چادرم رو بستم دورکمرم و گفتم: خودم می خوام بچه ام را بخاک بسپارم
مصاحبه خودمانی نوید شاهد سمنان با خانواده معظم شهید جواد اعظمی
درخدمت خانواده شهید بزرگوار جواد اعظمی هستیم .
- سلام علیکم
علیک سلام .
- خوبی پدرجان ؟
الحمدالله .
- خودتون رو معرفی کنید و نسبتتون رو با شهید بفرمایید ؟
بی پاسخ .
- پدرجان ما ازاستان سمنان و قصد داریم خاطرات شهیدتون وازابتدای طفولیت تا روزی که به شهادت رسید بشنویم . این ها قراره درتاریخ شفاهی کشورمون ثبت بشه .
اسم شهید روکی انتخاب کرد ؟
خانومم این اسم رو انتخاب کرد .
- روزی که شهید به دنیا اومد ، شما خونه بودین ؟
بله .
- شغل تون چی هست ؟
کشاورز بودم . سی وپنج سال تو علی آباد گرگان زندگی میکردیم .
- زمانی که تشکیل زندگی دادین ازشاهرود رفتین علی آباد یا همون جا زندگی میکردین ؟
ما اصلیتمون برای قلعه نو خرقان هست . سی وپنج سال تو علی آباد زندگی کردیم . جواد خیلی اصرار داشت که بریم شاهرود و من بهش میگفتم ، اینجا همه چی برامون روبه راهه . چون اونجا هم اسب و ارابه داشتیم و هم کشاورزی .
اوضاعمون هم خیلی خوب بود ، ولی من به حرف پسرم گوش دادم .
یه آقای صابری بود که خدا رحمتش کنه ایشون میگفت ، اگه میخوای کاری هم انجام بدی با بچه ی شش ساله ات هم مشورت کن . کسرت نکنه ، ممکنه اون نظرش خوب باشه و به دردت بخوره .- آقای صابری روحانی بود ؟
نه ، عالم بود . ایشون برای تربت حیدریه بود . ما هشت تا خانوار بودیم . این آقای صابری اززمانی که اومده بود علی آباد انقدرخوب بود که اونجا رو گلستان کرده بود . خیلی عالم بزرگی بود و حدود هفت سال هم اونجا بود .
- چه محصولاتی میکاشتین ؟
شالی میکاشتیم ، گندم وکنجد و... داشتیم . وقتی میرسید دسته بندی میکردیم .
- جواد فرزند اول شما بود ؟
نه ، فرزند سوم بود .
- قبل ازجواد پسرهم داشتین ؟
بله ، یه محمد داشتم .
- جواد مدرسه ی ابتدایی رو همون جا خوند ؟
بله ، ولی نمیدونم تا کلاس چندم خوند .
- ازخصوصیات اخلاقی شهید بفرمایید ؟
تو ایران تک بود . با همه مثل خودش رفتارمیکرد و تا جایی دعوا می دید ، میرفت بین شون صلح برقرار می کرد . وقتی صبحانه میاورد میگفت ، بابا اجازه هست برای همسایه کناری مون یه چیزی ببرم . بنده خداها هیچی ندارند ، وعضشون خوب نیست .
میگفتم ، باشه ببر اونها هم بخورن بعدش خودمون میخوریم . وضع مالی مون شکر خدا خوب بود وهمیشه چند تا کیسه گندم داشتیم .
- وقتی مدرسه میرفت ، هیچ وقت کسی برای شکایت ازجواد نیومد درخونه تون ؟ مثل بگه سربچه مون و شکسته ؟
نه اصلا ، جواد مثل فرشته ها بود .
- زمانی که کم کم راهنمایی رفت ، کمک حال شما هم بود ؟
حتی یه ثانیه هم بیکارنبود . تا خودش وبیکارمی دید ، میرفت کارهایی که داشتم وانجام می داد . ساعت یازده ونیم ازمدرسه میومد و کیفش و میگذاشت روی ارابه و میگفت ، بابا تو خسته ای برو خونه من کارهاتو انجام میدم . بهش میگفتم ، پسرجان الان باید بری خونه و ناهار بخوری ونماز بخونی . باید بری مدرسه تو درس داری .
روزهای جمعه ما میرفتیم علی آباد ونفت سیاه میاوردیم و مزد میگرفتیم ، این خدا بیامرز من و از ارابه پیاده می کرد وخودش نفت سیاه می آورد .- بابا جان اون موقع امکانات نبود ، آب وبرق و گازهم نبود . وسیله ی نقلیه هم نبود ، باید با همین ارابه ها وسیله ها رو جا به جا میکردین . مردم چطور گذران زندگی میکردند ؟
خیلی سخت بود ، اگر کسی کارداشت که زندگی اش خوب بود ولی اگر نداشت هیچی . من تو علی آباد وضعم خوب بود ولی جواد اصرار داشت بیاییم شاهرود . میگفت ، درست نیست ، تو یه نفر کارکنی وما شش نفربخوریم .
وقتی بریم شاهرود من وبرادرم هم کمک میکنیم . اون زمان تو شاهرود خیلی کارزیاد بود .
وقتی اومدیم شاهرود ، اصرارکرد که بریم قلعه نو خرقان روستای خودمون . نمیدونم چرا اینقدر به شاهرود علاقه داشت .
من وپسرم همه چیزمون وفروختیم ومن بهش میگفتم ، با این پول که هیچی تو شاهورد نمیتونیم بخریم .
گفت ، بابا جان تو زمین بخر ، بعدا میسازی .
من به حرفش گوش ندادم ولی خودش شب وروز کارکرد وخونه رو ساخت . وقتی خونه رو میساختیم تازه یه بچه ی سیزده ساله بود . وقتی خونه آماده شد ، یه باررفت منطقه ازاون به بعد همیشه آماده بود که بره منطقه .
- زمانی که شهید به شما اصرارکرد بریم شاهرود وشما قبول نکردین ، زمان جبهه رفتنش شده بود ؟
بله .
- اولین اعزام شهید ازعلی آباد بود یا شاهرود ؟
ازشاهرود اعزام شد . سال 59 اومدیم شاهرود .
- اون زمان رسم بود که عروس ودامادها ابتدای زندگی شون با خانواده ی شوهر زندگی میکردند ، برای شما هم همین طور بود ؟
نه ، جدا زندگی میکردیم .
- پدرومادرتون هم تو خونه ی شما زندگی نمیکردند ؟
نه ، وقتی شش سالم بود پدرم فوت کرد .
- انقلاب که شد تو علی آباد چه خبر بود ؟ مردم چه کاری انجام می دادند ؟
در علی آباد سال 59 از صبح تا شب کشیک می دادیم .
- قبل ازانقلاب تو علی آباد با فرزندانتون تو تظاهرات شرکت میکردین ؟
از روز اول هرجایی تشکیل میشد ، جواد پیش قدم بود .- خود شما چطور بودین ؟
من خودم هم تا صبح تو بیابون کشیک میدادم که غریبه ها وارد روستامون نشوند . حاج آقا قندهاری فرارکرده بود و اومده بود اونجا که جواد نجاتش داد . ساواک همیشه دنبال ایشون بود .
- میتونید دراین مورد بیشترتوضیح بدین ؟
بی پاسخ .
- بابا جان اون اوایل که وسایل ارتباطی نبود ، شما چطور ازجریانات انقلاب باخبر شدین ؟
همون حاج آقای صابری همه رو روشن میکرد .
- هیچ وقت پیش اومد ساواک و نیروهای شهربانی اذیتش کنند ؟
نه ، کسی قدرت نداشت . مردم اونجا خیلی باهم خوب بودند و اتحاد داشتند و کسی جرات نداشت اذیتشون کنه .
- جواد برای حاج آقا قندهاری چه کاری انجام داده بود ؟
جواد اطلاع داشت و ایشون وبرده بود یه جایی پنهانش کرده بود که دستگیرنشه .
- تو علی آباد هم دنبالش اومدند ؟
نه ، تو علی آباد جرات نداشتند بیان دنبالش . جواد سه بار ازعلی آباد با دوستان بسیجی اش پیاده آمده بود شاهرود . اون زمان دوازده ، سیزده سال بود وقرار بود منافقینی که رفته بودند جنگل ابر وبگیرند .
چند نفرهم دستگیر کردند ، یه حسین محمدی بود که با پسربزرگم ازصبح تا شب نمیخوابیدند .
- هیچ وقت پیش اومد با همون سن کم اعلامیه بیاره ویا شعاربنویسه که ساواک دستگیرش کنه ؟
نه .
- خودتون هم شاهد اتفاقی بودین ؟
نه ، الحمدالله .
- اون زمان که شما و جواد میرفتین تظاهرات کسی هم کشته شد ؟
نه ، اصلا تیراندازی نشد .
- اوایل انقلاب ادارات بهم ریخته بودو یه عده ازاین هرج ومرج درکشور سوء استفاده کردند و نابه سامانی هایی به وجود آمدند . جوان ها برای نگهبانی میرفتند تو مساجد وپایگاه ها ، شهید هم میرفت ؟
بله .- امام خمینی (ره) دستور داده بود که جوان ها به روستاهای دورافتاده بروند برای مک به زارعین ومردم مرحوم ، جواد ودوستانش هم میرفتند ؟
من یادم نیست .
- خود شما هم کمک کردین ؟
جایی که کاری بود میرفتم ، الان هم که هشتاد سالم شده ، کوتاهی نمیکنم .
- پدرجان کم کم جنگ شروع شد . ابتدا قبل ازجنگ قائله ی گنبد شروع شد و خیلی هم بهم ریختگی شد . با توجه به اینکه شما علی آباد بودین ، کسی براتون ازاین اوضاع حرفی میزد ؟
جواد میرفت ، ولی من اطلاعی نداشتم .
- جواد براتون ازاوضاع گنبد حرفی نمیزد ؟
جواداصلا خونه نبود ، همیشه درحال فعالیت بود .
- وقتی اومدین شاهرود ، رفتین قلعه نو خرقان یا شاهرود موندین ؟
یک سال رفتیم قلعه نو . ولی جواد خیلی به من خسته بود . هربار که بیل وفرغون به قصد کندن زمین برمیداشتم ، جواد ازمن میگرفت . نمیگذاشت کارکنم . به همین خاطر یک سال بیشتر اونجا نبودم . بعد ازشهادتش هر وقت میرفتم قلعه بو احساس میکردم جواد هم هست . برای همین خونه اونجا رو فروختم واومدم شاهرود .
- وقتی اومدین شاهرود ، خونه اجازه کردین ؟
اول یه سال اجاره کردیم و بعدش یه حیاط کلنگی تو راه آهن خریدم . بعد ازشش سال اومدیم تو این خونه .
- وقتی اولین بار شهید به عنوان بسیجی رفت جبهه ، شما شاهرود بودین یا قلعه نو خرقان بودین ؟
قلعه نو بودم .
- مسئولای پایگاه شو یادتون هست ؟
من یادم نیست .
- اولین بار که میخواست بره ، شما چی بهش گفتین ؟ با رفتنش مخالف بودین یا تشویقش میکردین ؟
تشویقش کردم ، چون راه خیر بود . اگر خودم هم میبردن حاضر بودم برم .
- اولین بارکه رفت ، چه مدت ازهم بی خبر بودین ؟
سه ماه بی خبر بودیم وبعد اومد .- تو این سه ماه نگفته بود که غرب کشور رفته یا جنوب ؟
نه ، دیگه نامه نداد .
- نگفت ، اونجا چیکارمیکنه ؟ به من گفتند جواد بیسیم چی بوده ، درسته ؟
بله .
- باراول زخمی هم شد ؟
نه ، فقط گوش به زنگ بود که دوباره خبرش کنند .
- دفعه ی بعدی کی اعزام شد ، تواین فاصله کمک حال شما هم بود ؟
یه ثانیه هم وقتی خونه بود نمیگذاشت من کارکنم .اگر خواب هم بود ازجاش میپرید وکمکم میکرد .
- ازدومین اعزام شهید بفرمایید ، بازهم درس میخوند ؟
نه ، درس ورها کرده بود .
- تا سوم راهنمایی درس خوند ؟
بله .
- باردوم رفت غرب کشور یا جنوب ؟
رفت پاسگاه زید ، تقریبا داخل خاک عراق بود .
- اونجا چه کاری انجام میداد ؟
تخریب چی بود .
- مجروح هم شد ؟
تقریبا دو ماه اونجا بود که یه روز ماه رمضون زنگ زد . اون موقع خونه ی پدر خانمم تلفن داشتند و گفت ، بابا حالم خیلی خوبه خیالت راحت . بعد ازسه روز ساک ووسایلش وبرامون آوردند ، اون موقع خودم هم تو بیمارستان شیرخورشید بودم .
- پس تو همون پاسگاه زید هم به شهادت رسید ؟
بله .
- شرمنده پدرجان که با سوالاتم شما رو ناراحت میکنم ، اولین بار کی خبر شهادت جواد وبه شما داد ؟
بی پاسخ .
- پسر بزرگتون چه کارمیکرد ؟
تو سپاه بود .
- پس پیش میومد وقتی جواد جبهه بود ، پسربزرگتون هم بره بره جبهه ؟
اون همیشه جبهه بود .
- خیلی ازپدرشهداء میگن که قبل ازشهادت فرزندشون خواب دیده بودند ، شما هم همین طور بودین ؟
نه ، من خواب ندیدم .
- چه مدت بعد ازاینگه خبر شهادتش ودادند ، چه مدت طول کشید پیکر شهید وبیارن ؟
یازده سال چشم انتظار بودیم .
- تو این سالها هیچ وقت خواب شهید وندیدین ؟
نه ، ندیدم .
- تو تفحص که شهید پیدا کردند ، ایشون وکجا دفن کردین ؟
تو شاهرود دفن هست .
- دوستان وهمرزم های شهید درمورد نحوه شهادتش به شما حرفی نزدند ؟
دوستانش که قلعه نو خرقان بودند اول کار به من حرفی نزدند . بعدا گفتند ، شش تا ازبچه های قلعه نو قراره برن یه جایی که تیکه بزرگشون گوششون باشه . جواد من اول بلند شده بود و بقیه هم پشت سرش رفته بودند که هیچ کدوم برنگشتند .
- اسم هاشون یادتون هست ؟
یکی شون برای قلعه نو خرقان هست که الان تو بهداری کار میکنه .
- خاطره ای ازشهید یادتون اومد ؟
هرکاری که میخواستم انجام بدم ، اون خودش برام انجام میداد . هر
کسی هم که کار داشت که خودش توان انجامش ونداشت ، جواد براش انجام میداد . اصلا این بچه یه استثنا بود .
- پدرجان شما سفرمکه وکربلا هم مشرف شدین ؟
بله .
- خیلی ازشهداء وقتی میخواستند برن جبهه ، حرفشون به پدرشون این بود که قراره راه کربلا رو باز کنیم . زمانی که رفتین مکه وکربلا شاید شهیدتون نیافتادین ؟
خوابشو که ندیدم ولی هروقت نماز میخوندم برای او هم میخواندم . ازوقتی بازنشسته شدم ، همیشه تو مسجدم وبرای پدرومادرم هم نماز میخونم .
- وقتی شهدای مدافع حرم رومیارن وشما یاد شهیدت میافتی ، با خودت نمیگی کاش فرزندم شهید نمیشد ؟
نه ، هیچ وقت نمیگم .
- چرا پشیمون نیستین ؟
به خاطر اینکه ، مگر امام حسین (ع) علی اکبر وعلی اصغرش ونداد ؟ اگر این ها نمیرفتند ما هم الان زندگی نداشتیم و مثل عراق وفلسطین بودیم .
- شهید اهل شعر وشاعری هم بود ؟
نه .
- تو وصیت نامه اش به شما ومادرش هم سفارشی کرده بود ؟
میگفت ، باید هرکسی که درمورد رهبرمون حرف بدی میزنه کشته بشه . نزارید اونها شما رو بکشند .
- به عنوان پدرشهید ازمردم ومسئولین چه انتظاری دارید ؟
خواسته ی من این هست که به فقرا کمک کنند . من خودم تا جایی که بتونم این کارومیکنم و مشکلی هم به لطف خدا ندارم .
- ممنون پدرجان ، انشاالله که عاقبت به خیر باشید .
خدا نگهدارتون باشه
*************************************************درخدمت خانواده بزرگوار شهید جواد اعظمی هستیم .
- سلام علیکم .
علیک سلام .
- خوب هستین ؟
الحمدالله .
- خودتون ومعرفی کنید ونسبتتون وباشهید بفرمایید ؟
بنده گوهر محمدی مادرشهید جواد اعظمی هستم .
- مادرجان ما اومدیم ازدوران طفولیت شهید تا روزی که به شهادت رسید ،د تا روزی که به شهادت رسید ، ازشما سوالاتی بپرسیم . این ها قراره درتاریخ شفاهی کشورمون ثبت وضبط بشه . پدرشهید به علت کهولت سن ، خاطره ی زیادی یادشون نبود . ولی ازآنجا که شما مادرشهید هستین وانس والفت بیشتری با ایشن داشتین ، ازشما هم کمک میگیریم تا درحق شهید اجحافی نشه .
ازابتدای تولد شهید شروع میکنیم ، اون زمان که دکترودرمان نبود . شهید تو چه فصلی ازسال به دنیا اومد ؟
بسم الله الرحمن الرحیم .
انا لله وانا الیه راجعون . همه ازخداییم وبازگشت همه ی ما به سوی اوست .
ایشون روز اول فروردین به دنیا اومد و ازهمون ابتدای نوزادی وزمانی که شیر میخورد ، شهید وهمه جا با خودم تو مراسم های روضه خوانی میبردم . جواد ازاولش شور شهادت داشت .
وقتی نوزاد بود ، سه ماه شب وروز گریه میکردم ومن اون وراه می بردم . ازهمون کودکی محرم ها گریه میکرد .
درسته پدرشهید گفت ، وضعمون خیلی خوب بود . ولی درحقیقت کشاورزی برای مردم بود .
وضع مالی مون خیلی خوب نبود وجواد درسش وتو همون مزرعه می خوند ووقتی کلاس نهم بود اومدیم قلعه نو خرقان .
مارفتیم علی آباد گرگان که اثاث بیاریم . من دیدم داره گریه میکنه .
گفتم ، چرا گریه میکنی ؟
گفت ، سه تا ازدایی هام رفتند جبهه ولی شما اجازه نمیدین من برم .
گفتم ، چرا اجازه ندم ؟ برو جبهه مادرجان .
گفت ، یعنی شما راضی هستین ؟
گفتم ، بله .
وقتی علی آباد بودیم و مزرعه داشتیم . شبها درو قفل میکردیم و جواد ازروی دیوار میپرید ومیرفت بسیج .
خلاصه آروم وقرار نداشت . یه همسایه داشتیم که تو خونه رادیو داشت . جواد میرفت نوارهای امام خمینی (ره) رو میاورد وما گوش می دادیم .
- این کارها رو تو علی آباد انجام می داد ؟
بله ، همسایه رو هم میاورد که به سخنرانی های امام (ره) گوش کنند . میگفت ، مادر صحبت های ایشون وخوب به گوش بگیر . وقتهایی که تو بسیج مانور داشتند همیشه لباس هاش خیس بود ، چون تو آب ها وگل ها مانور داشتند .
میگفتم ، چرا این کارها رو میکنی ؟
میگفت ، وضعیت مملکت ونمیبینی ؟
یه آرزو همیشه به دلش موند واون هم این بود که امام (ره) رو ببینه ویکی هم اینکه بریم مشهد .
اما راستش وضعمون جوری نبود که بریم مشهد ، آخرهای سال 59 آمدیم مشهد .
جواد ازبسیج شاهرود راهی جبهه شد . فرمانده شون گفته بود که آقا دستور داده ، سیزده چهارده ساله ها نباد جبهه برن .
به من گفت ، مادرچیکارکنم ؟
گفتم ، غصه نخور . اومدم فلکه ویه دوزاری گرفتم و به بسیج زنگ زدم وگفتم ، چرا بچه ی من و نمیبرید ؟
گفتند ، ما ازآقا اجازه نداریم بچه ی سیزده ساله رو ببریم جبهه .
گفتم ، درسته بچه ام سیزده سالشه ولی شهامت یه مرد سی ساله رو داره .
بعد ازتماس اون روز من بردنش جبهه . رفته بود گیلان غرب وتو نامه هاش می نوشت ، مادر من میخوام بیام دیدنتون .
من هم میگفتم ، پسرم طاقت بیار تا این سه ما تموم بشه .
مینوشت ، این سه ماه که تموم شدنی نیست . وقتی هم بیام قصد دارم دوباره برگردم جبهه .
سال 61 درتاریخ 18/1 اومد مرخصی ودوباره 28/ 3 اعزام شد .
- مادرجان تو صحبت هاتون اشاره کردین که شهید روز اول عید به دنیا اومد ، کی تو گوشش اذان گفت ؟
یه حاجی بود به اسم حاج غلامعلی که خیلی مومن بود ، ایشون تو گوشش اذان گفت .- اولین آموزه های مذهبی رو به شهید یاد دادین ، یا پدرش ؟ پدرشهید با خودش جواد ومسجد هم می برد ؟
با پدرش میرفت ، ولی ایشون چون کشاورزی واسب وارابه داشت خیلی فرصت نداشت . بیشتر اوقات با خودم میبردمش . اون موقع مسجد سرکوچه مون بود ویه آقایی بود که خدابیامرز همیشه به من میگفت ، اینقدر این بچه رو نیار مسجد ، چشم ونظر میخوره .
گفتم ، اون من ومیاره . همش میگه بیا بریم مسجد .به سن طفولیت هم که رسید ، من اگر سردرد هم داشتم از مدرسه زنگ تفریح میومد خونه . خبر من ومیگرفت وباز میرفت . دخترم کوچکتر بود و جواد به ایشون ومحمد پسرم میگفت ، وقتی مادرمریض هست باید کارهای خونه رو خودمون انجام بدیم .
- مادرجان اون زمان که دکتر ودرمان نبود . وقتی شهید بزرگتر شد ، پیش اومد که بیمار هم بشه وشما براش نذر ونیازی کنید ؟
اصلا مریض نشد .
- پدرشهید فرمودند وقتی مدرسه میرفت ، خیلی به درس علاقه داشت . هیچ وقت پیش اومد معلم هاش ازش شکایتی کنند ؟
نه ، هیچ وقت پیش نیومد .
- زمانی که فعالیت های انقلابی کم کم شروع شد ، جواد وبقیه ی دوستانش چطور دراین زمینه طلاعات کسب میکردند ؟
وقتی شاه رفت ، همه ی مردم پابرهنه ریختند تو خیابانها و گفتند ، شاه رفت . وقتی امام خمینی (ره) اومد هم جواد کل راه وپیاده با پای برهنه رفت . مردم نقل وشیرینی هم پخش میکردند . بمب گذاری که شد و شهید بهشتی ازدنیا رفت ، تو خونه ی ما هم عزا شد و همگی عزادار بودیم .
- مادرجان شماهمگی دراین فعالیت ها حضور داشتین ؟
من از دوازده سالگی تو روضه خوانی ها شرکت میکردم وروضه میخواندم . همیشه به حاج آقا هم میگم ، من هرکاری شما بگی انجام میدم ولی ارمن انتظار نداشته باش که نرم روضه . حتی وقتی هم که مریض هستم باید تو خونه ا روضه خوانده بشه واسم امام حسین (ع) آورده بشه .
- فرزند دیگری هم دارید که جبهه رفته باشه ؟
محمد پسر بزرگم سرهنگ بازنشسته هست . ایشون انقدر جبهه داشت که سی ساله بازنشسته شده .
- منظورتون سن سی سالگی هست ؟
خیر سی سال خدمت کرده .- ایشون استخدام سپاه بودند ؟
بله .
- وقتی شهید میرفت جبهه ، پیش میومد که با برادرهاش یه جا باشند ؟
همیشه یه جا بودند .
- اولین بار که رفت گیلان غرب ، اونجا به چه کاری مشغول بود ؟
بیسیم چی بود . قرآن خوندن وخوب یاد نگرفته بود وبه من میگفت ، مادرمن روز قیامت ازش شکایت میکنم چرا به من قرآن خوندن یاد ندادی .
ازوقتی رفت گیلان غرب یاد گرفته بود ، مرخصی که اومد من دیدم ماشاالله دعای کمیل وخودش میخونه . اونجا هم تو تدارکات بوده وهم بیسیم چی بوده . ویرفته تو دریا وبا دبه های بزرگ برای رزمنده آب میاورده .
- مادرجان خاطره خاصی ازشهید یادتون نیومد ؟
این که اون زمان وضع مالی همه ناجور بود . من که سیب زمینی سرخ میکردم ، یه تیکه نون میاورد ومیگفت ، مادربرام غذا بریز من گرسنه هستم . میگفتم ، بزار همه بیان سر سفره با هم بخورین .
میگفت ، نه خیلی گرسنه هستم .
یه روز دیدم یه جوان که مریض وشیرین عقل بود و میاره جلوی در وبهش ساندویچ میده ووقتی سیر میشد ، جواد میومد خونه .
یه همسایه هم داشتیم که پیرزن بود ووضعش خیلی بد بود . یه روز گفت ، مادرنمیشه سهم غذ ی من وبدی ببری برای همسایه مون سکینه خانم ؟
گفتم ، مادرامروز که هیچی . ولی ازفردا غذای اون بنده خدا رو هم ببر . گفت ، نه باید ازهمین امروز ببرم .
ازاون روز همیشه غذا رو گرم براش میبرد و میومد خونه بعد غذا میخورد .
میگفت ، مامان برای من کمتر غذا بکش . میگفتم ، چرا مادرمن که به اندازه ی همه درست کردم .
میگفت ، من سهم خودم وبردم برای همسایه .
تو قلعه نو که بودیم با یکی دوست بود به اسم محمد تقی که میومد خونه مون . اون موقع دخترم کوچک بود ازاین بنده خدا میترسید .
بهش میگفت ، محمد تقی ازاین به بعد خواستی وارد خونه بشی یا الله بگو که خواهرم نترسه .
شهید همیشه از فقرا دست گیری میکرد وبه من وپدرش هم خیلی رسیدگی میکرد .
- شهید تا زمان شهادتش چند بار اعزام شد ؟
دوبار رفت .- یعنی یه بار رفت گیلان غرب ودفعه ی دوم درپاسگاه زید به شهادت رسید ؟
بله . 3/28 رفت و 4/31 مفقودالاثر شد .
- بار آخری که میخواست بره جبهه چه حسی داشتین ، خیلی ازمادرشهداء میگن به دلمون برات شده بود که فرزندمون برنمیگرده ، شما هم همین طور بودین ؟
دفعه ی آخری که رفت من نمیدونستم قصد داره دوباره بره جبهه . اون موقع داشتیم تو قلعه نو خونه میساختیم . چند روز بود که ناخودآگاه اشک هام میومد ، جواد برام ازاکباتان تهران یه رادیو خریده بود و من روشن میکردم ووقتی اخبار جنگ ومیداد من گریه میکردم .
یه روز غروب اومد بهم گفت ، مامان من فردا با بابام نمیرم سرکار .
گفتم ، چرا مادرجان ؟
گفت ، میخوام برم جبهه .
گفتم ، اثاث ها رو ریختی رو خاکها که بری جبهه ؟
گفت ، آره .
شب رفت بسیج ویه چراغ ایرانی برامون گرفت . وقتی روشنش کردیم شیشه اش تا خورد . بهش گفتم ، این چه مدل شیشه بود که به جای اینکه بشکنه ، تا خورد ؟
دستش روزد به شیشه وسوخت . من با خودم گفتم ، جوادم این بار برنمیگرده .
دستش تا صبح تو ماست بود واونجا حمام هم نداشتیم . صبح گفت میرم شاهرود خونه ، بابا حمام .
اون زودتر اومد شاهرود ومن هم پشت سرش رفتم . دیدم خیلی ناراحته .
سرفلکه گفتم ، بیابریم برات یه چیزی بخرم . گفت ، نه مامان نیازی نیست .
جواد اصلا دوست نداشت ، دستهام اززیر چادربیرون باشه . میگفت ، دستهاتو ببر داخل مردها میبینند .
رفتم بسیج آبشار فعلی و با یه خانم طرودی باهم بودیم و اون زمان رسم نبود که مارها زیاد بدرقه برن . به من میگفت ، مامان کارخوبی نکردی اومدی . من هم گفتم ، پسرم نزدیک من نیا که نفهمن نسبت داریم . گفتم ، مادرمن که جلوی صورتم وگرفتم وکسی من ونمیشناسه . تازه من که فقط به خاطر تو نیومدم برای همه شون اومدم .
وقتی اومد تو اتوبوس بینی اش خون اومد . صبح هم قبل ازرفتنش با همه خداحافظی کرده بود . اونها زودتر رفتند ومن از خیابون تخت جمشید بدو بدو رفتم دنبالشون ، اومدیم جلوی سپاه .
یادمه همیشه وقتی لباس میپوشید میگفت ، تمیز باشه ولی نو نباشه .
قبل رفتن یه روز به من گفت ، مادر چقدر بد شد که من بار سومم نیست میرم جبهه ؟
گفتم ، چرا ؟
گفت ، اگه بار سوم بود من رو میبردن لبنان ولی بار دوم رو نمیبرن .
گفتم ، چه فرقی داره مادر ؟ تو قصدت خدمت به آقا هست . انشاالله دفعه ی بعد میبرنت لبنان . خلاصه خداحافظی کرد ونشست تو ماشین ، من واون تنها بودیم .
رفتم به مادرم زنگ زدم و گفتم ، مادر نمیدونم چرا جواد ناراحت بود .
گفت ، من دعواش کردم . به من گفت ، خودم دعواش کردم . بهش گفتم ، تو بابات وبردی زیر بدهکاری و خونه رو نصفه گذاشتی ، حالا داری میری جبهه .
ولی جواد بهم گفته ، من دلم کنده شده میخوام برم .
خلاصه رفته بود لشکر 17 قم ، ازاراک میان و میگن ما شش تا تخریب چی میخواهیم . اول جواد بلند می شد و از تیپ خودشون جدا میشن ومیرن اونجا .
روزآخری که زنگ زده بود با مادرم صحبت میکرده ، من اون روز نبودم . به ایشون گفته بود ، سه تا حمله داشتیم ولی حمله ی آخری معلوم نیست شهید بشم .
گفته بود ، مادر ببخشید که شما رو اذیت کردم . خیلی هم خوشحال بوده .
روز آخر ماه رمضمون 31 تیر ماه وصیت نامه اش رسید دست ما . به پسر خاله ام دادم چاپ کرد برامون وساکش هم آورده بودند تو بیمارستان امداد به برادرم داده بودند .
من بعد ازرفتنش خیلی رفتم تو سپاه وگفتم ، حتما بچه ام شهید شده چرا ساکشو نمیارین برام ؟
گفتن ، ساکش نیست .
من همیشه توی برف زمستون میرفتم . به برادرم میگفتم ، ساک بچه ام وبده .
میگفت ، دست من نیست . یه روز رفتم تو سپاه یه آقای دباغی نام بود . به ایشون گفتم ، یا ساک بچه ی من ومیدین یا سه روز هم طول بکشه همین جا منتظر میشم . برف سنگینی هم اومده بود ونمی شد یه قدم برداری .
گفت ، ساک بچه ات کجاست ؟
گفتم ، تو بیمارستان امداد ، دست برادرم آقای محمدی بوده .
رفت ویک ربع طول نکشید که با ساک برگشت . گاراژ ماشین های روستای ما دور فلکه ی شاهرود بود . گفتند ، اجازه بده براتون بیاریم .
گفتم ، نیازی نیست . شما تا الان انداخته بودین تو بیمارستان ، حالا هم خودم میبرمش .
وقتی اومدم خونه لباسهاش و شستم ، ولی بعدا پشیمون شدم که چرا این کاروکردم .
من وپدرش سواد نداریم . یه جایی نوشته بود که خیلی خسته بودم ووقتی چشم هامو بستم خوابم برده . موقعی که بیدارشدم دیدم کسی دوروبرم نیست . لحظات آخر کسی پیشش نبوده ، سال 61 مفقودالاثرشده و سال 74 جسدش وآوردند . جوراب های سفید شو اتو کردم وهنوز هم دارم .- مادرجان پدرشهید گفتند ، شش نفربودند درسته ؟
برای اراک بودن رو من نمیدونم .
- مادرجان یازده سال چشم انتظاری کشیدین ، آیا زمانی که بهتون گفتند جواد شهید شده براتون قطعی شد یا هنوز هم چشم انتظارش بودین ؟
وقتی پسربزرگم داشت با برادرخانمش صحبت میکرد گفتم ، چی شده ؟
اون موقع پسرم تازه ازدواج کرده بود .
گفت ، هیچی رفته بودم فرمانداری وام بگیرم .
گفتم ، تو وام میخوای ؟
گفت ، آره .
گفتم ، با همین حرفهاتون بچه ام شهید شد .
من خودم خواستم که مثل حضرت ام البنین چشم انتظار باشم . من اصلا براش ناراحت نبودم ، چون خودش خواست ومن هم کمکش کردم . همه ی فامیل ها میگفتند ، تو این کار وباهاش کردی .
وقتی هم پسر بزرگم میخواست بره دنبال جنازه اش بهش گفتم ، پسرم تو زن وبچه داری . اگه بری وتو هم شهید بشی ، چیکار کنیم . من راضی نیستم بری .
بچه ام من هرجایی رفته خودش خواسته ، اگر مصلحت خداوندباشه خودش به من برمیگردانش .
- قبل ازشهادتش خوابی ندیدن که به دلتون برات بشه ، قراره شهید بشه ؟
خوابشو دیدم ، یه پیراهن قرمز تنش کرده بود و یه بچه ی کوچک هم بغلش بود . یه پاش این طرف دربند اتاق بود ویه پاش اون طرف بود . بهم تو خواب گفت ، مامان دیگه راحت شدی ، تازه هم براش یه تشک دوخته بودم .
یه شب خواهر بزرگش ازازعلی آباد گرگان اومده بود واینجا خواب بودند . نیکه شب به خواهرش گفته بود ، آبجی بچه رو بگیر که تشک ونجس نکنه .
دخترم بچه رو نیمه شب برمیداره وجاش وعوض میکنه . شبی هم پیکرشو آوردند من رفتم گلوگاه . جمجه اش ویکی از دنده هاش بود ، دست وپاش هم بود ولگن کمرش هم هنوز بود . جوراب هاش سفید سفید مونده بود . یه زیرپوش سفید هم برای برادرش بود که پوشیده بود و بعد ازسیزده سال که آوردنش فکر میکردی تازه تنش کرده .
رو جمجمه اش هم یه چیزی باخودکارنوشته بود که من نمیدونم چی بود .
- مادرجان خاطره ی دیگری یادتون نیومد ؟
اول انقلاب که شد دوبارایشون ازکوه ابر پیاده اومد (ناتمام )
میغان وکلامو وعلی آباد میرفتند برای سرکشی ازخانواده شهداء .- مادرجان شما سال 59 نیومدین سمت شاهرود ؟
اواخر سال 59 بود وشهید هم داده بودیم .
- هیچ وقت منافقی ودستگیر نکردند ؟
نه ، فقط میرفتند شلاق میزدند . مادرم بهش میگفت ، مادرتو هنوز وقتت نیست روزه بگیری ولی میگرفت . میرفت سرکارو اول ظهر دوباره میرفت . میرفتند منافقین ودستگیر میکردند .
- هیچ وقت عضو سپاه نشده بود ؟
مرحله ی آخر رفته بود عضو سپاه شده بود .
- خاطره ی دیگری یادتون نیومد ؟
نه .
- هیچ وقت پیش نیومد که پدرش تنبیه اش کنه ؟
نه ، هیچ کدوم تنبیه نشدند .
- مادرجان شهید وقتی بزرگتر شد ، تو همون علی آباد خادم مسجد بود ، یا نوحه خوانی میکرد ؟
سوادش خیلی نبود که مداحی کنه . اما خادمی میکرد .
- مادرجان تو خونه تون یه علم هست ، برای شهید هرسال مراسم میگیرین ؟
پسرم درراه خدا رفته وبه مراسم ما احتیاجی نداره ، ما برای امام حسین (ع) مراسم میگیریم .
- مادرجان شما فرمودین که دایی های حسن هم رفتند جبهه ، ازاونها هم کسی شهید شد ؟
نه ، برادربزرگم شیمیایی شده .
- پدرشهید هم جبهه رفت ؟
شوهرم آلزایمر داره وهمون موقع هم بیمار بود وممکن بود تو جبهه حتی گم هم بشه .
- زمانی که جنگ شروع شد نیروها هنوز سازماندهی نشده بودند وازشهر وروستا به جبهه کمک میکردند . بعضی ها نان میپختند و مواد غذایی میفرستادند ، شما هم این کارها رو انجام میدادین ؟
درهمون علی آباد که بودیم از این کارها میکردیم . مثلا بسته بندی مواد غذایی رو انجام میدادیم و...
ولی خودم دستم خالی بود وچیزی نداشتم که بفرستم .
- پدرشهید چطور ؟
پدرشهید دوست داره به همه کمک کنه . اون موقع ها کارگر مردم بود ، من خودم هم بچه داری میکردم وهم این کارها رو انجام میدادم . پنج تا بچه ی شیر به شیر داشتم .
- مادرجان صحبت دیگه ای ندارید ؟
نه ، خیر .
- شمامکه وکربلا هم مشرف شدین ؟
بله .
- وقتی رفتین اونجا خواب شهید هم دیدین ؟
خواب ندیدم ولی وقتی زنده بود میگفت ، مادرراه قدس ازکربلا باز میشه . ما اول میریم کربلا و بعد قدس رو نجات میدیم ولی سعادتش نصیبش نشد .
- مادرجان شهید تو وصیت نامه اش به مورد خاصی اشاره نکرده بود ؟
سفارش کرده بود که برای من گریه نکنید و خواهرانم زینب وار زندگی کنند .
- به سفارش شهید عمل کردین ؟
بله ، من خودم تابوتش وگرفتم کردم . همون اول که خبر دادند رفتم تو حمام وغسل صبرکردم وگفتم ، خدایا ، نزارمن دشمن شاد بشم . چون خیلی به این مسئله حساس بود .
تو مراسمش همه گریه میکردند ولی من گریه ام نگرفت ، چون خودش همشن ومیخواست . روز تشییع جنازه اش چادرم وبستم دورکمرم وگفتم ، خودم میخوام بچه ام وبسپارم به خاک .
پسرخواهرم که سید وطلبه هست آمد وگفتم ، خاله میخواستم خودم جوادم روبسپارم دست خاک . ولی حالا که تواومدی خودت این کار رو بکن . همون اندازه ای که به دنیا اومده بودبا همون اندازه تحویل خدا دادمش .
- ازنزدیکان و اقوام شما ، کسی به جز جواد هم شهید شد ؟
بله ، برادرزاده ی شوهرم ، شهید ذبیح الله آمرام .
- ایشون شهید کجا بود ؟
مادرش که به رحمت خدا رفته . این ها بعد ازعملیات مرصاد داشتن برمیگشتند . یکی ازهمرزم هاش میگفت ، خودکارومیگیره که بنویسه و مبینه که خودکارش تموم شده . میگه ، انگارعمرمن هم تموم شده . بعدش سرشو خمپاره میبره . خلاصه پیکرش رو اشتباهی میبرن مشهد وبعدا ازمدارک تو جیبش میفهمند که بچه ی مزرعه هست .روز تشییع جنازه اش پزشک اش اومده بود .
- مادرجان به عنوان مادرشهید ازمردم ومسئولین چه درخواستی دارید ؟
اینکه مردم روی پای خودشون محکم وقرص بایستن .
هیچ کشوری نمیتونه مارو تکون بده وتا زمانی که آقای خامنه ای هست ماهم پیروزیم . تا جایی که خودم هم زنده باشم به راهشون ادامه میدم . خداوند نگهدارهمه باشه وکسانی که میخوان بین مردم تفرقه بندازن رو هم نابود کنه .
- ممنون مادرجان ، انشاالله سلامت باشید .
شما هم همین طور .