زندگینامه و خاطرات شهید رمضانعلی قصابی
17 اسفند ماه سال 1336 هجری شمسی مقارن با ماه مبارک رمضان است. در یکی از محله های قدیمی شهرستان دامغان و در خانواده ای متدین و زحمت کش، کودکی پا به عرصه هستی می گذارد. به خاطر احترام و ارادت خاص خانواده به مولی الموحدین و تقارن با ماه رمضان، کودک را رمضان علی نام می نهند.
مادر می گوید: در آستانه ورود به دهه دوم ماه مبارک رمضان سال 1336 بودیم که خداوند کودکی به ما عطا فرمود. او پنجمین فرزند خانواده ما بود. اهل منزل، خصوصاً خواهران و برادرانش، برای در آغوش کشیدنش دائم دعوا می کردند. به یمن این عطای خداوندی و لیالی قدر و نیز شهادت جانسوز علی ابن ابیطالب (ع) نام او را رمضانعلی گذاشتیم.[1]
محله خوریا- پیر علمدار، واقع در شرق شهر، زادگاه پدر و مادر رمضان علی است. که این منطقه، جز قدیمی ترین محله های دامغان است. بازار بزرگ شهر که در حال حاضر نیز محل کسب و تجارت است، به شمال غربی این محله متصل بوده و عده ای از تاجران نیز در نزدیکی آن زندگی می کنند.
پدر او مرحوم حاج محمد قصاب زاده، در سال 1296 هجری قمری در دامغان متولد شد. از همان دوران کودکی با کوشش خود و در حجره ی پدر، به حرفه بقالی و خواربار فروشی مشغول بود. موقعیت آن در بازارچه «نو» بود. با کسب مهارت و تجربه توانست، در بازار بزرگ حجره ای را بر پا و کسب درآمد نماید. تواضع و جدیت و تقوایش در بین کسبه بازار و عامه ی مردم زبانزد بود.
رمضانعلی از همان دوران طفولیت، جایش را در میان خانواده ی دوستان و اقوام باز کرد. او با جرکات شیرین و موزون، همراه با تبسمی که همواره بر لبانش نقش می بست جایگاه خود را پیدا کرده بود.[2]
علی همواره سعی داشت که کارهایش را خودش انجام دهد. عمدتاً ساکت بود و یا به موقع صحبت می کرد. به بزرگان احترام می گذاشت.[3]
با تولد رمضان علی، رحمت و وسعت بیشتری بر خانواده ما نازل شد. با خواهر و برادرانش مهربان بود. سعی می کرد با همسن و سالانش نیز ارتباطی دوستانه داشته باشد. کمتر صحبت می کرد و بیشتر شنونده بود.[4]
از کودکی با شهید بودم. او با خلق حسنه اش همه را گرد خویش جمع می کرد. توجه زیادی به دعا و زیارت ائمه اطهار (ع) و ذکر مطائب اهل بیت (ع) داشت. رمضانعلی از همان دوران، به جلسات مذهبی و قرآن می رفت. مسجد را مدمن و پناهگاه دلها می دانست.[5]
پس از گذراندن دوران طفولیت، در مدرسه ی ابتدایی جهت کسب علم ثبت نام کرد. با هوش سرشاری که داشت، پله های تعلیم و تعلم را یکی پس از دیگری و با موفقیت سپری نمود.
از همان دواران کودکی با شهید در ارتباط بودم. اولین جرقه های دوستی در دوران تحصیلی مان زده شد. شاید یکی دو سالی از من بزرگتر بود. در رفت و آمدهای روزانه با هم بودیم. از معدود دوستانی بود که علاقه وافری به جمع آوری کتاب و مطالعه داشت. تواضع، گذشت، اخلاص، یقین، عرفان و بی اعتنایی به مال دنیا از خصوصیات بارز او بود. مسائل را خوب درک می کرد. با فراست و زیرکی حقایق را می جست. در دوران تحصیل خوب درس می خواند. در فعالیت های مذهبی شرکت گسترده می نمود.[6]
علی اواخر سالهای تحصیلی را می گذراند. به خاطر شایستگی اش در تحصیل، از سوی مسئولین تشویق شد. کتاب ترور شاه را به او اهدا کردند. آنروز از عصبانیت چهره اش برافروخته بود. وقتی به خانه آمد، آنرا فوراً به آتش کشید.[7]
سعی می کرد به اعضای خانواده، به ویژه به پدر و مادر کمک کند. اوقات فراغت را به حجره میرفت، تا یار و مددکار پدر باشد.
روحیه پرتلاش و پرجنب و جوشی داشت. متانت، وقار، حجب و حیا و امید در سیمایش نمایان بود.[8]
تواضع و وارستگی، اخلاص و ایثار از خصوصیات بارز اخلاقی ایشان بود. خودساختگی، روحیه سرشار از محبتش را نشاط معنوی می بخشید. در راه کسب علم و مبارزه با نفس و مجاهدت در راه اعتلای کلمه توحید، از هیچ عملی فروگذار نمی کرد. ظاهر آرام همراه با سلوک عارفانه اش با نظم، شجاعت و شهامت، عجین شده بود. همین مسائل او را به سوی آشنایی با حرکت توفنده امام راحل سوق می داد.[9]
انقلاب و تحصیل دو جبهه بود که شهید در آن مجدانه می کوشید. سالهای آخر دبیرستان را سپری می کرد. جریانات انقلابی در دامغان به شکل مخفی در حال انجام بود. از انجایی که همواره پیرو اسلام و ولی فقیه زمانه خویش بود در تشکیلات اسلامی وارد شد.[10]
ما هنوز نمی دانستیم انقلاب یعنی چه؟ چرا جوانان دست به راهپیمایی می زنند؟ یک روز همسرم در خانه بود. شهید علی آمد. گفتم: علی آقا! اوضاع خراب است چرا در راهپیمایی شرکت می کنی و جانت را به خطر می اندازی؟ او با محبت از انقلاب و امام خمینی و برنامه هایش برایمان گفت و ما را با حقایقی آشنا ساخت که تا آن موقع نشنیده بودیم.[11]
سنگر تحصیل و انقلاب برای شهید علی یک جبهه بود. شبها در فعالیت جوانان و انقلابیون شرکت می کرد. روزی از سوی مأموران رژیم مود تعقیب قرار گرفت. شبانه به تهران رفت.آنجا هم در تظاهرات شرکت می کرد.[12]
به خاطر شغل شوهرم در تهران ساکن بودیم. آنروزها راهپیمایی هایی انجام می شد. او از سوی مأموران رژیم تحت تعقیب قرار داشت. از این رو برای حفظ جانش، خانواده ام او را به تهران فرستادند. به اصرار زیاد من، به خانه ما آمد. صدای انقلاب و فریاد الله اکبر در کوچه و خیابان ها بلند بود. علی به خاطر عشق به امام و انقلاب با اینکه تحت تعقیب قرار داشت، در تظاهرات شرکت می کرد. بسیار نگران بودیم. به او گفتم: برادرم! نباید بیرون بروی. گفت: برای من افتخارآمیز است که در راه حقیقی روشن و هدفی والا گام بردارم و جانم را در راه امام زمانه ام فدا کنم. مرگ حق است و شهادت در راه دین سعادت می خواهد.
آنروزها ما نتوانستیم بیش از 48 ساعت او را در منزلمان نگه داریم.[13]
سال 1356 در حوزه علمیه دامغان مشغول تحصیل حوزوی بودم. در منزل پدر شهید ساکن بودم. در جریانات انقلاب، او شبها نوار سخنرانی و اعلامیه حضرت امام (ره) را به خانه می آورد و تا پاسی از شب گوش می داد. حقیر هم بی نصیب نمی ماندم. آن موقع 14 سال داشتم. با راهنمایی او، کم کم پایم به محافل انقلاب باز شد. به خاطر سن کمی که داشتم، مأموران کمتر شک می کردند. به خاطر همین، روزها اطلاعیه و نوار سخنرانی امام را به افراد مورد نظر می رساندم و یا در مسجد پخش می کردم.[14]
روحیه اش، سرشار از عشق به امام بود. همواره امام را الگو، مرشد، مرجع و پیشوای خود می دانست. هرگاه تصویر امام از تلویزیون پخش می شد با اشک به آن فرامین گوش فرا می داد. او در راه اشاعه فرهنگ و مبانی اسلام و برحسب وظیفه، به کرمان هجرت کرد. در آنجا منشأ خیر و برکات بود. دوستان و همسنگرانش در سپاه کرمان او را منجی و هادی خود می دانستند، به طوری که بعد از شهادت علی، باز هم ارتباطشان را با خانواده ادامه دادند.[15]
او با صلابت و فداکاری و در جهت رشد و شکوفایی، برادران را با مسائل انقلاب و جنگ آشنا می ساخت. در کنار آموزش در واحد عقیدتی، تحصیل نظامی نیز می کرد. در تجزیه و تحلیل مسائل بسیار دقیق و باذکاوت بود. بینش سیاسی بالایی داشت. به مسائل اسلام به ویژه لبنان و فلسطین، واقف بود. از اوضاع آنجا انچنان مطلع بود که گویی سالیان سال در آن کشورها می زیسته است.
برادران سپاه برای مطالعه کتاب مفید دائم از او سوال می کردند.[16]
اولین تجربه جدایی با علی، در بهمن سال 1358 اتفاق افتاد. او به کامیاران اعزام شد. از لحاظ روحی و عاطفی از حضورش بی بهره شدیم. علی در جبهه ها تلاش می کرد تا اموزش نیروها را بالا ببرد. به دلیل بحرانی شدن اوضاع سنندج، در اوایل اردیبهشت 59 ما هم رهسپار منطقه شدیم. خبر دادند برادرانی که در کامیاران هستند، به شما ملحق می شوند. شور و شوقی وصف ناپذیری وجودمان را فرا گرفت. شهر سنندج در آتش کینه دشمنان می سوخت. شهید مکرم سردار محمد برجردی با کمک نیروهای مخلص، به دفاع و پاکسازی شهر، از شهر اشرار پرداخته بود. از کرمانشاه با هلی کوپترها وارد لشکر 28 سنندج شدیم ودر آسایگشاه استقرار یافتیم. شهید والا مقام محمد قربانی فرمانده سپاه دامغان، پس از دقایقی خبر ورود اولین گروه از کاروان اعزامی کامیاران را داد. با شوق به طرف بچه ها رفتم. علی خسته و غمگین، اما مصمم در گوشه ای نشسته بود و ذکر حق را به جا می آورد. در غم از دست دادن عزیزان گرانقدر حسن بیکی و رشیدی (لزومی) سوگوار بود و اشک می ریخت.[17]
پس از پیروزی انقلاب اسلامی، شهید قصابی به فعالیت خویش در جهت رسیدگی به وضع محرومان ادامه داد. در تاریخ 12/3/58 توسط شهید والا مقام حجه الاسلام سید قاسم داودالموسوی که ان زمان دادیار بودند، دعوت به کار می شود و این سرآغاز حضور فعالانه شهید در سپاه است.[18]
او در مورخه 10/2/58 و پس از دوره هفت ماهه آموزشی، به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد. مفتخر به پوشیدن لباس سبز پاسداری گردید. آنگاه داوطلبانه عازم استان سیستان و بلوچستان شد. با تلاشی خستگی ناپذیر در جهت دفع دشمنان داخلی مثل: قاچاقچیان و منافقین، کوشید. با آغاز شرارتهای منافقان و اشرار ضد انقلاب در غرب کشور، از سوی منطقه 11 سپاه، به استان کردستان، اعزام شد. به عنوان عضو گردان پیاده رزمی، به تعلیم دوره مربی گری تربیت بدنی و عقیدتی همت گماشت. جهت تکمیل دوره عقیدتی سعی فراوان نمود.
از آنجا که به جبهه عشق می ورزید، در عملیات پیروزمندانه «فتح المبین» با سمت فرماندهی گردان شرکت جست. در همین عملیات بود که مورد اصابت ترکش قرار گرفته و از ناحیه صورت مجروح گردید.
همواره مرید رهبر و لبیک گو به ندای امام خویش بود. برای طرفداری از نهضت و پاسداری از دین به استان کرمان هجرت کرد تا به پیام رهبر جامه عمل بپوشاند که فرمود: «پدر هر جا هستید پاسداری کنید و از این نهضت طرفداری کنید.» وی با صلابت و همتی که از خویش نشان می داد به سمت مسئول بخش نظری و عقیدتی واحد آموزش سپاه، از سوی فرمانده منطقه 6 منصوب شد.
هر وقت از مأموریت می آمد، به خانه همه اقوام و آشنایان سر می زد تا صله رحم به جا آورد. از احوالات و مشکلات آنان جویا شود و در رفع آنها بکوشد. با اهل خانه به گفتگو می نشست. معمولاً برای خواهرزاده ها و اقوام سوغات و هدیه می خرید.[19]
دوستی دائم و پیوندی ناگسستنی با کتاب داشت. هر وقت از جبهه بازمی گشت، برای تمامی خواهرزاده ها و کودکانی که ضعیف بودند و درآمد اندکی داشتند، کتابی را به مقتضای سنشان هدیه می آورد. از خصوصیات شهید که از همان دوران کودکی در او تجلی یافته بود، انس با قرآن و کتابها بود. از همان دوران به جمع اوری کتابهای علمی و سیاسی – اجتماعی مبادرت می ورزید. در فرصتی اندک کتابخانه ای با هزار کتاب در منزل آماده نمود که از دسترنج و پول توجیبی اش تهیه شده بود.[20]
هر وقت از جبهه باز می گشت برای بچه ها هدیه ای گرانبها که همان کتاب بود می آورد. روزی مشغول خواندن قرآن با خط ریز بودم. با دیدن این وضع از منزل خارج شده با یک قرآن خط درشت بازگشت و گفت: خواهر این یادگاری از آن شماست امیدوارم در حفظ آن کوشا باشی و همیشه از آن استعانت بجویی.[21]
با درایت خاص و مدیریتی که از خود نشان داد، از سوی مسئولین واحد آموزش عقیدتی-سیاسی به عنوان معاونت رزمی واحد مربوطه به ستاد مرکزی معرفی و راهی جبهه های نور گردید. در حضوری قهرمانانه در عملیات فتح المبین شرکت جست و در آن عملیات از ناحیه صورت مجروح شد.
قبل از عملیات خیبر، در قرارگاه لشگر 17 علی ابن ابیطالب (ع) در نزدیکی آبادان- خرمشهر به نام انرژی اتمی، مستقر بودیم که خبر دادند، هیأتی از تهران آمده اند. از آنان دعوت به عمل آوردم. ساعتی را به بررسی مسائل جنگ، اوقات فراغت رزمندگان و ... به پرسش و پاسخ پرداختیم. از قرار معلوم برای راه اندازی واحد آموزش عقیدتی – سیاسی در لشگر و بالا رفتن توان فکری نیرو آمده بودند. علی هم آمده بود. با خوشحالی مدتی را با هم صحبت کردیم. او تذکرات لازم درباره کار را داد. آنگاه به همراه هیأت خداحافظی کرده و رفتند.
دریغ از آن که حتی از سمت جدید خود برایم چیزی بگویند. از دوستانم اطلاع یافتم که شهید قصابزاده در کنار حاج آقای دین پرور، به عنوان مسئول معاونت رزمی و آموزشی – عقیدتی ستاد مرکزی سپاه معرفی شده است. رای راه اندازی این واحد، پیوسته در تمامی لشکرها و منطق اقدام می نمود. علی به راستی از مصادیق «الذین جاهدوا فینالنهدینهم سبلنا» بود.[22]
عملاً خود را برای احراز مسئولیت آموزشی عقیدتی- سیاسی نشان داد. در آستانه و تقارن آغاز عملیات دشمن شکن خیبر، به واحد ستاد مرکزی فراخوانده شد و طی حکمی در سمت معاونت رزمی این واحد در قرارگاه ها و لشگرها، مشغول به فعالیت گردید.
خیلی بردبار و صبور بود. همواره از خداوند متعال می خواست که او را در لباس شهادت به حضورش فرا خواند. دنیا را مقدم بر آخرت نمی دانست. از مال و منصب خود یاد نمی کرد که چه دارد و یا چه کاره شده است.[23]
او دنیا را به دنیا خواهان بخشیده بود. روزی به منزل امد. به ایشان پیشنهاد کردم می خواهم خانه را به نامشان نمایم. در حالی که لبخند می زد گفت: خواهرم من چیزی از مال دنیا نمی خواهم. من یک خانه در آخرت دارم و اصلاً نیازی به این چیزها نمی بینم...[24]
تمامی بستگان دور و نزدیکمان، برای وداع آخر با پیکر پاک برادر شهیدم به گلزار شهدای شهرمان فردوس رضا رفته بودند. پاییز 61 بود. هوای سردی می وزید. من دیرتر به محل رسیدم. همه اعضای فامیل در حال رسیدن به محل تشییع جنازه بودند. با سرعت خودم را به تابوت رساندم. در همین حال دایی ام (شهید قصابزاده) جلویم آمد و مانع رفتنم شد گفت: پلاستیک جنازه حسین را بسته اند، برگرد. موقعی که خواستند او را دفن کنند خودم شما را به زیارت شهید حسین می برم تا برای آخرین بار او را ببینی. قبول کردم و به طرف ماشینی که خودشان رانندگی ان را برعهده داشتند رفتیم. در ماشین گفت: صدیقه جان تو دیگر زینب شده ای. باید صبر داشته باشی. مادرت را دلداری دهی و پشتیبانش باشی. اگر می توانی مطلبی بنویس و امروز آن را در مراسم تشییع پیکر حسین بخوان.
پس از مراسم سعی کردم از لابلای جمعیت خودم را به آرامگاه ابدیش برسانم و آخرین لحظات، برادرم را ببینم. اما باز هم موفق نشدم. دایی ام شهید قصابزاده جلوی راهم را سد کرد و گفت: دایی جان! میبینی که خیلی شلوغ است. نمی خواهد جلو بروی. این طوری اجر و ثوابت بیشتر است. برو مطلب خود را بخوان و من رفتم و مطالب مقاله ام را خواندم.[25]
پس از آنکه هکرتمان آغاز گردید و به کرمان رفتیم، مسئولیت های ایشان از قبل بیشتر شد. شب و روز برای آموزش نیروها کمرهمت بسته بود. با آغاز جنگ تحمیلی، این روند در جبهه و پشت جبهه ادامه یافت. علی کمتر سخن می گفت. او بیشتر با لبخند به سوالات پاسخ می گفت. با نگاه پر معنایش مسائل را منتقل می ساخت. هنگامیکه به عنوان معاونت رزمی و آموزشی لشکرها انتخاب گردید، در او هیچگونه شعفی نمایان نشد. صحبتی هم به میان نیاورد. فقط با ذکر خداوند متعال از ائمه (ع) در انجام این مأموریت خطیر، مدد جست. هیچگاه در خانه نماز شبش ترک نگردید. از پروردگار می خواست که به کاروان سرخ گلگون کفنان بپیوندد. در دو عملیات شرکت داشت و فرماندهی گردان را به عهده گرفت. یکبار از ناحیه صورت مجروح شد. در عملیات خیبر بر اثر بمباران نیروهای بعثی عراق شیمیایی شد.[26]
علی دارای حافظه ای قوی بود. هوشی سرشار در زمینه مسائل عقیدتی – سیاسی و احکام داشت. هرگاه در سپاه حضور می یافت، همسنگران دورش حلقه می زدند و از بیانات شیرین و شیوایش بهره می جستند. به سوالاتی که از وی می شد، پاسخ می داد. اگر پاسخ را نمی دانست علناً می گفت نمی دانم. برای اقامه نماز اول وقت فوق العاده تلاش می کرد. همواره می کوشید نماز به جماعت برگزار شود. همسنگران شهید در سپاه از وی تقاضا می کردند تا نماز را با او اقتدا کنند؛ ولی او با خضوع و خشوعی که داشت معمولا در انتهای صف می ایستاد و به نماز مشغول می شد.[27]
علی عاشق امام و کلام شیوایش بود. هر وقت که سخنرانی امام از تلویزیون پخش می شد، برنامه هایش را تنظیم می کرد تا به آن گوش دهند. سعادتی که نصیب این سرباز گمنان شد گرفتن پیراهنی از مراد و رهبر خویش بود. ایشان به همراه تنی چند از فرماندهان سپاه منطقه 6 کرمان، به حضور حضرت امام (ره) مشرف شده و دیدار کرده بودند. پس از دیدار در هنگام خروج برمی گردند و می گویند با امام مطلبی دارند. ایشان با امام صحبت می نمایند و تقاضای پیراهن شخصی آن بزرگوار را می کنند.[28]
حضرت امام با این تقاضا موافقت می نمایند و پیراهنی را می آورند. اما او بنا بر مسائلی که در ذهن خودشان داشتند، تقاضای پیراهنی می کنند که بر تن مبارک امام بود. امام شهدا موافقتمی نمایند و پس از پوشیدن پیراهن جدید، پیراهنی را که از تن درآورده بودند، به شهید می دهند.
مجله مکتب انقلاب، چاپ و نشر سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در سال 64 چنین می نویسد:
شهید قصابزاده یک پیراهنی از امام گرفته بود و می گفت: دوست دارم این پیراهن کفنم شود.[29]
قبل از برگزاری سمینار عقیدتی برای دیدار به خانه ما آمد. آن روز یکشنبه حال و هوای دیگری داشت. از من خداحافظی کرد. چون باید زودتر به جبهه می رفت و مقدمات کار را مهیا می ساخت.
شهید قصابی عاشق مقتدای خویش بود. در وصیت نامه وزینش آورده است که: راضی نیستم کسی که با امام و انقلاب مخالف است در مراسم و یا در تشییع جنازه ام و بر سر قبر من بیاید. اگر کسی با این مشخصات بر سر قبر من آمد نفرین خدا بر او باد. هر کسی که سر قبر من می آید اول باید به رهبر من، امام خمینی معتقد و حامی و طرفدار انقلاب باشد.
آن شهید سعید در بخش دیگر از تکمیل وصیت نامه می نویسد: «نکته دیگری که لازم به ذکر است از پدر و خانواده ام تقاضا دارم از خرج های بیهوده امثال لوح سنگین، چای و ... بپرهیزید و در عوض پول آن را به حساب دولت مکتبی برادر رجایی بریزید. از مال دنیا به آن صورت چیزی ندارم. مقداری کتاب و موتوری است که به برادرم ابوالفضل بدهید. امید انکه از انان بهره بردارد و در راه انقلاب و امام بکار برد.»
خانواده عزیزم و شما امت قهرمان از امام و انقلاب حمایت کنید. از روحانیت مبارز که جداً ما مدیون زحمات اینان هستیم، چون: شهید مطهری، شهید بهشتی، خامنه ای و... که تمام عمر خویش را صرف خدمت به ایلام و ملت ایران کرده اند و هر کدام خاری بر چشم دشمنان اسلام می باشند حمایت نمایید. خصوصاً حمزه سیدالشهدا دکتر سید محمد حسین بهشتی که به قول امام، مظلوم زیست و مظلوم بود و در هنگام فعالیت برای جمهوری اسلامی «فزت و رب الکعبه» را گفت.
این سطور کلام آخر مردی صبور از سلاله پاک شهیدان است که در اخرین لحظات بر صفحه روزگار نگاشته است. 1581 روز از آغاز جنگ تحمیلی گذشته است. ساعاتی دیگر آرزوی شهید قصابزاده برآورده می شود.[30]
علی می گفت تا خداوند چیزی را صلاح نداند برگی از درخت نمی افتد و هیچ کاری بدون نظر ایشان و لطف بی کرانش انجام نمی گیرد. آرزو داشت که پیراهن امام راکفن خویش قرار دهد. سرانجام این امر تحقق یافت. ایشان مزد جهاد خویش را با کارنامه خونین شهادت دریافت نمودند. 81 روز بود که از مسئولیت جدیدشان می گذشت. طی حکمی در تدارک برگزاری سومین سمینار سراسری عقیدتی بین لشگرها و قرارگاههای تابعه بود. پس از پایان کارها، با ماشین در مسیر جاده ی کنگاور – تهران حرکت می نماید. در یک حادثه دلخراش، شربت شهادتش را نوشیده و به آروی دیرینه اش می رسد.[31]
دای ام علی در تاریخ 30/2/63 به آرزوی دیرینش رسید. چند روز پس از شهادتشان پیکر مطهرش را آوردند. اقوام برای وداع در فردوس رضا (ع) جمع شدند. این بار هم دیر رسیدم. خلعتی که از سوی امام برایشان هدیه شده بود در نزد من بود.[32]
پس از غسل دادن شهید، بنا بر وصیت و آرزویش که پیراهن امام کفنش باشد، خواهرزاده ام پیراهن را آورد و گفت: که می خواهد شهید را ببیند. ماجرای ندیدن برادر شهیدش را هم گفت. او را بالای سر جنازه بردم. همه از اتاق بیرون رفته بودند.[33]
وقتی بالای سر شهید رسیدم، هنوز قرات آب بر روی محاسنش بود. با حسرت زیاد صورت ایشان را بوسیدم. آنروز مراسم پرشکوه تشییع جنازه شهید برگزار گردید. در جوار پاک شهیدان گلگون کفن انقلاب اسلامی به خاک سپرده شد. قریب به چهل روز پس از آن، هر چه آب می خوردم تشنگی ام رفع نمی شد. موضوع را به امام جمعه محترم گفتم. در جواب گفتند: ماجرا برایتان بسیار سخت بوده و جگرتان سوخته است. از خدا کمک بخواهید.
شبی در خواب شهید را دیدم که قالبی یخ به من دادند. از ان به بعد تشنگی ام رفع گردید. بله سرانجام این مسافر دشت آلاله ها، در تاریخ 30/2/63 رقم خورده بود.[34]
[1] مادر شهید
[2] خواهر شهید
[3] قاسم علی قصاب زاده، برادر شهید
[4] مادر شهید
[5] پاسدار حسینعلی ریحانی.
[6] محمدرضا مشتهر زاده از دوستان شهید
[7] ابوالفضل برادر شهید
[8] برادر شهید
[9] پاسدار حسین علی ریحانی
[10] صدیقه مجید زاده
[11] حسین پروانه
[12] ابوالفضل قصابزاده برادر شهید
[13] صدیقه مجید زاده
[14] سرهنگ محمدرضا نورمحمدی
[15] پاسدار حسینعلی ریحانی
[16] پاسدار محمود اشجع از دوستان شهید
[17] پاسدار محمدرضا مشتهرزاده
[18] پاسدار محمدرضا مشتهرزاده
[19] مادر شهید
[20] مصطفی پروانه
[21] صدیقه مجیدزاده
[22] پاسدار حسینعلی ریحانی
[23] همسر شهید
[24] صدیقه مجیدزاده
[25] صدیقه شیرپور
[26] همسر شهید
[27] پاسدار حسینعلی ریحانی
[28] مکتب انقلاب ص 64، سال 64
[29] ابوالفضل برادر شهید
[30] صدیقه مجیدزاده
[31] برادر بزرگ شهید
[32] صدیقه شیرپور
[33] ابوالفضل قصابزاده
[34] صدیقه شیرپور