون و پهن میکردم که حس کردم یکی داره بهم میگه حسین شهید شده بیا
بریم . توجه نمیکردم و دوباره میامد جلوی ذهنم . دیگه دفعه ی سوم اومدم پایین و
گفتم ، سید جواد اگر میایی که بیا ، اگر نه من میخوام برم همراه برادرهات . حسین
شهید شده .
میگفتم ، به دلم افتاده . من و پدر
شهید و حسن و خواهراش رفتیم سپاه . یه جایی مثل باغ بود و همه ی شهیدارو ردیف
گذاشته بودیم . دیگه پدرم هم یه دستش و گذاشته بود کف سرم و یه دستش هم زیرگلوم .
میگفت ، ببین باباجان پدر ومادرشهداء چه آرام نشستند ، تو هم آرام باش و مراقب
حجابت هم باش . شهیدها رو فرستادند و حسین من
هم روز بعدش تشییع کردند . -
پس خیلی چشم
انتظارنبودین ؟ نه ، دیگه . -
شهید رو کجا
دفن کردین ؟ کلامو . -
بعد ازاینکه
شهید رو آوردند واز دور ونزدیک اومدند ملاقات شما . هیچ کس درمورد نحوه ی شهادتش
حرفی نزد ؟ نه ، کسی حرفی نزد . -
به شما نگفته
بودند کار شهید تو جبهه چی بوده ؟ به ما گفتند ، ایشون جزء نیروهای رزمی گردان بود
؟ بله . -
درمورد نحوه ی
شهادتش هم گفتند ؟ برای درمان مجروحین داشته وسیله
میبرده که تیرزده بودند زیر گلوش . -
پس جزء
نیروهای امدادگر بود ؟ بله . -
مادرجان اون
زمان که تلفن نبود . با شهید چطور درارتباط بودین ؟ فقط نامه مینوشت . -
شهید وصیت
نامه هم داشت ؟ سه تا وصیت نامه داشت .نمیدونم
الان کجاست . -
سفارشی بهتون
نکرده بود ؟
- از قبل از انقلاب بفرمایید . با توجه به اینکه پدرتون روحانی بود و حاج سید محمود هم از اقوامتون بود . زمان انقلاب کی شهید رو آگاه میکرد ؟
چند تا پسربچه تو مدرسه شون بودند . بهش میگفتند ، این جاها به درد ما نمیخوره . بهش گفته بود ، بیا بریم جبهه کمک حال ناموس و کشورمون باشیم .
- کسی از دوستان شهید یادتون هست که به شهادت رسیده باشه ؟
یکی مرتضی پسر آقا مرتضی بود . که بعد از فوت پدرش اسمش رو روی پسرش گذاشته بودند که فامیلش یادم نیست . یکی هم علی اکبر بود .
- بعد از شهادت حسین هیچ کس نیومد بگه که مثلا خواب شهید رودیدم ؟ یا خودتون خواب ندیدین ؟
خودم خواب دیدم . وقتی برای آخرین بار رفت من یه تشت بزرگ خمیر درست کرده بودم . نانواپیدا نکردیم که به من کمک کنه . چون بچه هام کوچک بودند . خودش تا آخرش نشست و خمیرم و مزه کرده . فرداش که سرتنور بودم گریه میکردم . میگفتم ، آخرین بار حسین کمکم کرد . شب خواب دیدم که تموم درودیوار آیه های قرآن نوشتند . حسین گفت ، نگاه کن مادر ما همه شهید های کلامو اتاقمون اینجاست حالا تو بازهم گریه میکنی ؟ دیگه نبینم که انقدر گریه کنی ؟ پ
پدرش رفته بود تهران سالگرد امام (ره) . دو تا گاو داشتیم که هردوزائیده بودند . من هم بلد نبودم که چکار کنم . حسن پسرم هم کوچک بود و من بهش میگفتم ، بیا کمکم کن . میگفت ، میخوام تلویزیون ببینم . ( گاو وباید شیرش ومیدوشیدم که تو نای نمونه و خفه نشه . ) گاو و دوشیدم و تو جوب ریختم و سطل هامو شستم . خواهرشوهرم تو قلعه آقا شبش خواب دیده بود که حسین گفته ، عمه تو فردا نمیری کمک مادرم کنی تا وقتی بابام میاد ؟
دو پنجره رفته بود ، گفته بود و داخل نرفته بود .
فرداش خواهر شوهرم اومد گفت ، چیکار میکنی ؟ گفتم ، همین کارهای معمول خونه رو . گفت ، حسین اومده پشت پنجره مون و به من گفت ، برو کمک مادرم . بنده خدا گفت ، من که اززایمان گاو سردرنمیارم ، چکار کنم ؟ گفتم ، حالا تا برادرت بیاد یه کاری میکنیم .
یه بار هم بابام میخواست بیاد خونه مون روضه بخونه . اون موقع ها رسم بود که میرفتند روی پشت بوم داد میزدند که بیان روضه خونی .
شوهرم رفته بود دادزده بود ولی هیچ کس نیومد . فقط همسایه ام که رفته بود شهید باهاش خداحافظی ولی نبود ، اومد خونه مون . پدرم هم گفت ، اشکال نداره من برای شما سه تا روضه میخونم . آخرش هم صلوات فرستادند و رفتند . من هم اون روز گریه کردم . گفتم ، چرا هیچ کس نیومده روضه ام و همون جرو خوابم برد . یه سپیده بیگم بود که اومد خونه مون و گفت ،دیشب خونه تون چه خبر بوده ؟ گفتم ، هیچی .
خیلی که اصرار کرد گفتم ، بابام اومده بود روضه بخونه و هرچس رو بوم صدا زدیم کسی نیومده پدرم هم گفته اشکال نداره ، فرشته و ملائکه هستند و روضه رو برای سه نفر خونده و حالا حسین رفته بود تو خواب سپیده بیگم و گفته بود ، خونه مون انقدر شلوغ بوده که جا نبوده من بشینم . اون وقت مادرم گریه کرده که چرا کسی خونه مون نیست . فقط بد کاری کردند که روضه خوندند و مصاحفه نگرفتند .
- منظورش از مصاحفه چی بود ؟
منظورش زیارت نامه بود .
- مادرجان خاطره ای ازشهید یادتون نمیاد بگین ؟
مثلا چی باید بگم .
- وقتی جریانات انقلاب شکل گرفت ، وسایل ارتباط جمعی مثل رادیو و تلویزیون که نبود و مردم از همه جا بی خبر بودند . و اگر کسی میرفت تهران اخبار و میاورد . ولی خانواده ی شما چون روحانی بودند فرق میکرد . شما اخبار و از کجا میگرفتین ؟ شما چطور متجه شدین که یه فردی بنام امام خمینی (ره) هست و مردم دارند انقلاب میکنند ؟
این ها رو پدرم برام تعریف میکرد .
- پدرتون از کجا میفهمید ؟
از آقا سید محمود میپرسید .
- تو خونه ی پدرتون افرادی بودند که جلسات انقلابی بگذارند ؟
بله ، حسین هم تو جلسات شرکت میکرد .
- کسی از طرف نیروهای شهربانی با شما برخورد نکرد ؟
نه ، ما کسی رو ندیدیم .
- پدر شهید هم به جلسات میرفت ؟
شوهرم خیلی مرد خوبی بود . با اینکه ملا نبود ولی خیلی مذهبی بود . خسته و کوفته کارهمه رو انجام می داد . به همه ی پیرمرد ها و پیرزن ها اهمیت میداد و کارهاشون رو انجام میداد .
- پدر شهید بیمار بودند ؟ ایشون کی از دنیا رفت ؟
نه ، چند وقت میگفت ، معده ام درد میکنه . یه بار میگفت ، خوبم و یه بار میگفت ، خوب نیستم . کاربه جاهای باریکم رسید ودخترهام گفتند ، باید بریم دکتر .
دکتر گفته بود باید بری تهران . عملش هم کردند ولی بی فایده بود . بیست روز یه بار شیمی درمانی اش می کردیم تا خوب بشه . دیگه بخیه اش زدند ولی درد داشت . هرده پانزده روز یه بار یه هفته میومد سوزن میزد و یکی از پسرهام هم بالای سرش می موند . این اواخر خیلی بی تابی میکرد .
حسن اومد گفت ، یه دکتر خوب توی مشهد هست . بردنش عمل هم کرد . عملش خیلی خوب بود اما خون جای کوک ها نمی ایستاد و بعد از یه هفته فوت کرد . (گریه)
- حالا که اسم پدر شهید اومد هیچ وقت نمیگفت ، خواب شهید رو دیدم ؟
چرا ، خیلی بی تابی میکرد . میگفت ، خواب دیدم حسین اومده کمک میکنه . داشت آبداری میکرد و برام چایی هم ریخت .
- به ما گفتند ، شهید کار کشاورزی هم میکرده ، درسته ؟
بله ، همه کاری انجام می داد و هیچ وقت روی زبونش نه نبود . وقتی بیکار بود ، جلوی حیاط نمینشست . یه باربند گوسفند داشتیم که میرفت اونجا مینشست . میگفت ، گناه داره که سرراه ناموس مردم بشینم . خیلی فهمیده بود .
- به عنوان مادر شهید وقتی دلتنگش میشدین ، هیچ وقت ازاینکه شهید شده پشیمون نشدین ؟
نه ، ولی وقتی میبینم مادرهای شهید گل برای پسرهاشون میبرن . میگم من هم اگر خوب بودم عرضه داشتم میرفتم سرخاک بچه ام . ولی با این واکر نمیشه . (گریه)
- انشاالله خدابهتون شفاء بده .
پسرم با ماشین من رو می بره و میاره .
- مادرجان سفارشی به مردم و دوست ندارید ؟
نه ، من فقط بیمار هستم و هرروز
یه دخترم از من مراقبت میکنه . یه روز هم پسرهام میان .
- ممنونم که وقتتون رو به ما دادین .
خواهش می کنم سلامت باشید .