وداع تلخ جانباز حاج قربانعلی با دو پسرش ابراهیم و حسن خواجه مظفری
هنوز
از ابراهيم خبري نبود. از طرفي به رقيه كه با همسرش در قَرْنآباد زندگي ميكرد،
قول داده بودند ايام عيد به آنجا بروند. حسن و فاطمه براي رفتن اصرار ميکردند،
اما بيبي راضي نميشد. ميگفت:«تا ابراهيم نياد هيچ جايي نميريم. بچهام پشت در
ميمونه.».
بچهها خواهش و التماس
كردند. بيبي نگاهي به قربان انداخت:
من كه ديگه حريف اينا نميشم.
تو چيزي بگو!
قربان اندكي فكر كرد و گفت:«حالا كه اصرار دارن،
شما برین. من میمونم تا ابراهیم بیاد.».
بچهها به دهن بيبي خيره شدند. بیبی سرش را انداخت
پايين و آهسته گفت:«باشه!».
حسن و فاطمه با خوشحالي سراغ ساك و لباسهايشان رفتند.
شايد بيشتر از همه حسينعلي خوشحال بود. وقتي ميخواستند از در خارج شوند، بيبي باز
هم سفارش كرد:«ابراهيم اومد زود بياين! ما منتظر میمونیم.».
آنها
رفتند و قربان تنها ماند. فرصتی پیش آمد تا بتواند خوب فکر کند که چگونه از
ابراهیم با خبر شود. سعی میکرد به خودش تلقین کند که نگران نباشد اما روز قبل
شنیده بود که بچههای گردان کربلا مرخص شدهاند. با خود فكر ميكرد:«اگه ابراهیم
سالم بود تا به حال ميآمد.».
دلشوره
و نگرانی تا عمق جانش نفوذ کرده بود و نمیگذاشت آسوده باشد. دلش گواهی میداد
ابراهیم شهید شده است. به همین خاطر نوعی انتظار ذهنش را در چنگ خود گرفته بود.
فکر میکرد ممکن است هرلحظه یکی در بزند و خبر شهادت ابراهیم را به او بدهد.
بعد
از نماز مغرب، مشغول راز و نیاز شد. به ائمهي معصومین متوسل شد و دعای عهد و
زیارت عاشورا را با قلب شکسته خواند و دستها را به سمت آسمان بلند کرد:«خدایا! دلم
گواهی میده که ابراهیم شهید شده. این بندهي ضعیف بیشتر از این تحمل نداره. اگه
زندهاست خودش رو، اگه شهید شده، بدنش رو به من برگردون!».
با
همان حالت حزن رو به امام رضا خوابید. خواب که نه فقط دراز کشید. چهرهي ابراهیم
یکلحظه از نظرش دور نمیشد. کودکیهای او، نوجوانیاش، رفتار و اخلاقش همه و همه
به يادش ميآمد. وقتی به کارهای ابراهیم فکر میکرد دلش داغ میشد. چون ابراهیم
هرگز از او چیزی طلب نمیکرد. حتی گاهی در تابستانها که سر کار میرفت دستمزدش را
تحویل مادرش میداد. یا اینکه هنگام رفتن به مدرسه بیشترِ مسیر را پیاده میرفت.
وقتی مادرش میپرسید:«چرا تاکسی سوار نمیشی؟».
میگفت:«پدرم
کارگره. باید ملاحظهاش رو بکنم.».
همین
ملاحظه کردنش، یکروز غرور قربان را شکست و او را خرد کرد. همان روزی که میخواستند
برایش کاپشن بخرند. شاید در مقابل هیچکس آنچنان خرد نشده بود. شاید اگر ابراهیم
بچهي پرتوقعی بود و او را وادار میکرد زندگی مرفهای برایش فراهم کند، اکنون اینقدر
زجر نمیکشید و خود را دست خالی نمیدید و به فرض شهید شدن ابراهیم، حداقل این
احساس را داشت که او را در ناز و نعمت بزرگ کرده است. ابراهيم تنها چیزی که به طور
صریح از او تقاضا کرده بود در دوران کودکیاش در مسجد قَرْنآباد بود، آنهم برای
یک امر مقدس، درست ده سال قبل، در شب نهم محرم.
آنشب
هم مثل شبهای قبل صدای «یا عباس» در مسجد قرنآباد میپیچید. هیأت سینه میزد؛
سنگین و یکدست. صدای آن از مسجد به داخل کوچهها میرسید. باز دم تکرار میشد:«شه
با وفا ابوالفضل!».
ابراهیم بچهي دبستانی بود. در کنار قربان سینه
میزد. نگاهش به دست عباسی که به ستون بسته شده بود، گره خورد. مدتی به آن خیره
شد. دلش میخواست بزرگتر بود و دست عباس را در دست میگرفت و هنگام علمگردان آنرا
جلو هیأت حرکت میداد.
سینهزنی
به پایان رسید. بچههای هیأت سرشار از شور حسینی کنار سفره نشستند. قربان وسط سفره
ایستاده بود و سینی برنج را دست به دست میکرد. چند تا نوجوان پارچ به دست کنار
سفره ایستاده بودند؛ انگار اسم همهي آنها «عباسِعلی» بود. آنها با شنیدن بانگ
«یا عباسِعلی» به عزاداران حسینی آب میدادند. بعد از مراسم، ابراهیم گفت:«بابا
میخوام سقا بشم.».
قربان نگاهی به او انداخت و گفت:«حریف میشی؟».
آره! از اون
کاسههایی که داخلش دست عباس داره برام بخر!
صبح
به گرگان رفت از«میدان عباسِعلی»[1] یک پارچ و یک کاسهي سقایی که داخلش دست عباس بود، خرید. شبهای
بعد در حالی که سینی برنج را دست به دست میکرد زیرچشمی مواظب ابراهیم بود. وقتی میدید
به عزاداران حسینی آب میدهد از خوشحالی دل توی دلش نبود.
بعد از آن دیگر ابراهیم هیچ چیزی به طور مستقیم
از او درخواست نکرد. قربان حالا به گذشتهي ابراهیم فکر میکرد و آه میکشید.
به جز تیکتیک ساعت هیچ صدایی به گوش نمیرسید.
عقربه به کندی حرکت میکرد. چندبار به اینطرف و آنطرف غلت زد. نور سبز رنگ چراغ
خواب، به عکس امام میتابید و آنرا سبز نشان میداد. به عکس امام خیره شد. به
عظمت و نیروی معنوی امام اندیشید. نیرویی که همهي دلها را به تسخیر خود در آورده
بود. نقطههای پنهان فکرش رو آمد. وقایع دوران انقلاب در ذهنش مرور شد.
انقلاب در شرف پیروزی بود. شاه فرار کرده و
امام ميخواست به ایران بيايد. شركت ذغالسنگ تعطيل شده بود. قربان و چند تن از
رفقایش که در راهپیماییها شرکت میکردند، تصمیم گرفتند برای استقبال امام به تهران
بروند. او ابتدا امام را نميشناخت. همينكه شنيده بود، مرجع تقليد است كفايت ميكرد
طرفدار او با شد. كمكم اطلاعات بيشتري از او بهدست آورد. حالا يكي از طرفداران
سرسخت او شده بود. آمدن امام قطعی شد. كمكم رفقایش یکی پس از دیگری کنار کشیدند
ولی او روی تصمیم خود ایستاد. در میدان روستا هر کسی چیزی میگفت و سعی میکرد دل
او را خالی کند:
- توی این شلوغی کجا میخوای بری! اصلاً میدونی
تهران کجاست؟
- میخوای چند تا بچه قد و نیمقد را ول کنی به
امان خدا!
- تو بچهي روستایی، جایی رو بلد نیستی! میخوای
بری گم و گور شی!
- نرو قربان اونجا حلوا پخش نمیکنن! فكر ميكني
تو تنها انقلابياي؟
هیچیک از این حرفها او را از تصمیمش منصرف
نکرد. تنها عازم تهران شد.
فکر روزهای انقلاب ساعتها او را به خود مشغول
داشت. وقتی به خود آمد در دل گفت:«عهدي كه با امام بستم تا آخر عمرم نميشكنم.
غرامتشم هر چي باشه از جان و دل قبول دارم.».
شب از نیمه گذشت. کمکم خوابش برد. خواب نه، یک
چیز بین خواب و بیداری. ميديد داخل اتاق نشسته است و انتظار میکشد. كمكم
صداهایی به گوشش رسید. صداي همهمه. صداها هر لحظه نزديكتر ميشدند. در همان حال
درِ اتاق باز شد. نوري قوي همهجا را روشن كرد. آمدند داخل. نمیدانست چه کسانی
هستند؛ شاید رزمندگان، شاید هم کسان دیگر. اصلاً به آنها توجه نکرد. تمام هوش و
حواسش به تابوتی بود که حمل میکردند. تابوت را وسط اتاق گذاشتند. در تابوت را
برداشت. ابراهیم با لباس بسیجی، گلآلود و خونین، توی پارچهي سفیدي آرام خوابیده
بود.
قربان دستها را دراز کرد. خواست او را در آغوش
بگيرد که از خواب بیدار شد. توی رختخواب نشست. نه خبری از حمل کنندگان تابوت بود و
نه از ابراهیم. فقط صدای تیکتیک ساعت به گوش میرسید. نور سبز رنگ چراغ خواب همچنان
به عکس امام میتابید. فضای اتاق سبز بود. به خواب خود اعتقاد داشت. مطمئن شد. میدانست
آنچه را که سر شب از خداوند خواسته بود به اجابت رسید. دیگر خوابش نبرد. گاهی
خاطرات ابراهیم در ذهنش مرور میشد. گاهی به آینده میاندیشید. به شرایطی که برایش
رقم خورده بود. به مسؤولیتی که روی دوشش افتاده بود. حتی یکلحظه هم شک نکرد که شاید
اشتباه کند. میپنداشت این یک خواب معمولی نبود؛بلكه، یک آگاهی بود؛ یک ارتباط
معنوی و فرامادی. حال باید خود را برای شرایط جدید آماده میکرد.
فرصت خوبی داشت تا خوب در بارهاش فکر کند. هیچکس
مزاحم نبود. او بود و خلوت خودش. گاهی غلیان عاطفه و احساس جگرش را میسوزاند.
آنچه که باعث میشد خودش را قانع کند، پیام خداوند بود. همان پیامی که در سردشت از
آیه قرآن گرفته بود. او به یقین رسید که فرزندش در راه خدا شهید شده است. حال باید
آنچه را که آنشب و قبل از آن ادعا کرده بود به اثبات برساند. حال باید بر احساسات
تند خود غلبه کند و تسلیم باشد.
همین کار را کرد. بار ديگر آن آیه را زیر لب
زمزمه کرد:«لَنْ تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ ... .»
شعلههای احساسش فروکش کرد. صدای اذان از بلندگوی مسجدالنبی شهرک انقلاب به گوش
رسید. بلند شد. وضو گرفت. بعد از نماز سجدهي شکر به جا آورد. دیگر دلش قرص شد.
قدری قرآن خواند. سپس خانه را مرتب کرد؛ هال، پذیرایی و جاهای دیگر. سفرهي عید در
اتاق پذیرایی پهن بود. به آشپزخانه رفت. چشمش به عکس ابراهیم افتاد. همان عکسی که
ابراهیم آنرا بزرگ کرده بود. آخرین باری که عازم جبهه بود، بیبی گفته بود:«ديگه
دوريات رو نميتونم تحمل كنم.».
فردای آنروز ابراهیم عکس خود را بزرگ کرد و
توی آشپزخانه گذاشت. روي همان تختي كه از پول كارگري خودش براي بيبي خريده بود،
تا ظرف و ظروف آشپزخانه را زير آن بگذارد. درست جایی که از هر طرف در دید بیبی
باشد. سپس به بیبی گفت:«ببین مامان! عکسم رو توي آشپزخونه گذاشتم. از توي هالَم
ديده ميشه. عکسم رو که ببینی دیگه دلت تنگ نمیشه.».
هنوز عکس سر جايش بود. قربان عکس را برداشت.
دستی به آن کشید و در اتاق پذیرایی گذاشت. سپس از اتاق بيرون آمد. كفشهايي را كه
ابراهيم از پول كارگري خود برايش خريده بود، پوشيد و داخل حياط رفت. آفتاب طلوع
کرد و کمکم بالا آمد. او بیصبرانه انتظار میکشید. حوصلهاش سر آمد. به سمت کوچه
رفت. توی آستانهي در ایستاد. سرش را توی کوچه خم کرد. دوتا پسربچه حریصانه دنبال
توپ پلاستیکی میدویدند. نگاهش را تا سر کوچه کش داد سپس سرش را انداخت پايین و
گفت:«چرا کسی نمییاد؟».
در را بست و به داخل حیاط برگشت. هوش و حواسش
به زنگ بود. خود را در باغچه سرگرم کرد در حالی که با بیل خاک باغچه را شخم میزد
در دل گفت:«کاش با بچهها ميرفتم گرگان!».
نزدیک ظهر زنگ در به صدا درآمد. فوری بیل را انداخت
زمین و رفت سمت در. در را باز کرد. یک روحانی و یک پاسدار و یک نفر دیگر پشت در بودند.
دلش ریخت پایین. میرفت که چهرهاش تغییر کند اما خیلی زود به خود آمد و به اعصاب خود
مسلط شد. سلام کرد. روحانی پرسید:«منزل آقای خواجهمظفری؟».
قربان نگاهی به چشمان روحانی انداخت و
گفت:«بله! بفرمایین داخل!».
روحانی نگاهش را از او دزدید. قربان کنار در
ایستاد و با علامت دست تعارف کرد. آنها داخل منزل رفتند. کنار سفره عید نشستند.
قربان میدانست برای چه آمدهاند. آنچه را در ذهن داشتند در نگاهشان به خوبی
نمایان بود، اما به زبان آوردن برایشان مشکل. روحانی مشغول مقدمه چینی شد:«خداوند
تبارک و تعالی اونايی رو که خیلی دوست داره... .».
قربان کمکش کرد:
- حاجآقا نیاز به مقدمه نیست. از هر جهت
آمادگی دارم. میدونم برای چی اومدین. فقط بگین کی تشییع میشه تا برم گرگان بچهها
رو بیارم!
روحانی ابتدا يكه خورد. سپس با خود انديشيد حتماً
كسي به او گفته است. حالا ميتوانست راحت حرف بزند. صحبتش را ادامه داد.
1- يكي از مكانهاي زيارتي شهرستان گرگان.
خواجهمظفري، ابراهيم: بيست و
سوم شهريور 1346، در روستاي قرنآباد از توابع شهرستان گرگان ديده به جهان گشود.
پدرش قربان، كارگر كارخانه ذوبآهن بود و مادرش نرگس نام داشت. دانشآموز سوم
متوسطه بود. به عنوان بسيجي در جبهه حضور يافت. بيست و ششم اسفند 1363، با سمت كمك
آرپيجيزن در شرق رود دجله عراق بر اثر اصابت ترکش و گلوله به سينه و موج انفجار،
شهيد شد. مزارش در گلزار شهداي شهرستان شاهرود قرار دارد. برادرش حسن نيز به شهادت
رسيده است.
خاطره ای از شهید حسن مظفری
یکی دو روز میشد که قربان دلش شور میزد. مضطرب بود. شاید پریشانیاش
به خاطر بیماری بیبی بود. صبح كه میخواست سوار سرويس شود تا از شاهرود به مهماندوست
بيايد پايش نميكشيد. اما میدید که در خانه باشد بیشتر اعصابش خرد میشود. حالا
پشیمان شده بود با خود میگفت:«کاش نمیاومدم!».
حوصلهي کار کردن نداشت. گاهی مشغول كار ميشد
و دو تا فرغون آجر جابجا ميكرد. گاهی دست از کار میکشید و کناری مینشست. دو سه
ساعت گذشت. دیگر نتوانست طاقت بیاورد. به همکارش گفت که حالش خوب نیست و میخواهد
برود. در همانلحظه يكي سراغش آمد و گفت:«آقاي خواجهمظفري نگهباني كارت دارن.».
تيز به سمت نگهباني حركت كرد. نگهبان روي صندلي
نشسته بود و به دفترش نگاه ميكرد.
- با من چهكار داشتي؟
نگهبان سرش را از روي دفتر بلند كرد:
- اومدی؟ از اداره زنگ زدن. کار فوری باهات
دارن.
- نگفتن چهكار دارن؟
- نه! فقط گفتن زود بفرستش شاهرود.
در فکر فرو رفت:
«یا بیبی حالش بد شده یا اینکه از جبهه خبری
آوردن.»
فوري از نگهباني بيرون آمد. ميخواست پیاده به
سمت جاده حرکت کند. نگهبان با دستش اشاره كرد و گفت:«اون ماشين منتظرته.».
در مسير راه هر دو ساكت بودند؛ هم او، هم
راننده. شاهرود که رسیدند راننده رو بهروی شرکت البرز شرقی ترمز كرد و گفت:«برم
اداره؟».
- نه! برو منزل!
- ولی از اداره زنگ زدن.
- میدونم برای چی زنگ زدن.
بیبی حیاط را جارو میزد. قربان را که دید
جارو از دستش افتاد پایین.
- چی شده؟ براي چي اين موقع اومدي؟
چهرهي قربان تغییر کرد. پیشانیاش گره افتاد.
مکثی کرد و گفت:«هیچی! برای کاری اومدم شاهرود، گفتم سری هم به تو بزنم. اگه حالت
خوب نیست بریم دکتر!».
- بهترم. سرما خوردگیه. برو سر کارت! دلواپس
نباش!
سوار ماشین شد. به راننده گفت که برود سپاه.
داخل تعاون سپاه دو سه تا پاسدار با هم صحبت میکردند. او را که دیدند، یکی
گفت:«اومد. خودش اومد. حتماً اداره بهش گفتن. فعلاً چیزی نگین!».
در حالی که با او احوالپرسی میکردند از چهرهاش
متوجه شدند که از ماجرا خبر دارد. با اینحال یکی از آنها گفت:«این طرفا حاجآقا؟».
- مگه شما دنبالم نفرستادین؟
- نه! چرا دنبالت بفرستیم؟
- مگه حسن شهید نشده؟
- کی گفت حسن شهید شده؟
- میدونم که حسن طوریاش شده. دو روزه که
منتظرم. حالا زخمی شده یا شهید شده به من بگین!
- راستش حاجآقا همینطور که خودت متوجه شدی،
خواست خدا این بوده که حسن رو پیش ابراهیم ببره. خدا صبر بده!
قربان از درون گُر گرفت. سعي كرد به خودش مسلط
باشد.
- كي تشییع میشه؟
- فردا.
از سپاه بیرون رفت. غمی به سنگینی کوه روی سينهاش
نشست. نمیدانست چکار کند. افکارش به هم ریخت. خجالت میکشید به منزل برود. نمیدانست
چگونه این خبر را به بیبی بدهد. لحظهای نشست و فكر كرد. سپس با خودگفت:«نباید
تنها برم خونه. بهتره از بستگان کمک بگیرم.».
خيلي زود همه باخبر شدند. بستگانش از قرنآباد
آمدند. نزديك غروب حسن صدیقی[1] شهید را برای تشییع آماده ميکرد. ميخواست روي
لباس بسيجياش پارچهي سفيد بکشد. قربان كه بعد از شهادت ابراهیم خودش را سرزنش ميكرد
كه چرا هنگام غسل و کفن او حضور نداشت و او را به خوبی ندید، حالا حواسش جمع بود و
به موقع خودش را رساند. او و داییاش، پدر شهيد محمدعلي ملک، بالاي سر حسن نشستند.
حسن صدیقی صبر
كرد تا قربان با شهيدش درد دل كند. قربان ابتدا بدن او را خوب نگاه كرد. بدنش
كاملاً سالم بود. سپس به پيشانياش، جايي كه تير قناسه آنرا رنگين كرده بود، خیره
شد و در دل گفت:«بازم سرت رو حنا كردي!».
به ياد حنابندان
قائميهي دزفول قبل از عمليات افتاد. در حاليكه به پيشاني حسن خيره بود. صدیقی با
كمك قنبر ملك پارچه سفید را بر تن او کشیدند. نگاه قربان به زمين دوخته شد. صديقي
صورت شهيد را پوشاند ميخواست بند كفن را روي سرش گره بزند كه بغض گلوي قربان
تركيد.
1- از کارمندان بنیاد
شهید شاهرود.
منبع: کتاب ستاره ها بیدارند / نشر شاهد / بنیاد شهید و امور
ایثارگران استان سمنان