روایتی از جانفشنانی و جانبازی های رزمندگان استان سمنان در عملیات کربلای هشت
گلوله آر‌پی‌جی 11 دشمن به قسمت ران پایش اصابت کرده بود و شدت گلوله او را داخل باتلاق پرتاب کرده ولی گلوله عمل نکرده و همچنان در پایش بود.

می‌دانستم فاصله ما تا جزیره ام‌الرصاص هشتصد متر است سرعت آب به قدری زیاد بود که ملوان به سختی قایق را کنترل می‌کرد گاهی آب مسیر قایق را عوض می‌کرد که ملوان با مهارت آن را به مسیر صحیح می‌کشاند. به سطح آب بی وقفه گلوله می‌‌بارید به ائمه متوسل شده بودیم. لحظات پر از هیجان و اضطراب بود یک گلوله خمپاره یا توپ کافی بود. تا قایق را با سرنشینان به عمق آب ببرد نگرانیم از بابت خودم نبود. نگران عملیات بود و گرنه از خدا خواسته بودم که اولین نفر دسته‌ام باشم که به زمین می‌افتد. تا شاهد روز تلخ و کشنده بعد از عملیات نباشم.

قایق در چند متری ساحل توقف کرد به سرعت در آب پریدم تا سینه بچه‌ها در آب سرد اروند فرو رفتند. ساحل شیب‌تندی داشت که همه‌اش گل بود و سر تا سر آن پوشیده از موانع خورشیدی، محمد‌حسین خودش را به من رساند و گفت: «اوضاع واحوال بحرانی است با چند آر پی جی زن و تیر بار چی برو جلو» به اتفاق پنج شش نفر آر‌پی‌جی‌زن و تیربار‌چی جلوتر از بقیه افراد دسته پیش رفتیم به سنگرهای بتنی دشمن رسیدیم که تسخیر شده بود و کف آن پوشیده از جنازه‌هایی بود که غرق در خون بود تا زیر زانوهایم خون آلود شده و حتی به جوراب‌هایم رسیده بود.

مجروحان از درد ناله می‌کردند برای لحظه‌ای احساس سستی کردم یکباره به یاد فرمایش حضرت علی در جنگ افتادم که «تَزُولُ الْجِبالُوَلا تَزُلْ ...» اگر کوه‌ها از جا کنده شدند در صحنه کارزار تو پا برجا و مقاوم باش. در همین لحظه برادر احمد کریمی به ما رسید در حالی که از شدت ناراحتی اشک می‌ریخت گفت: «علی رضا! کجایی دشمن بچه‌ها را قتل عام می‌کند» به سرعت رفتن افزودم ده متری که جلو رفتیم به کیومرث نوروزی رسیدیم. معاون گردان محمد رسول الله با سرعت و دقت موقعیت دشمن را برایم تشریح کرد باز هم بر سرعت رفتن افزودیم هر چند گل و شل کف کانال راه رفتن را مشکل می‌کرد ارتفاع کانال کم و کمتر شد ارتفاع دو متری کانال به یک متر رسید. احساس کردم نزدیک دشمن هستیم.

توجهی به آتش شدید دشمن نداشتیم و هدفمان پیشروی بود، نشسته به صورت پا مرغی باز هم جلو رفتیم کانال در آن قسمت پیچ داشت، پیچ را پشت سر گذاشته و قدری جلو رفتیم. تا به نخلی که داخل کانال سقوط کرده بود رسیدیم. نخل در عرض کانال بود و پشت آن بدن مطهر یک شهید بسیجی آرام گرفته بود. چهره‌اش نورانی بود و لبخند به لب داشت. تازه پشت لبش سبز کرده بود. ابروهای پیوسته او خط ممتدی بالای چشمانش درست کرده بود. پیشانی بند یا زهرا (سلام الله علیها) روی کلاه کاسکتش بود. برای لحظاتی محو تماشای او شدم نمی‌شناختمش اما به اندازه تمام دنیا دوستش داشتم. بصورت زیبایش خیره شدم مثل خواب بود

سرک کشیدم در فاصله بیست متری ما تعداد زیادی از نیروهای کلاه سبز عراقی که کلاه کاسکت بر سر داشتند تا سینه از خاکریزشان بالا آمده و به طرف ما شلیک می‌کردند آر‌پی‌جی محمد خراسانی را گرفتم و گفتم: «محمد جان تو فقط موشک آماده کن» چند موشک به سوی بعثی‌ها شلیک کردم، موشک‌ها کار خود را کرد، آنها در گرد و خاک انفجار ناپدید شدند. وقتی گرد و خاک خوابید پیدایشان نبود. کمی صبر کردم وقتی چند نفرشان از پناهگاه سرک کشیدند باز هم آنها را هدف گرفتم. بعد از آن آر‌پی‌جی را به آر‌پی‌جی‌زن دادم. کلاش خود را به دست گرفتم و پشت همان نخل منتظر ماندم تا که سرشان را بیرون می‌آورند به سوی آنها شلیک می‌کردم. ضامن را در وضعیت تک تیر گذاشتم تا فشنگ‌هایم زود تمام نشود وقتی خشاب‌هایم ته کشید دست دراز کردم و تنها خشاب پر آن شهید را برداشتم. خاکش را با لباسم تمیز کردم و آن را روی تنفگم گذاشتم بقیه خشاب‌های آن شهید خالی بود. دشمن نیز متقابلن با آر‌پی‌جی 11 کلاش و تیر بار آتش می‌ریختند. یک ساعتی این وضع ادامه یافت چند نفر از بچه‌ها شهید و مجروح شدند از مهمات همراه ما خیلی باقی نمانده بود. به ابراهیم مطهری‌نژاد تا آنجای کار مردانه ایستاده بود گفتم: «تو بیا جای من و پراکنده شلیک کن تا دشمن جلو نیاید و من بروم مهمات و نیرو بیاورم» بیست متری که عقب آمدم صحنه عجبی جلوی چشمانم ظاهر شد. علی اکبر مقدسی در باتلاق کنار کانال افتاده بود. با سر روی گلی و خونی از دهانش هم خون جاری بود. نمی‌توانست حرف بزند. فقط به سختی ناله می‌کرد کمی که نگاهش کردم پلک‌هایش را تکان داد. یعنی من زنده هستم کمکم کنید به کمک سید محمد‌حسن مرتضوی او را از باتلاق بیرون کشیدیم. آن وقت متوجه موضوع شدیم که گلوله آر‌پی‌جی 11 دشمن به قسمت ران پایش اصابت کرده بود و شدت گلوله او را داخل باتلاق پرتاب کرده ولی گلوله عمل نکرده و همچنان در پایش بود.

قسمت سر گلوله در ران راست او بود و از اطرافش خون بالا می‌زد قسمت انتهای گلوله در قسمت جلوی او با زاویه 90 درجه بیرون بود. هر لحظه احتمال انفجار گلوله می‌رفت. به اتفاق برادر مرتضوی 50 متری او را با برانکارد عقب آوردیم تا نیروهای حمل مجروح او را تحویل گرفتند.

تعدادی موشك آرپی‌جی توی کیسه  ریخته و به سمت جلو حركت كردم.نیروهای كمکی هم همراه ما شدند.

محمدحسن هراتی فرماندۀ گروهان و حاج عبدالله مومنی معاونش و حسن امیری كه تیربارچی بود نیز  به ما  پیوستندآنقدر جلو رفتیم كه از خم كانال رد شدیم. روی زمین نشستیم. شروع كردم به تشریح موقعیت دشمن و خودمان كه یکباره حاج عبدالله فریاد كشید:   عراقیها دارن جلو میآیند همزمان محمد حسین هم داد کشید شما هم برید

جلو ناگهان در یک متری‌ام انفجار شدیدی به وقوع  پیوستو نور زرد پر رنگی چشمانم را پر كرد.

درد وحشتناکی در سراسر بدنم  دویدفهمیدم مجروح شده ام. از شدت درد به خود میپیچیدم و به خودم گفتم:  کی میگه اول مجروح شدن آدم درد حالیش نمیشه!

وقتی چشم باز كردم به خوبی اطراف را نمی دیم. پس از یک  لحظه متوجه شدم گلوله به دیواره كانال خورده و سنگ و كلوخ های آن رویم ریختهبا یکی دو تا غلت بی اختیار از زیر  آوار بیرون  آمدم. شدت درد به حدی بود كه بی اختیار روی زمین غلت میخوردم.

سرتاپایم را خون و گِل پوشاند.

در همان حال به صورت تصویری مات، حاج عبدالله را دیدم كه با یک دست، دست

دیگرش كه آویزان شده را چسبیده و در حال دویدن به سوی عقب، شهادتین را می گوید.

در همان حال به ذهنم رسید منتظر فرشته ملائكه است تا شهید شود!

پس از چند لحظه همراهان به كمكم شتافتند به محمد عالمی گفتم محمد بجان مادِرِت بند خشاب سینه ای را باز كن دارم خفه می شم با سر نیزه بند خشاب كه در پشتم گره خورده بود را پاره كرد.

نفس عمیق كشیدم. ععلی وحیدی كه امدادگر بود به سراغم آمد. به كمك چند نفر مرا به داخل سنگر بتونی مجاور كشیدند. با گاروت بالای بازویم را گره زد تا از فوران خون جلوگیری كند و با آتل دستم را بست.

منبع: کتاب گردن خورشید /نشر زمزم هدایت/ نویسنده محمد مهدی عبدالله زاده/بنیاد شهید و امور ایثابرگران استان سمنان

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده