معرفی کتاب «سایه های سرو»؛ خاطراتی از شهید رضا میرزاخانی

مراسم عروسيام بود، بهش گفته بودم حتماً بايد بياي! هر چند میدانستم خيلی سخت به مرخصی میآيد ولی باهاش اتمام حجت کردم و خط و نشان کشيدم که:«اگه نيای از دستت ناراحت میشم.».
برای عروسي خودش را رساند گفت:«اومدم تو رو ببينم و شيرينی عروسيات رو بخورم و برم تا ابد بخوابم.».
حرفش را باور نکردم. رفت. دو هفته بعد خبر شهادتش را آوردند.
عصمت مزینانی خواهر زاده شهید
**************************
يكروز چند نفر از بزرگهای شهر آمدند ديدن ما. موقع رفتن میخواستند سکهای را به من بدهند، قبول نکردم. سيد محترمی که بين آنها بودگفت:«من سيّدم؛ دست من رو رد نکنين! اين رو بهعنوان هديه قبول کنين!».
به حرمت سيّد سکه را گرفتم و گذاشتم روی پيشبخاری. همانشب رضا به خوابم آمد. ديدم با من حرف نمیزند. نگاهی به سکة روی پيشبخاری کرد و رفت. صبح سکه را داديم بيرون تا شهيد از ما راضی شود. از اول گفته بوديم:«برای رضای خدا شهيد داديم، پس چيزي نمیگيريم.».
خواهر شهيد به نقل مادر شهيد
*******************************