بعضی ها می گفتند: چرا نازنین پسرت رو فرستادی شهید بشه ؟!
مصاحبه خودمانی نوید شاهد سمنان با خانواده معظم شهید جمشید طاهر کرد
درخدمت خانواده شهید بزرگوار جمشهید طاهر کرد هستیم .
- سلام علیکم .
علیک سلام .
- خوبی مادرجان ؟
الحمدالله .
- مادرجان خودتون رو معرفی کنید ؟
اسم من شاه پسند عربی هستم وبعد ازانقلاب اسمم ومریم گذاشتم . مادرشهید جمشید طاهر کرد هستم .
- مادرجان ما اومدیم از دوران طفولیت شهید تا روزی که به شهادت رسید خاطرات شما رو بشنویم . این ها قراره درتاریخ شفاهی کشورمون ثبت بشه .
مادرجان ما هم به شما کمک میکنیم که براتون تداعی بشه ، باشه ؟
بله ، بفرمایید .
- زمانی که شهید به دنیا اومد خاطرتون هست چه فصلی بود ؟
ما گرگان بودیم وپسرم کوچک بود که رفتیم مشهد . بچه ام لباس وکفش سفید داشت که بدو بدو رفت تو خیابان . پلیس پیداش کرده بود وبرده بودش تو قسمت کشیک خونه . من رفتم پیش پلیس و گفتم ، آقا پسرم گم شده چکار کنم ؟
گفت ، برید کشیک خونه .
شوهرم رفت اونجا ومن حرم امام رضا (ع) رو نگاه می کردم که خدایا چکار کنم . شوهرم رفته بود که پیداش کنه ، رنگ من مثل گچ سفید شده بود ومیخواستم سکته کنم که یکدفعه دیدم شوهرم با بچه ی به بغل اومد .
- چند سالش بود مادرجان ؟
دو سالش بود .
- منظورتون از کشیک خونه ، پاسگاه وکلانتری هست ؟
نه ، کشیک خونه امام رضا (ع) رو میگم .
- پس پلیس نبوده ، خادم امام رضا (ع) بود ؟
- رفته بودین خرید کنید ؟
بله ، من سه تا بچه داشتم . دو تا پسر هام و دخترم بودند ، دستش هم تو دستم بود که یکدفعه گم شد .
- شغل همسرتون چی بود ؟
گوسفند دار بود .
- هردو مهدیشهری بودین ؟
بله .
- گوسفند ها برای خودتون بود ؟
بله ، ییلاق می رفتیم .
- ییلاق کجا می رفتین ؟
طرف کندوان میرفتیم وباید نیم ساعت تو تونل می رفتیم .
اونجا شبدر داشت وگوسفند ها رو می بردیم اونجا که بزرگ بشن . یه جاهایی هم با قاطر میرفتیم .
- وقتی خداوند جمشید رو به شما داد شما ییلاق بودین یا مهدیشهر بودین ؟
ما اون موقع علی آباد گرگان بودیم .
- پس شما تغییر مکان هم دادین ؟
بله ، من عروسی که کردم رفتم علی آباد گرگان . همون جا هم که بودیم میرفتیم ییلاق و زمستون ها برمیگشتیم علی آباد . شوهرم که گوسفند هاش وفروخت رفتیم اصفهان . اونجا تو کارخانه قند کار میکرد .
بعدا برگشتیم مهدیشهر وقتی آبادان وگرفتند ما اومدیم اونجا که امنیت داشته باشیم . ما کلیدمون ودادیم به همسایه مون ویه مقدار وسیله برداشتیم . آمدیم مهدیشهر . گفتیم ، حتما جنگ یکساله تموم میشه وما برمی گردیم خونه مون ، نمیدونستیم که جنگ هشت سال طول میکشه .
هشت سال جنگ طول کشید وپسرم هم شهید شد .
- مادرجان اصفهان هم زمان جنگ بهم ریخته شده بود ؟
بله .
- برامون ازاون روزها تعریف کنید ؟
- پس شما زمان انقلاب مهدیشهر نبودین ، اصفهان بودین ؟
- وقتی انقلاب شد ، شهید وفرزندانتون برای تظاهرات میرفتند ؟
بله ، ناصر پسرم بزرگتر بود و همراه شوهرم میرفت . من به جمشید میگفتم ، تو کوچکی نمیتونی بری و فرار کنی . میگفت ، من میخوام شهید بشم . رفتند مجسمه شاه وبا پدرشون پایین کشیدند . انقدر خوشحال بود ، میگفت با هم رفتیم مجسمه شاه وبا سیم کشیدیم پایین .
- خودتون هم تظاهرات می رفتین ؟
بله ، اون موقع این دخترم که الان دبیر هست خیلی کوچک بود . راستش وقتی باهاش میرفتم راهپیمایی باز برمیگشتم ومیگفتم نکنه بچه ام وبزنند . پسرم عکس شاه رو که میخواست بکشه ، بجای سرش عکس الاغ میکشید .
- کدوم یکی شون این کار رو می کرد ؟
ناصر این کار ومیکرد . می برد این عکس ها رو به جلوی مدرسه شون میچسباند و پدرش میگفت ، بابا این کارها رو نکن خطرناکه . میگفت ، بابا اسلام درخطره .
- جمشید هم همراه برادرش میرفت ؟
بله ، پسرم هشت سال در راه خدا کار کرد ویه قرون پول هم نگرفت .
- تو این سالها برای همسرتون وفرزنداتون که فعالیت انقلابی داشتند ، اتفاقی براشون نیافتاد ؟
نه ، شکر خدا .
- مدتی بعد ازانقلاب که پدر شهید هم خواب دیده بود ، جنگ شد درسته ؟
بله .
- زمانی که انقلاب شد ، همه چیز تو کشور بهم ریخته شد و ادرات هم هرج مرج شد . اون موقع پدرشهید و پسرهاتون هم میرفتند شبها تو پایگاه نگهبانی بدن ؟
بله ، شب تا صبح میر فتند نگهبانی . تفنگ هم داشتند ، من میگفتم ، مادر مراقب باشید . میگفت ، ننه خدا باید به فکر ما باشه و خودش ما رو نگه می داره . شهید تعریف میکرد ، یه روز تفنگش افتاده تو چاله وخدارحم کرده که گلوله اش درنیامده .
یه بار هم زمانی که میرفت جبهه میگفت ، ننه خدا خودش اگه بخواد بنده هاش ونگه می داره . میگفت ، یه روز داشتم تو جبهه نگهبانی می دادم که دیدم عراقی ها حمله کردند . من بدو بدو رفتم بقیه ی همسنگر هام وبیدار کنم ، یکدفعه دیدم گلوله شون تو آب خاموش شد . خدا خودش میخواست این ها رو نگه داره که شهید بشن .
- اون زمان تو اصفهان که نگهبانی می دادند ، هیچ وقت براتون از دستگیری منافقین حرفی نزدند ؟
- پس وقتی اونجا احساس ناامنی کردین ، برگشتین مهدیشهر ؟
بله . یه مقدار اثاث زندگی برداشتیم وآمدیم .
- پس قرار بود برگردین ؟
بله ، میخواستیم برگردیم . وقتی فرزندم شهید شد واینجا دفنش کردیم من صبح وغروب میرفتم سرخاک . یه روز که نمیرفتم میخواستم دیوانه بشم .
شوهرم حسین آقا گفت ، بیا برگردیم اصفهان . گفتم ، من صبح وغروب میرم سرخاک چطور برگردم .
- به همین خاطر دیگه نرفتین اصفهان ؟
بله .
- ازروزهای اول جنگ بفرمایید . شما وقتی آمدین مهدیشهر تا زمانی که شهید به شهادت رسید نرفتین اصفهان ؟
نه ، دیگه اینجا بودیم . فقط دفعه ی آخر رفتیم وسایلمون وآوردیم وهمین جا هم خونه خریدیم .
- قبل ازشهید پدروبرادرش رفته بودند ؟
پسرم رفته بود . ولی پدرش بعد ازشهادت پسرمون رفت . ناصر بیشتر ازبیست بار رفت جبهه .
- وقتی شهید تصمیم گرفت بره جبهه ، دوران سربازی اش بود یا به صورت بسیجی رفت ؟
موقع خدمتش بود .من بابرادرزاده ام رفتم ژاندارمری وگفتم ، پسر دیگرم جبهه هست . برای همین یه ماه به ما وقت دادند .
- ناصر خدمت سربازی اش وجبهه بود ؟
بله . شهید بسیجی بود . جمشید طاقت نیاورد که نره ورفت جبهه شهید شد .
- یعنی حتی تو اون فرصت یک ماهه هم منتظر نشد ؟
نه ، رفت جبهه وشهید شد . روزی که میخواست بره من تو بارون اززیرآن ردش کردم . دلم میلرزید ، وقتی داشت میرفت بیرون انگار میدانستم میره وشهید میشه . همه جاش وبوسیدم وآخر هم زیر گلوش وبوسیدم . مهدیشهر یه امامزاده علی اکبر داره من اونجا آش می دادم . چهار شنبه ها ختم تو حسینیه اعظم یاسین میگرفتم . همون شب که پسرم شهید شد من خواب دیدم . بچه ام تو یه بیراهه افتاده و حضرت زهرا(س) خودش نجاتش میده . دوبار گفتم ، حضرت زهرا (س) به من راه ونشون بده و پناهم بده . دوبار گفتم وبار سوم از خواب بیدار شدم . عرق سرد روی پیشونی ام نشسته بود . اونجا یه آب رد می شد وتوش درخت سرکج هم بود ، بعدا برام تعریف کردند که بچه ام همونجا شهید شده .
آقای حاج علیان تعریف می کرد ، یه پسربچه نفسش گرفته بود ومن داشتم میبردمش اون طرف مقر برسونمش که دیدم جمشید افتاده . گفتم ، اون طاهر کرد نیست ؟
میگفت ، به جمشید گفتیم تو برو تب مالت داری .
جمشید گفته بود ، من سه ماه بیت المال وخوردم که موقع حمله برم عقب ؟
- تو همون حمله شهید شد ؟
بله . حضرت زهرا (س) این آقای حاج علیان ومامور کرده بود که بره جمشید وپیدا کنه . رفته بود یه پسر وکه نفسش گرفته بود و برسونه اون طرف مقر که جمشید ویه رفیقش وکه افتاده بودند میبینه . من خونه ی چهار تا ازهمسایه ها رفتم که خبری از پسرم بگیرم وهمه میگفتند ، خبری ندارم . من خیلی غصه میخوردم میگفتم ، چرا همه با هم رفتند ولی کسی از پسرمن خبری نداره . همه خبر داشتند ولی به من نمیگفتند .
میومدند خونه ی ما دیدن من ولی میوه نمیخوردند . من ناراحت میشدم ومیگفتم ، چرا نمیخورین ؟
دلم خبردار شده بود که اتفاقی افتاده ولی به من نمیگفتند . میرفتند بیرون با هم حرف میزدند وباز داخل خونه که میومدند به من حرفی نمیزدند . پسر آقای پاکزادیان که مهدیشهری هم هست ، خیلی با پسر من دوست بودند . اومده بود خونه ی ما ومن گفتم ، ناصر ننه یه قبر بکن ومن وبزار داخلش . اگر جمشید من زنده بود تا الان ده بار برام نامه فرستاده بود . من میدونم که یه چیزی شده .
همین محمد رضا که گفتم ، رفت صورتش وشست . برادرزاده هام گفتند ، چیزی نیست . من میخواستم اون شب برم حسینیه اعظم ودیدم خیلی شلوغ هست . پسر آقای یوسفیان ازجبهه آمده بود به من گفت ، برو خونه باهات کار دارند . وقتی اومدم صد نفر جلوی درخونه مون بودند .
گفتم ، چی شده ؟ گفتند ، زخمی شده .
همون شب برادرهام هم ازتهران آمده بودند . من گفتم ، براشون شام بیارید . اصلا گریه نمیکردم ، ببین خدا چه صبری به من داده بود . وقتی شام رو خوردند گفتم ، داداش من دیگه جمشید ندارم . میدونم که پسرم شهید شده . برادردیگرم هم گفت ، الهی قربون صبرت بشم خواهر .
جاری ام همیشه به من میگه تو صبرت زیاده و گریه نمیکنی . من گریه نمیکردم که مردم بتونند غذا بخوردند ، جاری ام میگفت ،تو خیلی صبوری .
- شهید کجا به شهادت رسید ؟
تو والفجر 4 شهید شد .
- مسئولیتش تو جبهه چی بود ؟
اینجا جشنواره اجرا کرده بود و تموم مهدیشهری ها آمده بودند و پسر من نوحه میخوند وبقیه سینه می زدند .
- شهید نوحه هم میخوند ؟
بله ، صدای خیلی خوبی هم داشت .
- چی میخوند مادرجان ؟
- مادرجان ببخشید که شما رو متاثر کردم .
عیبی نداره من ناراحت نیستم . همیشه میگم ، خدا روشکر که پسرم راه خوبی رفت . اگر تصادف میکرد یا راه کج می رفت واعدام میشد چیکار می کردم ؟
همیشه میگم خدایا یه پسرم ودرراه تو دادم ، یکی دیگه دارم به من ببخش . من دو تا پسر داشتم که یکی شهید شد والان یکی دارم . من انقدر خدارو شکر میکردم که خدا می دونه . من هیچ وقت پیش پسر ودخترم وشوهرم گریه نمی کردم . شبها تا صبح از گوشه ی چشم هام اشک میامد . برادرم همیشه میگفت ، شاه پسند از حسین آقا خیلی صبورتر هست . زنداداشم یه روز گوشه خونه خواب بود ، من داشتم عکس پسرم ونگاه میکردم وآرام گریه می کردم که اون ها بیدار نشن . زنداداشم رو به برادرم گفت ، چهل روز گذشته این زن چهل ساعت خواب نکرده . فقط پیش شما حرفی نمیزنه .
برای خدا رفت دیگه .
بعضی ها میگفتند ، چرا نازنین پسرتو وفرستادی شهید بشه . من گفتم ، این ها جهاد کردند وپیش خدا عزیز هستند . پسرم خیلی دلش پاک بود ومخلص بود . وقتی بهش حرفی میزدیم باور می کرد اهل شک آوردن نبود .
انقدر مهربان بود که خدا میدونه . همیشه تو خانواده همه رو میخنداند . من وقتی ازجلسه شهداء میامدم وگریه میکردم میگفت ، مامان خداروشکر کن . من وبغل میکرد وبه شوخی میگفت ، الان میندازمت که من بخندم .
- مادرجان شما فرمودین که فرزندان شما ازابتدای جنگ خیلی فعال بودند . اول جنگ جبهه ها با خیلی از کمبودها مواجه بودند ومردم از شهر وروستا به جبهه کمک میکردند . شما هم فعالیتی مثل نان پختن و...انجام می دادین ؟
من نان نپختم ولی رختخواب برای رزمنده ها فرستادم . بادام کاغذی هم پوست می کردم ومی فرستادم . با خودم میگفتم ، اونجا نمیتونند بشکنند وخودم پسته و... میفرستادم . انار براش میفرستادم وبه دوستاش میگفت ، هیچ مادری این کار ونمیکنه .
- همرزم های شهید براتون از جمشید خاطره ای نگفتند ؟
چرا یکی شون برای ما تعریف میکرد ، یه شب بیدار شدم دیدم جمشید نیست . میگفت ، بیرون سنگر یه جایی شبیه قبر کنده بودند ورزمنده ها اونجا نماز میخواندند .
جمشید من از همون اول خیلی پاک بود ، من یکبار هم نشنیدم که درمورد یه زن حرف بزنه . رفته بود تو اون قبر وداشته نماز شب میخونده .
- خاطره ی دیگری هم براتون گفتند ؟
میگفت ، خمپاره افتاده بود جلوی پام و جایی که آب برای وضو پیدا نمی کردیم خمپاره به اذن خدا خاموش شده بود . میگفت ، ببین خدا هوای ما رو داره .
- شهید وصیت نامه هم داشت ؟
بله .
- تو وصیت نامه اش برای شما هم سفارشی هم داشت ؟
گفته بود برای من گریه نکنید . شهادت کمال انسان است . برای من نوشته بود ، مادرمن نمیگم اصلا گریه نکن فقط کم گریه کن که مریض نشی .
- پدرشهید کی از دنیا رفت ؟
بیست سال میشه .
- بعد ازشهادت فرزندش شهید شد ؟
بله .
- شما فرمودین که بعد ازشهادتش ، پدرشهید اسلحه اش و برداشت درسته ؟
بله پدرش رفت جبهه . پسرخاله اش آمده بود وبهش گفت ، پسرت شهید شده تو دیگه نرو . گفت ، نه باید برم .
من خودم تو جبهه به شوهرم نامه می دادم که نگران ما نباش وبه فکر خودت باش . شوهرم تعریف میکرد ، وقتی هواپیماهای صدام میامدند جوان های مردم وتکه وپاره میکردند. من میگفتم ، جرات داری بیا طرف ما ، جوان ها میزدند به پشت من ومیگفتند پدرجان ما پشتمون به تو گرم هست .
- ایشون تدارکات چی بود ؟
تو مقر بود . کارهای تدارکاتی هم میکرد .
- پدر شهید غرب کشور هم رفته بود ؟
بله ، شهید هم رفته بود . شهید چهار ، پنج تا عملیات هم شرکت کرده بودند .
شهید من دوبار جبهه رفت وبار سوم شهید شد ولی شوهرم یکبار رفت جبهه .
- بار اول شهید کجا رفت جبهه ؟
رفت اهواز .
- بار دوم کجا بود ؟
کردستان بود ، همه جا رفته بود . تب مالت هم تو جنوب گرفته بود . رفته بود نانوایی وبهش نون نداده بودند ، گفته بودند که باید کاغذ بیاری . خدا می دونه این شهداء چه زحماتی کشیدند .
- حالا که درمورد شهید حرف زدیم ، بچگی های شهید هم یادتون اومد ؟ کی اسم شهید وجمشید وگذاشت ؟
گفتم ، آره مادر تو دوست ورفیق زیاد داری برای همین من برنج بیشتر خیس کردم . گفت ، ننه آبرومون میره .
گفتم ، چرا ؟ گفت ، برنج کم میاد .
گفتم ، نه خیالت راحت غذا زیاد هست . شب غذا هم زیاد اومد ومن بوسید .
- مادرجان شهید هنرمند بود ؟
بله .
- چه هنرهایی داشت ؟
یه انصاری بود زمان شاه که ضد انقلاب بود ، همیشه ادای اون ومثل خودش درمیاورد وتقلید صدا میکرد .
- اون آهنگی که قبل ازاخبار پخش می شد ومیگفتین همیشه میخونده ، چه آهنگی بود ؟
تو جبهه هم این ومیخوند . نوای انجزه انجزه رو میخوند . آخرش هم میگفت ، الله اکبر خمینی رهبر . بقیه اش و نمیتونم تلفط کنم . میگفت ، ما همه پیرو خط رهبریم ، به سوی مشرکان حمله می بریم .
- این وتو جبهه میخوند وبقیه هم پشت سرش تکرار می کردند ؟
بله . اینجا توی مهدیشهر جلوی فلکه سینما یه جشنواره اجرا کرد وهمه آمده بودند . یه نمایش اجراء کردند و توش ناصر نقش پیرمرد داشت همه میخندیدند . ناصر میگفت ، تو جبهه هم همیشه همه رو شاد نگه می داشت . پسر آقای نجاتی میگفت ، شبهای عملیات انقدر ما رو میخنداند که قسم میخورد اصلا متوجه نمی شدیم که داریم میریم حمله . میگفت ، نزدیک عراقی ها متوجه میشدیم که تو عملیاتیم .
- شهید علاوه براینکه رزمنده بود تو کارهای فرهنگی هم شرکت داشت ؟
بله .
- خاطره ی دیگه ای ازشهید یادتون هست ؟
خیلی شوخ بود ، یه روز اومده بود خونه . من داشتم آب یخ درست می کردم . یخ وگرفته بودم زیر آب که شل بشه وبرای ناهار ببرم ، رفت تو خونه وگفت ، بچه ها مامان انقدر یخ و شست که تمام شد . یه تیکه یخ مونده بود نشون داد وگفت ، این دیگه به دردمون نمی خوره . دیدم دارند همه شون میخندند . اصلا هیچ وقت اخم نمیکرد ، اینکه میگن شهداء روحشون شاد هست راست میگن .
- شهید اهل نوحه خوندن هم بود ؟
شهید تو جبهه میخوند ولی اینجا نمیخوند . ناصر یکسال اینجا خوند .
- بعد ازشهادتش قطعا خیلی ازهمرزم ها ودوستانش به دیدار شما آمدند ، فرمانده اش هم آمد ؟
- اسم فرمانده اش چی بود ؟
یه آقای معصومی بود که فرمانده ناصر بود . برای جمشید یادم نیست کی فرمانده بود . من تو مراسم جمشید میگفتم ، خدایا من گنهکار بودم . این همه تو حسینیه اعظم براش آش پختم و گفتم ، یا امام رضا (ع) کمک رزمنده های غریب کن . همه داشتند گریه میکردند که من نوحه سرایی می کردم .
- مادرجان شما گفتین ، بخاطر خاک شهیدتون که اینجا بود دیگه پای رفتن به جبهه نداشتین درسته ؟
بله ، من صبح میرفتم دوباره غروب هم می رفتم . اگر یه روز نمیرفتم دیوانه می شدم . میرفتم درتابلوی روی مزارش وباز میکردم وباهاش درددل می کردم . یه مادرشهید اونجا بود میگفت ، مثل زنده ها با پسرت حرف می زنی . بهش میگفتم ، ننه جان حاجت من وروا کن . انقدر غمخوارم بود که هروقت مشکلی داشتم تا بود برام حل میکرد . اصفهان که بودیم دامادم آمده بود که دو روز بمونه . پسرم رفت وچند روزنبود من نگران بودم که کجا رفته ، وقتی اومد دیدم رفته بوده سرکار وپول هاش هم داد به من . گفت ، مادراگر نیاز نداری بده به پدرم . من هم یه مقدار از پول وبه پدرش دادم ویه مقدار خودم گرفتم .
من هم درحقش کوتاهی نکردم . سیصد متر از طرف بنیاد شهید تو میدون امام رضا (ع) مهدیشهر به ما دادند سه هزار تومن ، من قبول نکردم .
من امام خمینی (ره) و آقای خامنه ای رو خیلی دوست داشتم . یه پرستاراومده بود خونه ی من که به روحانی ها توهین کرد . من هم بهش گفتم ، من زجر میکشم شما اینطوری حرف میزنی مگه باهات چکار کردند . دیگه بهش گفتم ، خونه ما نیا .
من به جمشید گفتم ، صبر کن ناصربیاد شما برو ، گفتم ، شاید من بمیرم باید یه محرمی داشته باشم . به خودم گفتم ، خاک برسرت فردای قیامت جواب حضرت زهرا (س) رو چی می دی ؟ اگر بپرسه مگر خون پسر تو از حسین من رنگین تر بود ؟ دهانم قفل شد ودیگه حرفی نزدم
صبح که شد همه ی صورتش و بوسیدم وفرستادمش جبهه . انگار میدانستم که دیگه برنمیگرده . (گریه)
بچه ام راه مستقیم رفته ، من گریه نکردم . برای حضرت علی اکبر گریه میکنم .
- هیچ وقت ازاینکه فرزندتون شهید شده ، پشیمون نشدین ؟
نه ، ولی دلتنگی همیشه هست . شب وروزی نیست که برای بچه ام گریه نکنم ولی هیچ وقت گریه نکردم که خدا چرا این بچه رو از من گرفت . من هم فردا میخوام برم ولی این بچه راه مستقیم رفت .
میگن کسی که جهاد کنه با اولین قطره خونش که ریخته بشه همه ی گناهاش میریزه . اصلا بچه ی هیجده ساله ی من چه گناهی داشت ؟ تو عمرش هیچ وقت به یه دختر هم نگاه نکرد .
- مادرجان ، ممنونم که وقتتون وبه ما دادید .انشاالله خدا بهتون عمر با عزت بده . من یه سوال دیگه از شما بپرسم ؟
بفرمایید .
- به عنوان مادرشهید از مردم ومسئولین چه انتظاری دارید ؟
اون زمان به ما گفتند ، ماشین سواری بهتون میدیم سی هزارتومن . من به شوهرم گفتم ، اگر بگیری من خودم ومیکشم . کپسول گاز به دوستای ما نداده بودند وگفته بودند برای خانواده شهداء هست . شوهرم گفت ، بیشتر پول بدین که نگن خانواده شهید هستیم .ما که شهید ندادیم که گاز بگیریم . حقوق هم اوایل نمیگرفتیم ازسمنان آمدند وگفتند ، همه برای حقوق دعا دارند . برای دخترت بگیر گفتم ، به فریاد دخترت برسه .
گفتند ، برای پسرت بگیر . من گفتم ، خدا به فریاد پسرم برسه . الحمدالله بین اون همه آدم که امتحان داده بودند دخترم معلم ریاضی شد . من فقط حقوقش وبرای سالگردش خرج میکنم وتو راه خیر خرج می کنم . تا الان با حقوق پسرم یه پیراهن ویه جفت کفش نخریدم .
سمنان پول میدم برای بچه ها ومعلم ها صبحانه بخرند بخورند . هرسال من سالگرد وختم انعام میگیرم . یک میلیون نهصد هزار تومن برای نماز وروزه اش دادم ، ولی نماز وروزه قضاء نداشت . من یه قرون هم برای خودم خرج نمیکنم .
- مادرجان برامون از وضعیت جسمی تون بفرمایید ؟
منظورتون تندرستی ام هست ؟
- منظورم همین بود ، پاهاتون چه مشکلی داره ؟
واکر دارم وبا واکر راه میرم . برام یه پرستار هم گرفتند . آقای مداح به من گفت ، باید برات ازبنیاد شهید پرستار بیاریم ولی من قبول نکردم وگفتم ، با حقوق بازنشستگی شوهرم پرستار میگیرم . یه قرون از پول شهید هم برنداشتم .
- ممنونم مادرجان که وقتتون رو به ما دادین .
خواهش میکنم . من هم خیلی از دیدن شما خوشحال شدم .
منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران استان سمنان