پدر شهیدی که یعقوب وار در فراغ فرزند گریست
مصاحبه خودمانی نوید شاهد سمنان با خانواده معظم شهید جهانگیر صاحب جمعی
درخدمت خانواده ی شهید بزرگوار جهانگیر صاحب جمعی هستیم .
- سلام علیکم
علیک سلام .
- خوبی مادر جان ؟
ممنونم .
- خودتون ومعرفی کنید ونسبتتون وبا شهید بفرمایید ؟
منظربانو صاحب جمعی هستم ، مادر شهید جهانگیر صاحب جمعی .
- مادر جان ما ازاستان اومدیم به روستای شما تا درمورد شهیدتون حرف بزنیم . و خاطرات شما رو ازابتدای طفولیت تا روزی که به شهادت رسید بشنویم . این ها قراره درتاریخ شفاهی کشورمون ثبت بشه . پس تا جایی که امکانش هست به ما کمک کنید .
بله .
- اسم شهید وکی انتخاب کرد ؟
عموش این اسم وانتخاب کرد .
- مادرجان با توجه به اینکه پدر شهید بیمار هستند وما نمیتونیم از ایشون مصاحبه بگیریم . ناگزیریم که سوالات مربوط به ایشون هم از شما بپرسیم .
بفرمایید .
- مادرجان ابتدای ازدواجتون تو همین روستای چنداب بودین ؟
بله .
- هردو اصالتا چندابی هستین ؟
نه ، من ورامین بودم بعد ازازدواج اومدم اینجا .
- شغل پدر شهید چی بود ؟
- زمین وزراعت برای خودتون بود ؟
یه مقداری برای خودمون بود ، بقیه رو هم اجاره می کردیم
- چه محصولاتی میکاشتین ؟
گندم وجو و...
- وضع مالی تون روبه راه بود ؟
نه ، ما چهار تا دختر داشتیم وبعد خدا جهانگیر وبه ما داده بود .
- شهید فرزند پنجم بود ؟
بله .
- مادرجان اون زمان که مثل حالا نبود ، جوان ها بلافاصله بعد ازازدواج مستقل باشند . مدتها بعد ازازدواج با خانواده شوهر زندگی می کردند . شما هم همین طور بودین ؟
بله ، بیست ودو سال با مادرشوهرم زندگی کردیم . بعد ازاون هم مادرشوهرم فوت کرد وما با برادرشوهرهام زندگی می کردیم .
- مادرجان برامون از سبک زندگی تون در اون زمان بفرمایید . با توجه به کمبود امکانات ونبودن آب وبرق وگاز چطور زندگی می کردین . درحالی که بچه های کوچیک هم داشتین ؟
به سختی زندگی میکردیم . آب از قنات باید میاوریم . مدرسه ی روستا رو هم اهالی روستا خودمون ساختیم . با سرمون آب میاوردیم و میریختیم تو منبع مدرسه که بچه ها آب داشته باشند . ششم ابتدایی شون که تموم شد دیگه مدرسه نمیرفتند .
- خیلی از مادر شهداء تعریف می کنند که فرزندشون موقع اذان به دنیا آمده . شهید هم همین طور بود ؟
بله ، پسرم غروب موقع اذان مغرب به دنیا اومد .
- مادرجان اون موقع ها که دکتر ودرمان نبود . بچه ها رو قابله به دنیا میاورد ، درسته ؟
بله .
- کی تو گوش شهید اذان گفت ؟
قابله اش تو گوشش اذان هم گفت .
- برامون بفرمایید که خونه رو چطور گرم می کردین ؟
از کرسی استفاده می کردیم و بچه ها دور همون کرسی میخوابیدند .
- شب ها وقتی میخواستین برین بیرون ، با چی می رفتین ؟
با فانوس می رفتیم . هنوز هم اون فانوس رویادگاری دارم .
- خودتون هم به پدر شهید کمک می کردین ؟
بله .
- کار دیگه ای مثل خیاطی و... نمی کردین ؟
نه .
- شهید تو همین روستا رفت مدرسه ؟
بله ، تا پنجم اینجا بود وبعدا رفت ایوانکی .
- با چی تا ایوانکی میرفت مدرسه ؟
براش موتور خریده بودیم .
- شهید تا کلاس چندم درس خوند ؟
دیپلم داشت . درسش ووقتی رفت تو کمیته مشغول شد ، تموم کرد .
- به ما گفتند ، شهید تو ورامین درس می خوند ؟
بله ، همونجا تو کمیته بود .
- برامون از دوران تحصیل شهید بفرمایید . از اون روزهایی بفرمایید که فرمودین مدرسه رو خودتون تو روستا ساختین وبه سختی برای بچه ها آب می بردین تو مدرسه .
با گل براشون مدرسه درست کردیم ، حتی خشت هم نداشتیم .
- معلم از کجا آمده بود ؟
ایشون از سمنان آمده بود ونه سال تو روستای موند .
- شهید به درس خواندن علاقه داشت ؟
بله ، خیلی درس ودوست داشت . وقتی هم کلاس نهم رو تموم کرد خودش گفت ، درس تموم شد وقبول شدم . یکی از هم کلاسی هاش اومد خونه به ما گفت ، جهانگیر رد شده .
من خیلی گریه وزاری کردم وبهش گفتم ، چرا راستش وبه من نگفتی ؟
گفت ، به خدا مامان من قبول شدم . این داره اشتباه می کنه .
خواهرش اون موقع تازه ازدواج کرده بود و شاهرود زندگی می کرد . اومده بودند با شوهرش خونه ی ما .
گفتند ، ما خودمونمیریم ایوانکی ببینیم جریان چی هست ؟
رفتند وبا خوشحالی برگشتند وگفتند ، قبول شده .
دیگه ما هم به اون بچه ای که دروغ گفته بود ، حرفی نزدیم .
- اون دوستش هم همراه جهانگیر رفت ، جبهه ؟
نه ، ایشون الان هم هست .
- مادرجان از دوستان شهید که تو چنداب بودند وبا هم جبهه رفتند ، کسی خاطرتون هست ؟
کسی همراه اش ازاینجا جبهه نرفت . فقط پسر عموش بود که ایشون هم سرباز بود .
- پسر عموی شهید هم به شهادت رسید ؟
بله .
- اسم ایشون چی بود ؟
جهانبخش صاحب جمعی .
- با هم رفته بودند جبهه ؟
بله ، با هم بودند . ایشون تو فاو شهید شد وبچه ی من یک سال بعد تو شلمچه شهید شد .
- وقتی پسرعموش شهید شد ، جهانگیر خیلی بی تابی می کرد ؟
بله ، خیلی غصه میخورد . با لباس های رزمنده ای نمیرفت خونه عموش . میگفت ، از روی زن عمو خجالت می کشم . میرفت بهشون سرکشی می کرد ومیامد خونه لباس میپوشید که بره جبهه .
- مادرجان فرمودین شهید چند سالی هم ورامین درس خوند . هیچ وقت پیش نیومد که معلم های جهانگیر خاطره ای ازایشون برای شما تعریف کنند . یا خود شما مدرسه اش برید ؟
نه ، من اصلا مدرسه اش نرفتم . فقط همون دفعه که اون دوستش گفت ، قبول نشده وما خیلی ناراحت شدیم .
- شهید تابستون ها که درس نمی خوند ، به پدرش تو کشاورزی کمک میکرد ؟
بله ، یه مقدار بزرگتر که شد خیلی بهش کمک می کرد .
- به ورزش خاصی علاقه نداشت ؟
نه ، ورزش خاصی نمیکرد .
- زمان انقلاب شهید تو تظاهرات ها شرکت می کرد ؟
تو همین روستا میرفت تظاهرات وروی دیوار ها شعار می نوشت . فامیل وهمسایه به ما می گفتند ، برید آب بیارین دیوار ها رو بشورید که پسرتون ومیگیرن .
- هیچ وقت برای شهید اتفاقی نیافتاد ؟
نه ، شکر خدا اتفاقی براش نیافتاد . تا زمانی که تو کمیته بود ، براش اتفاقی نیافتاد .
- تو روستا چه کارهایی انجام می داد ؟
به مردمی که انقلابی بودند خدمت می کردند .
- مادرجان تو روستای شما کی به مردم در رابطه با انقلاب راهنمایی می کرد . چون اون موقع که وسایل ارتباط جمعی و رادیو تلویزیون نبود .
یه حاج آقایی تو روستامون داشتیم . ایشون روحانی بود و تو خونه ما پنهان شده بود . اسمش الان یادم نمیاد .
- ایشون برای مردم سخنرانی می کرد ؟
بله ، جهانگیر هم همونجا یاد گرفته بود واز ایشون درس میگرفت .
- پسرعموی شهید هم با خودش این فعالیت های انقلابی رو انجام می داد ؟
نه ، جهانبخش درس میخوند . قصد داشت بره دانشگاه که قسمت نشد و به شهادت رسید .
- تو روستای شما ، پیش نیومد که نیروهای شهربانی کسی رو دستگیر کنند ؟
نه ، خدا رو شکر تو روستای ما پیش نیومد .
- خودتون هم تظاهرات میرفتین ؟
بله ، من و پدرش همیشه می رفتیم .
- جاهای دیگه هم رفته بودین راهپیمایی ؟
بله ، برادرهاش می رفتند ، ایوانکی . هنوز هم تو راهپیمایی ها شرکت می کنند .
- زمانی که امام خمینی (ره ) وارد تهران شدند . شما برای استقبال ازایشون نرفتند ؟
چرا ما بیت امام (ره) رفتیم .
- شهید هم همراه تون اومد ؟
بله ، جهانگیر رفته بود . ما با ماشین پسرم علی رضا رفتیم و شب هم همونجا خوابیدیم . انقدر شلوغ بود نمیشد جلو بریم .
- وقتی انقلاب پیروز شد ، امام خمینی (ره) دستور دادند که جوان ها درغالب نیروهای بسیجی وانقلابی به روستاهای دورافتاده که فقر فرهنگی واقتصادی داشتند بروند وبه اونها کمک کنند . شهید هم به این نقاط می رفت ؟
جهانگیر اون موقع دو سال بود که شهید شده بود ، وقتی امام خمینی (ره) فوت کرده بود .
- قبل از فوت ایشون منظورم هست ، مادرجان . زمانی که انقلاب پیروز شده بود .
جهانگیر اون موقع پاسدار کمیته شده بود و همیشه تو این جاها شرکت داشت .
- تو پاسگاه شهید مهریزی بود ؟
نه ، تو پاسگاه گلوگاه بود .
- ایشون تو کمیته چه فعالیت هایی داشت ؟ چون اون موقع غالب کار کمیته درگیری با قاچاقچی ها بود ؛ درسته ؟
بله ، شهید هم همین کار ها رو می کرد . وقتی هم درگیری ها خیلی بالا می گرفت ، میومد خونه خودش وبه ما نشون می داد که نگران نباشیم اتفاقی براش افتاده .
- توی چنداب هم اتفاقی دراین زمینه افتاد ؟
نه ، تو شریف آباد بود . ولی اومد خونه ما رو از نگرانی دربیاره .
- ما شنیدیم که ایشون یه همکار داشته به اسم شهید مهریزی که تو یه درگیری ایشون شهید میشه وفرزند شما مجروح میشه . در این مورد یادتون هست ؟
بله ، تو درگیری دستش مجروح شده بود . ولی وقتی اومد خونه دستش وپنهان کرد که ما متوجه نشیم . شب ما رفتیم خونه عموم واز طریق دوست ورفیق هاش متوجه شدیم . گفتند ، جهانگیر و دیدی ؟
گفتم ، آره . مگه چی شده ؟
گفت ، هیچی . دستش لای در مونده بود .
من که اومدم خونه فهمیدیم چی شده و گفتم ، فکر کنم دستش تیر خورده .
این ها گفتند ، چرا ناراحتی ؟ ما دیدیمش چیزی نیست . پدرش همون موقع رفته بود فیروز کوه که پسرم علی رضا سربزنه .
- پس هردو تا فرزندتون جبهه بودند ؟
بله .
- پدر شهید شغلش وتغییر نداد ؟
نه ، تا پایان عمر کشاورز بود .
- مادرجان من خیلی شرمنده ام که با سوالاتم شما رو متاثر می کنم . ولی ناچاریم ، چون این ها باید در تاریخ شفاهی کشورمون ثبت بشه و آیندگان بدونند چه کسانی برای این آب وخاک از خون خودشون گذشتند .
خواهش میکنم .- وقتی با خبر شدین که جهانگیر تصمیم گرفته بره جبهه ، شما نگران نشدین ؟ با توجه به اینکه پسرعموش هم شهید شده بود ، شما با رفتنش مخالفت نکردین ؟
چرا ، بهش گفتیم . خواهرش گفت ، جهانگیر نرو.
جهانگیر گفت ، من اینجا خوردم وخوابیدم حالا جبهه نرم . باید یه دوره چهل وپنج روزه برم . وظیفه ام هست .
- پدرشهید ناراضی نبود ؟
نه ، پدرش خودش بردش تا پای ماشین وسوارش کرد . وقتی رفت ، نامه نوشت مادر من وببخشید . من نتونستم خداحافظی کنم چون بغض می کردم .
- پدر شهید برای جبهه رفتن اقدامی نکرد ؟
رفته بود جبهه ویه هفته هرچقدر گشته بود ، پیداش نکرده بود . با شوهر خواهرش حاج مصطفی باهم رفتند .
- وقتی برگشت ، شهید روندیده بود ؟
به من گفت ، جهانگیرو دیدمش وخیلی هم حالش خوب بود . من نگاهش کردم وگفتم ، می دونم ندیدیش .
یه دفعه زد زیرگریه . بعدا برامون نامه نوشته بود که اون تاریخی که پدرم اومده بود من وببینه ، بیمارستان بودم . چون شیمیایی شده بود وبستری اش کرده بود .
- شهید چند بار رفت جبهه ؟
همون بار اول که رفت شهید شد . همون بار اول وآخر بود .
- وقتی رفت جبهه نامه هم می داد ؟
بله ، نامه زیاد می داد .
- به شما نمیگفت ، کارش تو جبهه چی هست ؟
نه ، به من حرفی نمیزد .
- به برادرش هم نگفته بود ؟
نه ، به من میگفت از من به علی رضا حرفی نزن ، غصه میخوره .
- شما نفهمیدین که تو جبهه مثلا آرپیچی زن هست یا تک تیرانداز ویا کارهای دیگه میکنه ؟
آرپیچی زن بود . یخ تو کلمن بوده که موقع شهادتش بهش رسونده بودن . این ها رو بعدا دوستانش برای ما تعریف کردند .
- مادرجان درمورد نحوه شهادتش بیشتر توضیح بدین ؟
داشته کلمن ویخ میریخته که برای رزمنده ببره که ترکش میخوره وشهید میشه . با دو نفر دیگه بوده و یکی شون هم الان فلج شده .
- اسم اون ها یادتون هست ؟
حاج قاسم قلج شد . یکی شون هم منوچهر بود که فقط موجی شد .
- بعدا حاج قاسم براتون تعریف کرد ؟
بله ، ایشون تعریف کرد .گفت ، هلی کوپتر هم آوردند که ببرنش بیمارستان صحرایی ولی تموم میکنه .
- مادرجان با توجه به اینکه یک بار هم شهید مجروح شده بود ، قطعا بیشتر از چهل وپنج روز جبهه بوده درسته ؟
بله . شاید بیشتر ازسه ماه هم بوده .
- شهید تو مساجد خادمی هم میکرد ؟
بله ، خودش چایی میریخت . همیشه لباس مشکی میپوشید و پدرش میگفت ، بابا هنوز سه روز به محرم هست تو مشکی پوشیدی ؟
میگفت ، فردا میخام برم کمیته . میخوام با لباس مشکی محرم برم .
- با توجه به اینکه شهید پسر اولتون بود وخیلی هم خاطرش عزیز بود . یادتون میاد که تو دوران کودکی مریض شده باشه و شما براش نذرونیازی کرده باشید ؟
من گفتم ، خدایا تو به من یه پسر بده . من تو خونه ای بودم که چند تا خواهر شوهر جاری داشتم . خودم هم بین شون غریب بودم .
از خدا خواستم به من یه پسر بده و تو راه خودت بیست ساله که شد بگیرش . همون طور هم شد وتو بیست ویک سالگی از من گرفتش . خیلی تو اون سن رعنا وزیبا شده بود .
- پس دقیق تو همون سن شهید شد ؟
بله ، تو همین سن شهید شد .
- خیلی ازپدر ومادر شهداء برای ما تعریف میکنند که آخرین بار به دلمون برات شده بود که فرزندمون شهید میشه ، شما هم همین طور بودین ؟
وقتی شهید شد ما اصلا اطلاع نداشتیم . اون روز پدرش به من گفت ، برای من آب وغذا بزار میخوام برم سرزمین . من هم بلند شدم که نماز بخونم . وضو گرفته بودم و همین که چادرم انداختم روی سرم و قامت بستم نماز بخونم . یه دستی اومد روشونه ام وگفت ، استوار باش الان برات شهید میارن .
من همون لحظه آتش گرفتم . چادرم واز سرم وگرفتم و سطلی که کنارم بود موقع دویدنم پرت شدم . دویدم جلوی درکه ببینم کی بود . دیدم کسی نیست . توی اتاق ها رو هم گشتم ولی خبری نبود .
یه دفعه صداشو از تو خونه عموش که کنار ما بود شنیدم .- خونه ی پدر شهید جهانبخش ؟
نه ، یه عموی دیگه اش بود . پدر شهید جهانبخش اون موقع از دنیا رفته بود .
همین که صدا بلند شدم دیدم پدرش رفته خونه ی عموش وداره صدای گریه شون میاد . من با پای برهنه دویدم اونجا ودیدم هرکسی یه طرف داره گریه می کرد .
پدرش گفت ، فقط بگین سر داره بچه ام ؟
گفتند ، آره .
همه میخواستند برن دنبال جنازه اش و فقط من وپدرش موندیم . ما گریه کردیم وما رو هم بردند ورامین . رفتیم جلوی غسالخانه وشستنش وآوردنش .
- پیکر شهید وآورده بودند ورامین ؟
بله ، جلوی همون بیمارستانی که جنازه اش وآورده بودند آمدیم . من چشمهام درست نمیدید . دیدم دارن روش پول میریزن ونقل میریزن . مردم غوغا کرده بودند .
گفتم ، چی شده ؟
گفتند، جهانگیرت ودارند میارن . وقتی گذاشتنش داخل آمبولانس ، من ودایی اش وپسردایی اش هم نشستیم تا گرمسار . سرتابوت تا ایوانکی روی زانوم بود . اونجا تو ایوانکی جنازه رو پیاده کردند و من هم چای برهنه دنبال تابوت پسرم . برادرم دست من وگرفته بود ومن یه چادر به کمرم بسته بودم ودنبالش می رفتم .
کفش میاوردند ولی نمیتونستم بپوشم . هرکار میکردم نمیتونستم بپوشم ، فکر میکردم با پای برهنه تند تر میرم . اولاد خیلی عزیزه .
وقتی یه مقدار تابوت و دور دادند دوباره اومدند تو آمبولانس . همه رو آوردند خونه و من نشستم روی خاکش و فقط صلوات فرستادم وآیت الکرسی خوندم . سواد که نداشتم قرآن بخونم ، گفتم ، بخواب عزیزم . بخواب پسرم ما هم میاییم .
- مادرجان شهید وصیت نامه هم داشت ؟
بله .
- تو وصیت نامه اش سفارش نکرده بود ، بعد ازشهادتم بی تابی نکنید ؟
حواسم بود که کاری نکنم که دشمن شاد بشیم . الان چند تا ازنامه هاش ودارم که سفارش کرده بود .
اون موقع داشتیم این ساختمون ومیساختیم و خیلی کمکون می کرد . یه روز داشت ، دوغ آب درست میکرد . یه مقدارش ریخته بود روی صورتش . تازه یه ته ریش قشنگی هم درآوره بود .
من و صدا کرد وگفت ، پیری من وببین . یه تکه چوب هم دستش گرفت و همه شروع کردن به خندیدن .
خیلی شوخ بود .- بعد ازشهادتش خوابش رو ندیدین که بهتون بگه بی تابی نکنید ؟
بعد ازشهادتش سعی میکردم که بی تابی نکنم . بعد ازشهادتش شوهرم دائم بیمارستان بود .
روزشهادتش به من گفت ، کجا بودی خانم ؟
گفتم ، تو آمبولانس بودم .
گفت ، خاک برسر من تو چطور تحمل کردی ؟
گفتم ، سرش رو زانوم بود . خدا یه قدرتی به من داده بود که نه از زبان افتادم ونه از پا افتاد م . باور کنید هنوز هم حس میکنم رد همون دستی که زد روی شانه ام وگفت ، استوار باش هنوز هم روی شانه ام هست .
- مادر جان از پدر شهید برامون بفرمایید . ایشون چه مشکلی داشتند ؟
انقدر که برای فرزندش گریه کرد ، بینایی اش وازدست داد . خیلی ناله وگریه می کرد . میرفت پای یه تپه ای که تو چنداب خیلی معروف هست ، اونجا گریه میکرد که کسی متوجه گریه هاش نشه .
پسرم علی رضا هم اون موقع سرباز بود وقتی جهانگیر شهید شد ، او رو معاف کردند . این بچه هم گرفتار ما شد .
- یعنی ایشون الان جایی رو نمیبینند و نابینا شدند ؟
نه ، کم بینا شده . بردیم عملش کردیم . سکته هم کرد .
- مادرجان شهید تو شلمچه شهید شد ؟
بله .
- کسی از همرزم های شهید براتون خاطره ای نگفتند ؟
چرا ، جان علی برامون خیلی خاطره گفت . ایشون هم تو روستای خودمون هست .
میگفت ، بهش میگفتم ، جهانگیر نرو بیرون خطرناکه ولی میرفت . روزی هم که شهید شده بود ایشون روی سرش بوده . میگفت ، خجالت میکشیدم وبا خودم میگفتم ، با چه رویی جهانگیر وببرم خونه .
- مادرجان شما سفرمکه وکربلا هم مشرف شدین ؟
بله .
- خیلی از پدر ومادرشهداء برامون تعریف میکردند که تو کربلا ومکه یاد شهید بودند یا خواب دیدند ، شما هم همین طور بودین ؟
بله ، من عکسش وبا خودم بردم . ما خودمون با هزینه ی خودمون رفتیم مکه وکربلا ، بنیاد ما رو نبرد .
یه بار هم خانوادگی رفتیم و پانزده روز ماندیم . ما هیچ امتیازی از بنیاد شهید استفاده نکردیم .- به عنوان مادری که فرزندش رو برای این آب وخاک داده ، به مردم ومسئولین چه سفارشی دارید ؟
یک سال هست که به ما سرنزدند . من هیچ درخواستی ندارم ، فقط انتظار یه سرکشی خشک وخالی از پدرشهید وداشتم .
- مادرجان اگر صحبت وخاطره ای دارید بفرمایید ؟
خیلی خاطره دارم ولی دیگه نمیتونم بگم .
- تو این روستا چند تا شهید دارید ؟
سه تا شهید داریم . یکی لطف الله صاحب جمعی ، داماد خواهر شوهرم هست که ارتشی بود . و دو تا هم پسرم و پسرعموش هستند . یه مجروح درصد بالا هم داریم . آقا یدالله صاحب جمعی هست .
- مادروقتی خیلی دلتنگ شهیدتون میشین ، ازاینکه شهید شده پشیمون نمیشین ؟
نه ، چون هدفش خوب بود . من هیچ وقت نگفتم ، چرا شهید شده .
- متشکرم مادرجان انشاالله خدابهتون عمر باعزت بده .
یه چیز دیگه هم براتون بگم . من صد بار گفتم ، خدایا شکرت اگر پسرم شهید شد به جای اون یکی دارم . این برای این دنیام باشه واون شهید برای اون دینا وشفاعت خواه من بشه .
- انشاالله خدا براتون حفظش کنه .
ممنونم .
منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران استان سمنان