نقش رزمندگان استان سمنان در آزادسازی سوسنگرد
همین که خبر آغاز جنگ رسید، دوست داشتیم به منطقه برویم. جهاد استان سمنان[1] میگفت: «حق ندارید! شما باید آبادانی کنید!» گفتیم: «ما باید برویم». دو روز بعد حاج محمد بوغیری که عضو شورای مرکزی دامغان بود با یکی دیگر از اعضای شورای دامغان، به تهران رفتند. جهاد مرکز اجازه داد جهاد دامغان به جبهه برود.
سومین روز حمله عراق به ایران تصمیم گرفته شد در حد یک گردان امکانات و نیرو از دامغان به جبهه اعزام شود. روز هفتم مهر به طرف خوزستان حرکت کردیم. حاج محمد بوغیری مسئول اصلی کاروان بود، امّا از آنجا که باید هماهنگیها را انجام میداد، آقای بهرام کرامتی را به عنوان مسئول این کاروان تعیین کردند تا آقای بوغیری به تهران برود، کارهایش را انجام دهد و بیاید. من هم به دلیل اینکه قبلاً کمیتهای و پاسدار بودم دو تا اسلحه از سپاه گرفتم و محافظ همراه مجموعه کاروان شدم. کاروان تعداد زیادی ماشین داشت و یک تیم راهسازی بود. برای کارهای مهندسی، کمک به مردم جنگزده، پشتیبانی نیروها و هر کاری که لازم بود، از اهواز به طرف دشت آزادگان اعزام شدیم.
همراه ما دو بولدوزر، دو کمرشکن، یک
گریدر، یک لودر، یکی دو تانکر آب، سه چهار کمپرسی، دو خاور بار و یک ماشین تدارکات
بود. این ماشین در گذشته سردخانۀ آمریکاییها بود. موتورش سوخته بود که تعمیر
کردیم. ماشین تدارکات دست آقا سید عبدالله امیرخلیلی[2] بود. یک دستگاه آهو بیابان هم
داشتیم که من داخل آن بودم. یک آمبولانس هم تیم پزشکی بود و آقای زمانی عضو آن
بود. آذوقه یکی دو ماه را برداشتیم تا اگر با مشکل مواجه شدیم و جنگ دو ماه طول
کشید! آذوقه داشته باشیم. نمیدانستیم که هشت سال طول میکشد! تا زمانی که امام
گفت: «این جنگ 20سال هم طول بکشد ما ایستادهایم![3]» باورمان نمیشد که جنگ طولانی
است. کاروان وسیعی بود و حرکت که میکرد، طول آن یک کیلومتر میشد. باید همه
کاروان با هم میرفتند. کمرشکنی که ابراهیم سرخان رانندهاش بود و بولدوزر دی9
رویش سوار بود، غولی بود. باید همۀ کاروان همراه این ماشین حرکت میکردیم. بعد از
خرمآباد، در گردنههای لرستان، گفتیم ماشینهایی که میتوانند جلوتر بروند و جایی
اتراق کنند تا کمرشکن بیاید. فقط دو تا اسلحه داشتیم؛ نمیشد از هم فاصله بگیریم.
میترسیدیم. یکی از افراد مسلح سر کاروان و یکی ته کاروان بود. بعد گفتم :« اشکالی
ندارد، کسی با این کاروان کار ندارد».
در مسیر، در آخرین پیچ نرسیده به پادگان دوکوهه[4]، نزدیک پمپبنزین، چند فروند هواپیما آمدند و یک قطار را بمباران کردند. این اولین ضرب شست بود که از ما گرفته شد. واگنهای قطار را که داشت مهمات میبرد زدند. مرتب منفجر میشد. ایستادیم تا هواپیماها رفتند. فکر کردیم جنگ اصلی اینجاست. سئوال کردیم. گفتند: «نه، اینجا جنگ نیست. قطار مهمات بمباران شده است. باید بایستید تا انفجار مهماتها تمام شود». آتش همه را از بین برد. جاده از دو طرف بسته شد. 2،3 ساعت ایستادیم تا اینکه ابراهیم سرخان و کمرشکن به ما رسید. گفت: «من را ول میکنید! دیدید خدا چه طور جلوتان را گرفت!» با هم شوخی میکردیم. بچهها در هر فرصتی با شوخی همدیگر را شاد میکردند تا کسی به لَک نرود. به قول خودشان تا میدیدند کسی به لک رفته، میگفتند: «فلانی مثل شِوید یخزده شده». در اینجا برای اولین بار صدای بمب هواپیما را شنیدیم و ترسمان ریخت.
مهندسی رزمی
آن موقع سازماندهی منظم نظامی وجود نداشت. هر نیرویی که میآمد، تلاش میکرد کارهایی در منطقه انجام دهد. ما مهندسی رزمی شهرستان دامغان را به صورت مستقل تشکیل دادیم. ابتدا آقای محمد بوغیری مسئول جهاد یا اکیپ دامغان بود که بعدها «گردان» شد. پس از مدت کوتاهی، ایشان فرماندار شهرستان دامغان شد و حاج ابراهیم رجببیکی، مسئول جهاد سازندگی دامغان در منطقه دشت آزادگان شد.
در جنگ بعضی وقتها میترسیدیم، البته بعد از مدتی عادت کردیم. زمانی که فرمانده گردان شدم، بچهها را با خود به خط میبردم. خوششان میآمد و آرامآرام عادت میکردند و مأنوس میشدند. منطقه جبهه تقسیمبندی شد. استانها و شهرستانهای مختلف، هر یک مناطقی در دست گرفتند و پشتیبانی جنگ را انجام دادند. چون شهرستان دامغان، شهرستان گمنام و کوچکی بود، مسئولین منطقه باور نمیکردند که بتواند یک منطقه جنگ و جبهه را بگیرد و کار بزرگ انجام دهد! دائم میگفتند: «جهاد خراسان، جهاد مازندران، جهاد استان فارس، اصفهان و یزد آمد». اما میگفتند: «کل استان سمنان چیه که شهرستانش یک جهاد آورده!؟چه باشد». ولی وقتی میدیدند ما چه امکاناتی داریم، ذوق زده میشدند. غیر از ما کسی بولدوزر دی9 نداشت. به ما گفتند: «بروید دشت آزادگان و در پادگان حمیدیه مستقر بشوید».
آن موقع هنوز سپاه قوام نگرفته بود. بیشتر گروه چمران بود و حدود دویست الی هزار نفر نیرو داشت. در دشت آزادگان و جبههها توپخانه 130 و 175 ارتش مستقر بود. فرماندهاش سرگرد آجری بود. میگفت: «وقتی هواپیما میآید و بمباران میکند، دویست متری ما هم که بمب میاندازد، موج و ترکشش بچههای ما را میگیرد. به وسائل ما میخورد. چه کار کنیم؟ بیایید گونی خاک بگذاریم دور این توپها، یک مقدار محفوظ باشد و سرباز و افسرمان خاطرش جمع شود». فکر کردیم همان کاری که داخل روستاها دور قنات میکردیم، همین کار را بکنیم. قبول کردند. برای اولین بار، سید عباس شاهچراغی و حسین فتاح با بولدوزر، دور یکی از توپها را خاکریز زدند. دیدند چه قدر خوبه! توپ دیگر دیده نمیشد. عراق هم وقتی فیلمبرداری میکرد، به اشتباه میافتاد. تا آن زمان روی توپها را تور میکشیدند. گاهی هم تور سوراخ میشد. این را که دیدند، گفتند: «این کار را برای همۀ توپها بکنید. دور همه مهماتمان همین کار را بکنید». بعد گفتند: «زمین را بکنید تا مهمات را داخل زمین بگذاریم و دورش پناهگاه درست کنید». آن موقع خاکریز نمیگفتند. بعد از مدتی گفتند که چرا در بمبارانها ماشینهایمان منهدم شود، دور ماشینها هم این کار را بکنید. این کار داشت انجام میشد که خبر آن به جبهه هم رسید. در جبهه گونی هم نداشتند. بچهها چهار تا گونی با خاک پر میکردند و دورشان میگذاشتند تا خمپاره که میخورد، حداقل بتوانند کنار این گونی بخوابند. آهسته آهسته این، فرهنگ شد.
خدمت به مردم
در کنار کارهای مهندسی، به علت خدماتی که جهاد سازندگی دامغان میداد، عشایر به جهاد علاقمند شدند؛ جهاد سازندگی دامغان به جابهجایی اموالشان، حفظ جانشان، حفظ ناموسشان و حفظ موجودیتشان، اهتمام داشت. تا آنجا که امکان بود، کمپرسیها و ماشینهای ما برای حمل و نقل مردم میرفتند. در آن زمان عراقیها با مردم قاطی شده بودند. و لازم بود مردم از منطقه بیرون بروند. در این موضوع جهاد سازندگی فعال بود. در عین حال که جهاد کمک رسانی میکرد، ارزاق عمومی و امکانات نیز به آنها میداد. بعضیشان راضی میشدند که عقب بیایند. در بعضی مناطق، مردم از دست عراقیها فرار میکردند و عقب میآمدند. تا جایی عقب میآمدند و از آنجا ما توسط کامیون و کمپرسی به اهواز منتقلشان میکردیم. پایگاهی هم در امیدیه اهواز درست شد؛ خودشان بیشتر به آنجا علاقه داشتند.
چه برای مردم، چه برای برادران ارتشی، سپاهی و بسیجی، هر کاری از دستمان برمیآمد، انجام میدادیم. ارتش در هر جا کمبود داشت تأمین میکردیم. روزهای اول، با آقای بهرام کرامتی و آقای شهابی دوتا ماشین برداشتیم و به ارتش رفتیم. من به واحد توپخانه 106 مأمور شدم. آقای کرامتی راننده ماشین بود. با دو تا از افسران ارتش کار میکردیم. آنجا بودیم تا اینکه دشمن آمد و ما را عقب زد و بستان[5] را گرفت. ماههای اول جنگ بود. ماشین غذای واحد توپخانه 175 خراب شد. درعین حال که کار انجام میدادیم غذا هم میبردیم. دشمن منطقه وسیعی را میزد. چند تا آتشبار دشمن هم طرف دب حردان[6] را میزد. هنوز هویزه را نگرفته بود. قبل از آنکه هویزه را بگیرد، از طرف تنگه چزابه[7]آمده و بستان را گرفت. ما به منطقه روستاهای یزدنو و مجریه و از آنجا نزد عشایر کنار هور[8] میآمدیم. بعضی از اوقات هم به بالای هور و کرخه نور[9]میآمدیم. یک روز در یزد نو بودم. یک ستوان وظیفه به نام محمودی یا محمدی دیدهبان بود. آن روز مریض احوال بود. به من یاد داد که چوب را داخل زمین بگذارم و گرا بدهم تا توپخانه بزند. من خیلی توجیه نبودم که تا کجا باید بروم. خیلی جلو رفتم. روز اول خیلی عالی بود. چند گلوله توپ خودی روی هدف خورد. مهماتی هم آتش گرفت. ترسیدم و فرار کردم. آمدم به او گفتم. گفت زاغه مهمات را زدی. یک دفعه به خودروشان و یک دفعه هم به تانکشان خورد. به من میگفت آن قدر جلو نرو! مردم هم آنجا بودند. حدود 20روز با او میرفتم تا ماشینشان تعمیر شود. آنها هم خوششان آمده بود. از انبار، کنسرو و چیزهای دیگر میبردم و در سایه درخت یا نیهای بلند مینشستیم. بعضی وقتها چیزی درست میکردیم که سایه باشد. من هم خوشم میآمد و لذت میبردم. وقتی گرا میدادم، صد تا صلوات نذر میکردم تا بخورد.
بومیان غیور
لب رودخانه نیسان یک سه راهی بود. قبلاً از آنجا یک لودر عراقیها را در آورده بودیم. به آن منطقه میآمدیم و میرفتیم. زنها آنجا لباس میشستند؛ وقتی هم ما را میدیدند، نان درست میکردند و به ما میدادند. ما هم به آنها کمپوت میدادیم. 22 سالمان بود. به ما عین بچههایشان نگاه میکردند. کنار رودخانه یک موتور پمپ بود که آب را پمپ میکرد و برای کشاورزی به داخل زمینهای کشاورزی میفرستاد. تانکر آب هم بود. یک روز دیدم یک جیپ دارد میآید. پنج شش تا از خانمها لباس میشستند. یک دفعه دیدم زنها شلوغ کردند: «روح، روح یا اخی رح، رح! عراق! عراق!» نگاه کردم دیدم دارند میآیند. از هول، سریع بیسیم را خاموش کردم و به داخل نیها پرت کردم. خودم را هم داخل آب انداختم و زیر آب رفتم. نیها بلند بود. میترسیدم مار داشته باشد. شیلنگ بزرگی که برای گازوئیل بود، گرفتم. آن سرش، به جایی وصل بود. یک خانم کشید و انداخت سمت من. زنها همین طور عادی کارشان را ادامه دادند. ماشین به آنها رسید. یک جیپ عراقی بود. رفتم زیر آب و با شیلنگ نفس میکشیدم. چون گازوئیلی بود، اُغم میآمد. گاهی میآمدم بیرون تا هوایی بگیرم. دیدهبان فرار کرد و رفت. ماشین ما حدود یک کیلومتر دورتر بود. آنجا هیچ نیرویی نداشتیم. دیدهبان بودیم. سرم را یک کم بالا آوردم. خانمی یک دندان قروچه کرد! یعنی برو پایین. خیلی کتکشان زدند. صدا و جیغشان را میشنیدم. سرم کمی زیر آب بود. آب گلآلود بود. داخل نیها بودم. چند متر بلندی نی بود. دو سه مرتبه آمدم بیرون که خودم را تسلیم کنم تا آنها را نزنند. خیلی بد میزدند. با لگد میزدند. به عربی توهین میکردند. میفهمیدم دارند توهین میکنند. بعضی کلماتشان بد بود. می فهمیدم. سر یک دختر را چند بار داخل آب کردند. دلم سوخت. پیرزنی آنجا نشسته بود. به او کار نداشتند. مثل اینکه پیرزن فلج بود. تکان نمیخورد. تا آمدم بالا اشاره کرد برو پایین. اشاره کرد که گردنت را میبرند. خیلی کتک خوردند؛ ولی لو ندادند. به هر حال نجات یافتم. پیارسال وقتی در تبریز این خاطره را گفتم، یکی از خانمها گفت: «اونی که گفتی من بودم! آن موقع دختر بچه بودم. بقیه از دنیا رفتهاند. فقط یک پیرزن زنده هست». پارسال رفتم مجریه تا پیدایش کنم، امّا نتوانستم.
اوایل جنگ، مثل آخر جنگ خاکریز نبود تا بدانیم دشمن کجاست. عراقیها زیر هر درختی مینشستند. حجم آتش ما بسیار کم و محدود بود. عراقیها احساس ناامنی نمیکردند! هر جا بودند مثل وطن خودشان، والیبالشان، ساز و رقصشان و دمبکشان را داشتند؛ شاد بودند.
آقای بوغیری که مسئول ما بود، رفت دامغان و فرماندار شد و رجببیکی رئیس شد. به من گفت: «ابوالفضل! تو جانشین من باش!» ایشان بیشتر کارهای ستاد، هماهنگیها، تدارکات و رفتن به اهواز را انجام میداد. به من گفت: «تو برو جبهه!» بعضی از بچهها رفتند مرخصی و برنگشتند. بعضیها هم جدید آمدند. با بچههای خراسان و بچههای ارتش شروع به کار کردیم. پشت جبهه دیگر کسی ما را نمیشناخت. فرمانده قرارگاه ما را نمیشناخت. عملیاتیها من را میشناختند.
خاکریز
یک روز در تپههای اللهاکبر[10]1 و 2 یکی دو گردان نیرو پیاده کرده بودند. نیروها گود کنده بودند. عراقیها تانک زیاد داشتند. ما نداشتیم. به دشت مسلط بودند، ولی بچهها تلاش میکردند تا نیروهای پیاده عراقی تپههای اللهاکبر1 و2 را نگیرند. یک بار تپههای اللهاکبر1 را ازشان گرفتیم، ولی آنها از ما پس گرفتند و آنجا ماندند. با لندرور شش سیلندر باری که مال جهاد دامغان بود، برای اینها غذا میبردم. ماشین ارتش، ماز و اورال بود؛ ماشینهای بلندی بودند و دیده میشدند. گواهینامه نداشتم. مسئول غذا یک سروان اصفهانی بود. با او میرفتیم و میآمدیم. گاهی اوقات از ترس غذایشان را از همان بالا پرت میکردیم پایین تا نایستیم. آنها هم گاهی غذا نمیخوردند؛ میگفتند: «ما غذا نمیخواهیم برید! برید!» چون پشت سر ما خمپاره میآمد. ماشین کم داشتیم. صبح که میرفتم تا ظهر میایستادم که با خودم غذا هم ببرم. ارتشیها که میدیدند ماشینهای کوتاه داریم، خوشحال بودند. ارتشیها ریو و ماشینهای بلند داشتند. همهشان هم درب و داغان بود. ما داخل پادگان یک تعمیرگاه درست کرده بودیم. کم کم به جایی رسید که تانک و ماشینهای ادوات زرهی هم تعمیر میکردیم.
یک روز گفتم گونی میآوریم و سنگر درست میکنیم. با تراورس[11] هم سرش را میپوشانیم و شب با لودر رویش خاک میریزیم. الا و بلا گفتند نمیشود. فرمانده تیپ گفت: «اصلاً امکان نداره! این کار را نکنین. دشمن بفهمه خط ما کجاست، زیر و رومان میکنه». دو سه مرتبه غذا بردم. یک بار تند رفتم که دیگ غذا پایین افتاد؛ غذا کامل پرت شد پایین. آب هم نداشتند.
یک روز رفتم پیش مصطفی چمران؛ سلام کردم و با دستم ماسهها را به صورت خاکریز درآوردم. گفت: «چه کار میکنی؟ خاصیتش چیه؟» گفتم: «نیروهایی که این اطراف هستند تانک نمیبیند که هی بزند. شانسی میزند و خمسهخمسه که این طرف میخورد ترکشهاش ما را نمیگیرد. بیچاره شدیم. تمام ماشینهایمان سوراخ سوراخ شدند». گفت: «میتوانی این کار را بکنی؟!» گفتم: «آره! چرا نتوانم؟».گفت: «برو به آقای خامنهای بگو!» گفتم: «آقای خامنهای کجا ما رو قبول میکنه؟» گفت: «پسرم! مگر تو جبهه میشه کسی کسی رو قبول نکنه؟! برو بگو من مسئول جهاد دامغانم». رفتم آنجا. دروغ گفتم. رجببیکی مسئول جهاد دامغان بود. من مسئول محور و مسئول خط بودم. رجببیکی فرماندهمان بود که در پادگان مستقر بود. رفتم خدمت آقا. ایشان دائم در تردد بود. گفتند دارد به طرف حمیدیه میرود و از حمیدیه میخواهد به طرف دبحردان برود. رفتم آنجا. آقا خیلی به ارتشیها نزدیک میشد و گرمشان میگرفت. گفتم: «حاج آقا! من مسئول جهاد دامغانم». آقا نگاهی به من کرد. گفتم :«رفتم پیش آقای چمران گفت خدمت شما برسم». همان جا روی زمین نشستم. با خاک، خاکریز درست کردم. گفتم: «ما بولدوزر داریم. لودر داریم. گریدر داریم. همه چیز داریم. از دامغان گونی آوردیم. این بچهها دارند دائم شهید میشوند». البته گفتم: «کشته میشوند». آن موقع هنوز خیلی شهید به زبانمان نمیآمد. گفتم: «همه دارند کشته میشوند». گفت: «برو آنجا و آزمایشی بزن تا ما بیاییم ببینیم». قبول کردم. آن وقت ما در تپههای اللهاکبر1 بودیم. با بچهها هماهنگ کردیم و یک بولدوزر دی7 برداشتیم و تِلِق تِلِق بردیم به طرف دشتِ بین تپه اللهاکبر 1و2. خدا، خدا کردیم تا یک خاکریز زدیم. به راننده گفتم با سرعت کار کند تا بیشتر درست کنیم. تاریک بود. فاصلهمان تا دشمن 2،3 کیلومتر بود. فکر کنم سید محمد شاهچراغی راننده بولدوزر بود. سید محمد شاهچراغی یک پایش عاجز بود ولی آدمی با مهارت و نترس بود. با لودر هم کار میکرد. با همه چیز کار میکرد! آچار فرانسه بود! گفتند: «سربازها را پشت این نمیگذاریم». نگرانیشان این بود که عراقیها اینها را داخل خط ببینند و بزنند. صبح که عراقیها بیدار شدند دیدند چیزی جلویشان هست و شروع به زدن کردند. ولی آنها هم محدودیتی داشتند. آن قدر مهمات نداشتند. غروب نور به طرف ما و دید دشمن بیشتر بود؛ صبح دید ما بیشتر بود. وقتی رفتیم نتیجه را ببینیم، فرمانده تیپ نیامد، یکی را با ما فرستاد. یک فرمانده گردان زرهی بود. دید خمپاره و توپ زدهاند ولی چند تا گلوله بیشتر به ادوات نخورده است؛ بیشتر به پشت خاکریز خورده بود. پس، معنا و مفهومش این بود که این کار، خوب است. گفتم: «بروید توپخانه 175 را ببینید. همین پریروز بمباران بود، یک شهید هم ندادند. به یک دانه توپشان هم نخورد. برای آسیب دیدن باید حتماً رویشان بخورد. اگر پشتش میخورد آسیب نمیدید. در گذشته اگر در 50 متریاش هم میخورد، لامصب، ترکشها همه را زیر و رو میکرد».
شب دوم برنامهریزی کردیم وخاکریز یک کیلومتر هم جلوتر رفت. جلوتر از ما، چالههایی کندند و داخلشان نیرو گذاشتند که عراقیها، شب به این طرف نیایند. به ما نیرو نمیدادند که محافظ بولدوزر باشد. نگران بودیم؛ اگر بولدوزر را میزدند، دیگر بولدوزر نداشتیم! هیچی نداشتیم! اگر میزدند باید از جبهه به خانههایمان میرفتیم. گفتند آقای چمران برای بازدیدآمده. من آنجا نبودم. چمران دیده بود چیز خیلی خوبی است. دو تا از مسئولین ما، محمد طرحچی[12] و محمد شهشهانی[13] هم آمده بودند.
نیروهای مسلح در بخش مهندسی رزمی صفر بودند، چون در گذشته مهندسی رزمی وجود نداشت. همه کارشان را با دست و بیل و کلنگ انجام میدادند. وقتی نیروهای ارتش دیدند که مهندسی رزمی جهاد در یک شب شاهکار میکند و نیازمندیهایشان را برطرف میکند و چند سنگر اضافه هم میزند، خیلی زود با ما رفیق شدند. از تجربیات هم استفاده کردیم. بچهها دنبال من آمدند به پادگان. گفتند آقای طرحچی دنبالت میگردد. گفتم: «چی شده؟» گفتند :«همه جا پر شده که شما خاکریز زدید». ما فهمیدیم که خاکریز چیه! هنوز خاکریز نمیگفتند؛ سیلبند میگفتند. میگفتیم: «ما سیلبند میزنیم». میگفتند:« سیل نمیآید که سیلبند بزنید؟!» مهندس طرحچی گفت: «خاکریز». شهشهانی گفت: «دژ». طرحچی گفت: «برای مرزها دژ میسازند. دژ آن چیزی است که جلوی آب رودخانهها را میگیرد. چند متر هست. لایه لایه میکوبند. خاک رس میریزند». ما یک بولدوزر میخواهیم که خاکریز بزند. نزدیک غروب با طرحچی رفتیم و نشانشان دادم. چند روز بعد چند راننده لودر و بولدوزر از بچههای خراسان، اصفهان و خوزستان آوردند و برایشان توضیح دادیم. صبح زود هم رفتند و محل را دیدند. این کار انجام شد و اسمش شد خاکریز. البته قبل از ما، در جای دیگر هم خاکریز میگفتند. بچههای اصفهان هم در ایستگاه 7 آبادان این کار را کرده بودند. آنجا از خاکریزهایی که کشاورزها زده و کانال درآورده بودند، به عنوان سنگر استفاده میکردند و میگفتند چیز خوبی است. بچههای شیراز هم یک سری کارهایی انجام داده بودند، ولی در آن منطقه، اولین خاکریز را جهاد سازندگی دامغان زد. بچههای سپاه هم آمدند و گفتند خاکریز چیز خوبی است. دیگر در منطقه، خاکریز جا افتاد. بچههای خراسان هم در منطقه طراح خاکریز زدند. بعد از این گفتیم جان پناه درست کنیم. گفتند: «سنگرِ جان پناه». زمینها را کندیم و خاکریز هم زدیم. گفتیم بیاییم برای حفظ جان و روحیه بچهها، دیوار درست کنیم و رویش هم حلب که پلیت میگفتیم و چوب بیندازیم. بعضی جاها که تیرهای برق شکسته بود، آوردیم و روی سنگرمان انداختیم تا اگر روی سنگر و بغلش خمپاره بخورد، شهید نداشته باشند. گرما شدید بود و پشههای بدی داشت. به آنها پشهبند میدادیم. ولی نمیشد از پشهبند استفاده کرد. داخل این سنگرها مقداری راحتتر بودند. بعداً به این نتیجه رسیدیم که کاری بکنیم تا ماشینهای بزرگ هم بتوانند از پشت خاکریز عبور کنند. گفتیم خاکریزها را تقویت کنیم. یعنی بولدوزر که خاکریز میزد، دو متر هم بالا میآورد. لودر هم میرفت از پشت خاکریز و باز بالاتر میبرد. چون ارتفاع لودر سه متر بود، میرفت بالا و روی آنها خاک میریخت تا وقتی کامیون از کنار خاکریز رد میشود، دیده نشود، چون تا دیده میشد تانکهایشان شلیک میکرد. اگر از پشت خاکریز، گرد و خاک میدید، نمیتوانست با دقت بزند. این موارد تقریباً منطقه را تثبیت کرد. خاطرمان از تپههای الله اکبر جمع شد که عراقیها نمیتوانند بیایند و بچهها را عقب بزنند. در عین حال عراقیها نمیدانستند که پشت این خاکریز چقدر نیرو هست. کمکم تلفات و مجروحان ما کم شد. بعد تانکرهای آب هم گذاشتند و پر کردیم.
راهسازی
در جنوب، زمستانها باران زیاد میآمد ولی جاده نداشتند. گاهی ارتباط جبهه با پشت جبهه، 4تا 5 روز قطع میشد. ماشین تدارکات و مهمات داخل گل فرو میرفت و راه بسته میشد. در دامغان تجربه راهسازی داشتیم. پیشنهاد کردیم در جادههایی که میسازیم، برای اینکه برای ساخت پل معطل نشویم، لولههای آهنی ترکشخورده شرکت نفت را بیاوریم و در راه آب کار بگذاریم؛ البته به استثنای جاهایی که پلهای بزرگ میخواهد. آن زمان توان ساختن پل را نداشتیم. جاده را شیب میدادیم که آب رو باشد تا وقتی سیل میآید، برود و بتوانیم تدارکات انجام دهیم. بعد به این فکر افتادیم که خاکریز دوجداره درست کنیم. پشت خاکریزی که به طرف دشمن بود، یک خاکریز دیگر هم میزدیم و از وسط عبور میکردیم تا ترکش گلولههایی هم که عقب میخورد، ماشینهای ما را نگیرد.
فرماندهان، دیگر جهادیها را باور کردند؛ سپاه هم همین طور. آن وقت بود که ستادهای پشتیبانی و مهندسی رزمی تشکیل شد. ارتشیها هم میگفتند: «نگویید ستاد پشتیبانی! آنهایی که در شهرستانها هستند، پشتیبانی هستند. بگویید مهندسی رزمی». به ما میگفتند: «باید روی کاغذ بیاورید که دستهاید؟ گروهانید؟ گردانید؟ تیپید؟ لشکرید؟ تا بتوانیم روی عدد و آمارتان حساب باز کنیم و برنامهریزی کنیم». رفتیم سمت سازماندهی نظامی.
اَخم بنیصدر
به شدت از کارهای بنیصدر ناراحت بودم. پالسهای بنیصدر در مورد جهاد سازندگی میآمد که: «این احمقها کیاند؟ اینهایی که آموزش ندیدهاند، چی هستند؟ اینها چرا آمدند اینجا؟» بنی صدر به شدت ناراحت بود. یک روز به همراه ظهیرنژاد[14] و فلاحی به پادگان آمدند. ارتشیها میدانستند جهاد یعنی چه! وقتی بنیصدر به پادگان حمیدیه آمد، تمام وسایلمان را داخل درختهای پادگان مخفی کردیم. یکی دو تا از این بچهها آمدند که بنی صدر را ببینند؛ بنیصدر اینها را دید. من هم پشتشان با لباس نظامی ایستاده بودم. کاپشن تنم میکردم و یک خورده قیافه نظامیداشتم. بنیصدر گفت: «این جهادیها چه کار میکنند؟ از اینجا بیرونشان کنید!» فکر میکنم به او گفته بودند که ما آنجا هستیم. فرمانده تیپ و فرمانده پادگان هم آنجا بودند. آقای فلاحی گفت: «بله قربان!» البته با دست چپش اشاره میکرد «خیر!» ظهیرنژاد حاضر به جواب بود. خوب میدانست که جان بچههای ارتش به جان ما وصل است. ظهیرنژاد چشمک زد و گفت: «قربان نمیشود که بروند. مهندسی رزمی نداریم». کلمهای هم گفت که من چون دور بودم، نشنیدم. از یکی از بچهها پرسیدم. ظهیرنژاد گفته بود: «اگر اینها بروند ما هیچی نداریم. اول به ما چیزی بدهید تا ما بگوییم بروند»؛ میخواست اجرای دستور را به تأخیر بیندازد. در پادگان، سروان باقری، مسئول عقیدتیسیاسی حاضر به جواب بود. وقتی دید اینها نتوانستند چیزی بگویند، گفت: «قربان باید وقت بدهید که خودمان را تجهیز کنیم و بعد جهادیها را بیرون کنیم». بنیصدر که رفت، باقری گفت: «شما قدر خودتان را نمیدانید. این ارتشیها حاضرند که ظهیرنژاد نیاید ولی جهاد دامغان اینجا باشد».
هر چه به خط نزدیکتر میشدیم، وابستگی فرمانده تیپ و گردان به ما بیشتر میشد. همگراییشان با ما بیشتر بود. فرمانده توپخانهها که نیروها و مهماتشان محفوظ میماند، ما را خیلی دوست داشتند. آب نداشتند، میگفتند جهاد. آمبولانسشان خراب میشد، میگفتند جهاد. ماشینهایشان خراب میشد، میگفتند جهاد. مکانیکشان نبود، میگفتند جهاد. میرفتیم گونی میآوردیم و برایشان خاکریز و سنگر درست میکردیم؛ کیف میکردند.
از تپههای اللهاکبر به منطقه سوسنگرد آمدیم. احساس میکردیم که در تپههای اللهاکبر کاری نداریم. تیم مکانیکیمان را تقویت کردیم. از بچههای اصفهان کمک گرفتیم و مکانیکی ماشین آلات ارتش را هم راهاندازی کردیم. خیلی کمبود داشتند. البته همزمان از پشت جبهه هم وسائل میآمد و تقویت میشدیم. لودر و بولدوزر و نیرو هم میآمد. روز به روز تعدادمان بیشتر میشد. در منطقه سوسنگرد مزه جهاد را چشیدند. از همه ایران برای ما تدارکات میآمد. 20 تا کمپرسی خواستیم، از معدن مس سرچشمه اعزام شد. خراب که میشد، میرفتند و دو مرتبه میآمدند. تعدادی هم کمپرسی برای مالچپاشی از جاهای مختلف خوزستان آمدند. تعدادی ماشین هم بچههای سپاه از داخل گِلها پیدا کردند و نشانمان دادند و رفتیم و درآوردیم و بردیم تعمیر کردیم و جزء اموال خودمان شد. وقتی توسعه پیدا کردیم، داخل منطقه سوسنگرد باز شدیم. زمان که گذشت، بچههای جهاد زیاد شدند.
با بسطامی[15] و عزیز جعفری صحبت کردیم که وقتی نیروهای ما حمله میکنند و نقطهای را میگیرند، اگر توانستند منطقه را حفظ کنند، ما همزمان خاکریز بزنیم تا بچهها پشت خاکریز بایستند. چند بار این کار را کردیم تا معلوم شد چیز خوبی است. در قسمتهایی که فاصله ما با دشمن زیاد بود، بدون تک جلو میرفتیم و خاکریز میزدیم. دشمن هم نمیفهمید که چه کار میکنیم. از تیررس تانکهایشان دور بودیم. پشت سوسنگرد رفتیم. همان زمان عراقیها دوباره حمله کردند تا سوسنگرد را بگیرند. یک روز با دو ماشین میرفتیم. یک ماشین من، غلام بوغیری و غلام فرجیزاده بودیم. رجببیکی و آقای حسین قربانی هم پشت سرمان با یک لندرور میآمدند. ماشینمان خراب شد. درست کردیم و جلوتر رفتیم. دیدیم مردم فرار میکنند. به روستای جلالیه که رسیدیم، دیدیم عراقیها دارند میآیند. گازش را گرفتیم و رفتیم. فردایش شنیدیم که ماشین حاج ابراهیم رجببیکی را زدهاند و او شهید شده است؛ حسین قربانی خودش را با مشقت نجات داده بود. من که معاون رجببیکی بودم، مسئول جهاد دامغان شدم.
برای روستاهای جنوبی هور سیبزمینی و پیاز میبردیم. کنار روستایی به نام مجریه رسیدیم. دست چپمان روستای یزدنو بود. منطقه بسیار وسیعی بود. قبلاً کشت و کار نمیشد. در زمان شاه چند خانواده را از یزد به آنجا برده بودند تا کشت و کار کنند. برایشان خانه ساخته بودند تا منطقه آباد شود. کشاورزی یزد را به لب مرز درخوزستان انتقال داده بودند. قبلاً مردم محلی فقط گندم میکاشتند و ماهیگیری میکردند. یزدیها خیارچنبر و انواع سبزیجات هم کشت میکردند. چندین ماه بود که بچههای ما به اینها کمک میکردند، ولی وقتی رسیدیم، مردم منطقه ما را نمیشناختند. خودمان را معرفی کردیم. تحویلمان گرفتند. همان وقت یک اسبسوار از دور آمد. گفت: «لشکر عراق دارد میآید. سریع بروید». بار خالی کردیم. خان منطقه گفت: «بروید. اگر تو راه گرفتنتان بگویید ما از فامیلهای فلانی هستیم تا من بیایم به سراغتان و شما را نجات بدهم. شما خیلی زحمت کشیدید. گناه است که گیر بیفتید». یک مقدار دورتر زیر درختی نشستیم. یک کم نان خشک داشتیم. با آب رودخانه آب زدیم. یک دانه کنسرو ماهی هم داشتیم. باز کردیم که بخوریم. همان فرد آمد و گفت: «عراقیها دارند میآیند! سریع بروید». نخوردیم و حرکت کردیم. به طرف شهر سوسنگرد رفتیم. داخل شهر سوسنگرد که رسیدیم، از همه طرف به شهر حمله میشد. گلوله میآمد. خسته بودیم. داخل بیمارستانی که آقای زمانی بود رفتیم. شب را صبح کردیم. صبح اسلحه گرفتیم و گفتیم کجا باید بجنگیم. گفتند از طرف شمال میآیند. طرف شمال رفتیم. کلاً جاده تصرف شد. خیلی هم گرسنه بودیم. پشت یک دیوار چشممان به چند تا بیسکویت مادر افتاد. یکی از بچهها دست دراز کرد که بردارد. سمت دستش تیر زدند. غلام فرجیزاده خواست با کلاشینکف جلو بکشد تا آن را برداریم. گُرگُر[16] تیر زدند تا اینکه بیسکویت خاک شد. گفتیم خاکش هم عیب ندارد! یک چوب از درخت کندیم. حالیمان نبود که عراقیها پشت دیوار نشسته و از راه دور با قناسه میزنند. سه چهار تا بیسکویت آوردیم و به دهانمان گذاشتیم. هر کاری کردیم، نشد بخوریم. دهانمان آب نداشت که این را خیس کند تا بخوریم. رودخانه کرخه هم مملو از سیل بود. آب، مثل ماست غلت میخورد. کمیآب را کناری میگذاشتیم تا صاف شود ، بعد لبمان را رویش میگذاشتیم و هورت میکشیدیم. همین طوری شلیک میکردیم تا عراقیها نزدیک نیایند. شب، روز شد. روز هم دوباره شب شد. مهمات تمام کردیم. صبح طرف مسجد رفتم. پایگاه اصلی مسجد بود. داخل مسجد ماشاءالله! آدم بود که ناله میکردند. گفتم: «چرا نمیبرید؟» گفتند: «راهها همه بسته است. محاصره شدیم! دیگر راهی باقی نمانده! راه اهواز، راه هویزه، راه بستان. این طرف هم رودخانه هست». همین طور که صحبت میکردیم، فرماندهای آمد و گفت: «من جانشین عملیات سپاه هستم. هر کی میتواند، شهر را خالی کند و برود». ما سه نفری آمده بودیم. با آقای زمانی چهار نفر میشدیم. آقای زمانی شبکور بود و شبها جایی را نمیدید. خیلی هم شجاع بود. آمدیم از رودخانه بیرون برویم. به زمانی گفتیم الان سه روزه که هیچی نخوردیم و گرسنه و تشنهایم. گفت: «میروم از غذاهای مانده مریضها بردارم بیارم بخوریم. هر چی که باشد میخوریم. مال رزمندهها را به چشمانمان میکشیم. نیمخوری نیست». بعد گفت: «نه. بیا بریم داخل خانهها. آقای جزایری [امام جمعه اهواز] اجازه داده از داخل خانهها هم چیز برداریم». وارد یک خانه شدیم و در اطاقش را شکستیم. داخل آشپزخانه رفتیم و در یخچال را باز کردیم. یک کم میوه خوردیم. ناراحت شدیم. حاج غلامرضا بوغیری گریه افتاد و گفت: «ما داریم مال این مردم بیچاره را میخوریم!» به او گفتم: «نامرد الآن موقع حرف زدنه! بگذار یک کم بخورم و بعد بگو. زهر تنمان کردی!» زمانی میگفت: «ابوالفضل! بخور بخور. اشکال نداره. من مینویسم میذارم اینجا. بعد که جنگ تمام شه، میآییم پولشون را میدیم». از آن خانه بیرون آمدیم. رفتیم لب رودخانه. دستهای همدیگر را چسبیدیم تا غلام فرجیزاده داخل آب برود ببیند که میتوانیم بزنیم به آب و از آب رد شویم یا نه. تا سینهاش میان آب فرو رفت. فقط نوک انگشتان دستش به دست غلام بوغیری بند بود. من هم از یک طرف درخت گز و با دست دیگرم بوغیری را چسبیدم. آن قدر فشار آب زیاد بود که دیگر میخواستم بوغیری را ول کنم. انگشتانم همه کبود شده بود. همهاش یا ابوالفضل یا ابوالفضل میزدیم که همدیگر را رها نکنیم. عقل هم نداشتیم که یک طناب برداریم. با مشقتی فرجزاده خودش را از آب بیرون کشید. برگشتیم داخل ماشین نشستیم و حرکت کردیم. جلوی فرمانداری رسیدیم. یک ارتشی آمد و گفت: «مهمات کم آوردیم. فشنگ ندارین؟» گفتم: «آقا! من مهمات سراغ دارم!» گفت «کجا؟» گفتم: «تعدادی گلوله خمپاره و آرپیجی سراغ دارم. الآن من نمیدانم اینجا کجاست؟ شهر را خوب نمیشناسم. از جاده حمیدیه که وارد میشویم، دست راست فلکهای هست. مدرسهای بود. جادهاش هم خاکی بود. من میرفتم مهمات را آنجا تحویل میدادم». باید توضیح دهم که من مدتی در پادگان سوسنگرد بودم. مهمات کم بود. ماشینهای ارتش هم خراب بود. من ماک ده چرخ داشتم و دورش را آهن گرفته بودیم. گواهینامه پایه دو هم نداشتم، ولی پشت این ماک مینشستم و مهمات میبردم. مسئول ادوات و مهمات یک استوار بود. میرفتیم جاده شوشتر و مهمات میگرفتیم. این استوار میگفت که برادر حسنبیکی من تعدادی مهمات برای برادران سپاه دزدیدم. اینها اگر بفهمند، پوست کلهام را میکنند. میرفتیم آنجا مهمات خالی میکردیم. چند روز که میخواستیم به سپاه کمک کنیم این مهمات مخفی شده را زیر بار سیمرغ میزدیم؛ رویش هم چیزهایی که سپاه میخواست میزدیم. آن مهمات را تحویل برداران ارتش ندادیم و آنجا پنهان کردیم. به هر حال با آن ارتشی که مهمات میخواست رفتیم محل مخفی کردن مهمات. در را شکستیم. مهمات سر جایش بود. حد 3،4 تا نیسان مهمات بود. آن قدر آتش تانک و دود بود که نمیشد مهمات را برد. از پشت آمدیم و مهمات را بردیم.
در ورودی شهر، زنی یک بچه مرده روی دستش گرفته و راه میرفت و عربی حرف میزد. گفتند: «این زن و مرد 5،6 تا بچه داشتند. خمپاره که میخورَد، پدر میخواهد فرار کند که پایش را میگذارد روی شکم این بچه قنداقی و رودههایش از دهانش بیرون میآید. این مادر بچه را گرفته و به ما نمیدهد. شوهرش میخواست از سوسنگرد برود که تیر خورده و برگشته است».
روز سوم شد. یکی آمد به ما گفت: «کی راه رو بلده؟» گفتم: «میخواهید چه کار کنین؟» گفتند: «زنها را ببریم». گفتم: «چی شده؟» گفتند: «عراقیها داخل شهر شدن! تانکهاشان آمدن تو خیابانها». گفتم: «من راه را بلدم. به شرطی میآیم که برگردیم». گفتند: «باشد، بروید و برگردید».
پل خروجی سوسنگرد منهدم نشده بود. خراب شده بود؛ ولی روی پل پر از جنازه بود. آن طرف پل هم پاسگاه ژاندارمری بود. به ما گفتند این خانمها هم میآیند. بوغیری با یکی دو نفر دیگر گفتند ما این چند پرستار خانم را به آن طرف آب میبریم؛ آن طرف آب، میخورد به تپههای اللهاکبر که دست ما بود. خودمان بودیم و خمپاره. گلولۀ توپ میآمد. گفتیم: «از این آب که نمیشود گذشت». گفتند: «ما آتش تهیه میریزیم. شما باید از روی این پل بدوید و بروید. خانمها لباس نظامی تنشان کنند تا نفهمند که اینها زنند. روپوشهای سفید را در بیاورند». یکی از پرستارها هم مرد بود. کنار پل آمدند. بچه ها به طرف عراقیها تیراندازی کردند. عراقیها ترسیدند و سرشان را پایین بردند. هر چند تا، یکی از مردم وسط پل میافتاد و مجروح میشد. ما میرفتیم ومیبردیمشان کنار[17]. از کنار رودخانه نیسان ،کنار کرخه، رفتند. در حال رفتن صدایی شنیدیم. به لب خاکریز نگاه کردم. دیدم در پشت دژ ده نفر ژاندارم هستند. همه هم پیرمرد بودند. رفتم و به آنها گفتم بیایید برویم؛ عراقیها دارند میآیند. گفتند: «ما به وطنمان وفاداریم. کجا بیاییم». گفتم: «به ما گفتند بروید». گفتند: «بیخود کردند، سپاهیها گفتند. ما باید بایستیم و مقاومت کنیم». گفتم: «چند دقیقه دیگر اسیر میشوید! عراقیها دارن میان!» به حرف ما گوش نکردند. از پشت دژ حرکت میکردیم که دیده نشویم. عراقیها آن طرف بودند. پایینش هم آب و سیلاب بود. یکی میگفت: « بریم خودمان را تسلیم کنیم». به حاج غلام فرجیزاده گفتم: «بروعقب». رفت. یک منافق میخواست برود آن طرف لومان بدهد. 5،6 تا مجروح داشتیم. نمیتوانستند راه بروند. 5،6 تا پرستار هم بودند. یکی مرتب میگفت: «تسلیم شویم». یکی از این زنها به او گفت: «اگر بروی میزنمت». به دست این زن کلاشینکف داده بودیم. خودم جلو میرفتم. به غلام بوغیری گفتم: «مواظب این باش من را نزند. من دارم میرم. برو تفنگ رو ازش بگیر». گفت: «اگر تفنگ را بگیرم شک میکند». گفتم: «برو دعوا درست کن، تفنگ رو ازش بگیر». غلام بوغیری رفت به او گفت: «تفنگ را به من بده. میخواهی بروی برو». زن پرستار گفت: «جرأت داره بره!» تفنگش را هم از او گرفتیم. رفتیم تا به یک بلم رسیدیم. یک پیرمرد با نوهاش که دختر 5،6 سالهای بود، آنجا بودند. سیم بکسلی آنجا وصل بود که آن را میگرفتند و میکشیدند تا بلم حرکت کند. پارو نداشت. آب هم تند بود. نفری پنج زار[18] میگرفت و افراد را از این طرف به آن طرف رودخانه میبرد. همۀ ما روی هم یک تومان نداشتیم. صبح شش قران بنزین زده بودیم. این جیب و آن جیبمان را گشتیم، پولی نبود. خانمها گفتند: «کیفمان را جا گذاشتهایم. اصلاً پول نداریم. قرار نبود از بیمارستان بیرون بیاییم. میخواستیم طرف مسجد برویم تا پول بگیریم که گفتند نروید. اصلاً مسجد جا نیست. مسجد هم دارد محاصره میشود و تانکها داخل خیابان آمدند. الان مسجد سقوط میکند». قرار شد آن آقا ما را به آن طرف ببرد تا بریم پول بگیریم. همه را بردیم. پشت سرمان هم یک سری مجروح آوردند. ما رفتیم آن طرف آب. یکی از بچههای سپاه به این بنده خدا پول داد. دیگر عراقیها جلو آمدند. صد متری آمده بودیم که یکی از بچهها گفت: «آخ بلم خورد!» برگشتیم دیدیم خمپاره وسط بلم خورده است. بچههایی که میآمدند، با آن دختر داخل آب فرو رفته بودند. سیم بکسل بلم هم پاره شده بود. در مسیر دیدم یک بادیه گذاشتند و داخلش آب گلآلود ریختهاند. روی آب زلال شده بود، یک خورده از آب را هورت کشیدم. حرکت کردیم تا زنها را به تپههای اللهاکبر ببریم و تحویل بدهیم و به سوسنگرد برگردیم. لباسهایمان هم تکه پاره شده بود. در تپههای اللهاکبر، داخل سنگر بچههای ارتش یک پرس غذای خوب خوردیم. ارتشیها دیدند ما گرسنهایم و دو سه روز است غذا نخوردهایم، غذایشان را به ما دادند. خودشان غذا نخوردند. گفتیم: «اجازه میدید یک کم برداریم و ببریم و به مجروحانی که آنجا هستند بدهیم؟» یک کم غذا هم با خودمان برداشتیم. غذای آن روز قیمه بود. چرب نبود. گوشت هم نداشت.
دوباره برگشتیم به سمت سوسنگرد. بلم نبود. بچههای سپاه یک سری بلم از حمیدیه به آب داده بودند و آمده بود آنجا و با این بلمها تردد داشتند. گفتند: «چمران وارد شد. چمران وارد شد». ولولهای در سوسنگرد افتاد که آقا چمران وارد شد. جاده اهواز باز شد. حاج ابراهیم شهید شده بود. کسی نبود. به ما گفتند: «تو مسئول اینجا باش». گفتم: «سید عباس شاهچراغی باشد. آقای بوغیری باشد». قبول نکردند. آقای زمانی در سوسنگرد مانده بود. گمش کردیم. دنبال زمانی گشتیم. وقتی به او رسیدیم، گفت: «من پرستارم و باید باشم. تا آخرین آدمی که شهید میشود من باید باشم. من نمیآیم». نیروها که آمدند، من رفتم پادگان حمیدیه تا دوش بگیرم و خستگی درکنم. کمی بعد آقای زمانی را آنجا دیدم. گفتم: «زمانی کی آمدی؟» گفت: «به من گفتند که دیگر نیرو رسیده و شما برید. دیگر مجروح هم نیست. من هم دیگر چشمهایم نمیدید. خسته شده بودم، آمدم».
تک چرخ با جیپ
نشسته بودیم و صحبت میکردیم که گفتند دو مرتبه سوسنگرد با خطر مواجه شده. داخل سیمرغ، مهمات پر کردیم. 18 تا آدم هم روی این مهمات ایستادند. گاز را گرفتم به طرف سوسنگرد. بلد بودم کجا بروم. نزدیک جلالیه دیدم یک چیزی دارد به طرف ما میآید. فهمیدم موشک مالیوتکاست. یک دفعه یادم آمد که داخل ماشین پر از مهمات است و 18 تا آدم هم رویش هستند. سید جعفر شاهچراغی[19] داخل ماشین بود. گفتم یا ابوالفضل! و با سرعت 80 کیلومتر فرمان را چرخاندم. ماشین صدایی کرد و به بیرون از جاده رفت. جاده هم یک متر و خوردهای از اطرافش بلندتر بود. ماشین این طرف و اون طرف شد. کنار جاده گل بود. ماشین داخل گِل فرو رفت. چپ نشد. قبض روح شده بودم. دندانهایم بسته شد. سید جعفر شاهچراغی گفت: «باریکالله همشهری! درود به دستفرمانت! آفرین چه دستفرمانی!» نمیدانستند که اصلاً دست من نبود. از ترس موشک، ماشین را یه هو به پایین جاده کشیدم! زمین هم چون گل بود، ماشین را گرفت و چپ نشد. پشت فرمان دندانهایم قفل شده بود. یکی قمقمه را میان دهان من میچپاند تا آب به دهان من بریزد. احساس میکردم قلبم کنده شده است. هر چند که قبلاً تمرین کرده بودم و با جیپ روی دو چرخ 50 متر میرفتم ولی شرایط خیلی تفاوت داشت.
دستور
سوسنگرد سقوط نکرد؛ دفعه اول سقوط کرده بود که آزاد شد و فرماندار منصوب ارتش عراق را اعدام کردند[20]؛ ولی دفعه دوم سقوط نکرد[21]. دفعه دوم در سوسنگرد 200 تا 500 نیرو بود. مجروهایمان داخل مسجد بودند. دفعه دوم که سوسنگرد به خطر افتاد، شب به آقای خامنهای خبر میدهند. آقا که نماینده امام در شورای عالی دفاع بود، دستور میدهند تا یک تیپ را بفرستند. بچههای تبریز هم که آنجا بودند به آیتالله مدنی زنگ میزنند که آقا روز آخر عمرمان است. آیتالله مدنی هم به امام اطلاع داده و امام فوراً اطلاعیه میدهند که سوسنگرد باید آزاد شود.[22]
در عملیات دوم سوسنگرد که عراقیها میخواستند حمله کنند و بیایند به طرف اهواز، چون نیروهای ما کم بود، راحتترین کار این بود که مسیر دشمن را آب ببندیم. راحت میشد از کرخه نور آب گرفت. وقتی دبی آب 10،15 برابر میشد، زمینهای کشاورزی زیر آب میرفت. وقتی زمینهای کشاورزی زیر آب میرود، مثل این است که میخواهی جان صاحبانش را بگیری. تحت هیچ شرایطی به نیروهای مسلح اجازه نمیدادند وارد کار بشوند. ولی وقتی ما گفتیم که برآورد خسارت میکنیم و همۀ خسارت شما را میدهیم، قبول کردند. به جهاد سازندگی اعتماد داشتند. میگفتند اینها در گذشته به ما کمک کردهاند. دیده بودند که ما بی هیچ انتظاری، هر چه نیاز داشتند تأمین میکردیم. دیده بودند که در بعضی از مناطق که با مشکل کمآبی مواجه بودند، با تانکر برای مردم آب میبردیم و آبرسانی میکردیم.
جادهسازی
مجدداً تصمیم گرفته شد از عراقیها زمین پس بگیریم و خودمان را به آنها نزدیک کنیم. مهندسی رزمی هم قدرت گرفت. تقریباً مأموریت اصلی بچههای دامغان در سوسنگرد متمرکز شد. مأموریت فرعی ما تپههای اللهاکبر بود. در تپههای اللهاکبر، در هر نقطهای که گرد و خاک میشد، دشمن آن نقطه را میزد. ما باید راهسازی میکردیم و شن میریختیم تا وقتی باران میآید، ماشینها گیر نکند. شبها خاکریز میزدیم. راهها را باید نفت سیاه میپاشیدیم تا وقتی ماشین میرود، گرد و خاک نکند. بعضی جاها مالچ و بعضی جاها نفت سیاه میریختیم. از نظر سازمانی هر روز رشد میکردیم. تقریباً به حد دو تیم راهسازی رسیدیم. از نظر سازمانی گردان منها شدیم. نیروهای ما بین 170تا250 نفر بود. بخشی از نیروهای ما کار تدارکاتی میکردند؛ صد نفری هم کار مهندسی انجام میدادند. چون دستگاه و کمپرسی زیاد داشتیم، در جاهای مختلف کار میکردیم؛ کمک به جنگزدهها، جابهجایی جنگزدهها، ارسال تدارکات، پشتیبانی، تبلیغات، بهداشت و درمان؛ همه کار میکردیم. اینها دیگر وظایف گردان مهندسی نبود.
آن زمان که نیرو آمد، دستگاه گرفتیم و خاکریز زدیم. عراقیها دیگر متوجه نمیشدند که ماشین در کجا حرکت میکند تا با خمپاره بزند. این موضوع عراقیها را خیلی عصبانی کرده بود و حجم آتش را زیاد کردند. آسیبپذیری ما کم شد. چندین بار آقا رشید که مسئول عملیات خوزستان و عزیز جعفری فرمانده عملیات سوسنگرد بودند گفتند: «تا میتوانید نفت سیاه بریزید تا به عمق زمین فرو برود و به این زودی پاک نشود». ارتشیها قبلاً میگفتند: «ماشینهایمان خراب میشود». ولی دیگر برای منطقه ارتش هم میریختیم. یک گروه نفت سیاه راه انداختیم؛ بعداً این کار را توسعه دادیم. در کل خطوط مقدم تپههای اللهاکبر و سوسنگرد این کار را کردیم. نفت سیاه که میریختیم، حدود یکی دو هفته دوام داشت. بعد از این، یک تیم سنگرسازی راه انداختیم. طولی نکشید که این هم یک گروهان سنگرسازی شد. کار این گروهان این بود که لودر به منطقه ببرد تا وقتی خاکریز زده میشود، گونی را از خاک پر کنند و بگذارند کنار بدنه گودال. لودر که میکند، صاف درمیآمد و بعد رویش تیر چوبی گذاشته و پلیت میانداختند و لودر روی این پلیتها خاک میریخت تا خمپاره آسیب کمتری بزند. این دیگر جزء نیازمندیهای جبهه شده بود.
به کار مسلط شدیم. به بعضی بچههای سپاه هم رانندگی لودر و بولدوزر آموزش دادیم تا خودشان کارهای کوچک را انجام دهند و مهندسی رزمیداشته باشند.
جنگ خاکریز
جنگ خاکریز با دشمن شروع شد. نیرو کم بود. به ما تعدادی نیرو دادند تا مراقب باشند که تک تیراندازها، یا سربازهای عراقی نیایند و بولدوزرهای ما را نزنند. این افراد جلوتر از ما نگهبانی میدادند. فاصله دشمن با ما دو کیلومتر بود. ما که جلو میرفتیم، دشمن عقبتر میرفت. عراقیها هم خاکریز را یاد گرفته و خاکریز زدند. یک خاکریز از ما گرفتند و شروع به زدن خاکریز کردند. در دستور کار زرهی، خاکریز نیست؛ لودر سکو درست میکند و تانک روی سکو میرود و برمیگردد به آشیانهاش. شب در یک منطقهای خاکریز زدیم. نزدیک صبح که شد، باید هلالیاش میکردیم. یک دفعه عراقیها آمدند و گرفتند. بچهها باهاشان جنگیدند و فراریشان دادند.
شهرستان دامغان از شهرستانهای ویژه کشور بود. بر اساس آمار، آن زمان حدود 80 هزار نفر جمعیت داشت. از همان روزهای اول تا پایان جنگ گردان ما نه تنها هیچ وقت با کمبود نیرو مواجه نبود که همیشه با زیادی نیرو مواجه بود. اوایل جنگ هر نیرویی در منطقه هر کاری از دستش برمیآمد انجام میداد. ارتباط ما با مجموعه نیروهای مسلح برادرانه و گرم بود. وقتی مطرح شد که جبهه با کمبود رزمنده مواجه هست، تعدادی از بچهها تصمیم گرفتند که به کمک آنها بروند. به من گفتند: «برویم؟» گفتم: «بروید». وقتی در سوسنگرد دشمن را عقب زدند، رسیدند به منطقه سابله و منطقه گسترده شد. شهر سوسنگرد یک فرمانده سپاه داشت و منطقه عملیاتی سوسنگرد یک فرمانده دیگر. سپاه نیرو کم داشت و تعدادی از بچههای جهاد مثل علیاصغر کشاورز، سیدمؤمنی[شهید] و [حاج]محمدتقی امیدوار را به نیروهای مسلح مأمور کردیم. سیدمؤمنی را به ارتش مأمور کرده بودیم و با ضدهوایی کار میکرد. آدم نترسی بود. گفتند یک هواپیمای عراقی را با ضدهوایی زده است. محمدرضا خانمحمدی[شهید] را به سپاه سوسنگرد مأمور کردیم که تدارکات، سوخترسانی و تعمیرات آنها را انجام دهد تا ما مجبور نباشیم یک ماشین تدارکات و پشتیبانی به آنها اختصاص بدهیم. محمدتقی امیدوار[23] آن موقع کم سن و سال بود، میتوانستیم او را در پادگان حمیدیه به کار بگیریم. گفتم: «برو بخش تبلیغات». محمد جباری هم با خانومش آمده بود تا برای جنگزدهها که از روحیه خوبی برخوردار نبودند، کار تبلیغی انجام دهد. در شهر حمیدیه یک مرکز تبلیغات داشتیم.
شهادت در قنداق
وسط شهر دزفول یک پمپبنزین بود. رفتیم بنزین بزنیم. دیدم نفرات اطراف پمپبنزین دارند فرار میکنند. چون دستگاه کار میکرد صدا را متوجه نمیشدم. اولین موشک خورده بود. مردم وحشتزده میرفتند تا جایی پناه بگیرند. من هم شیلنگ را ول کردم و رفتم. موشک دوم آمد خورد نزدیک پمپبنزین. همه میگفتند «کمک». همه به فکر کمک بودند. من هم ماشین را رها کردم و برای کمک رفتم. محل اصابت، دو تا خیابان بالاتر از پمپبنزین بود. خیابان عریضی بود. به یک خانه موشک خورده بود. اهالی که زیر زمین بودند کلاً دفن شده بودند؛ خانههای ساختمان بغلی، رویشان هوار شده بود. یک زن که چادر عربی داشت، جایی را میکَند. دستهایش خونی بود. عربی هم صحبت میکرد. نمیفهمیدم چی میگوید. گفتم: «ببینید خانوم چی میگه؟» آمدم بیرون. همۀ مردم در یک حالت اضطراب به سر میبردند. دیوار و سقف خراب شده بود. یکی رویش پنجره افتاده بود. هر کسی داشت به نزدیکان خود کمک میکرد. ته یک کوچه باریک بود. گفتم: «مسلمانها! بیایید کمک کنید!» دیوارها هم خشتی بود. همه، رو هم خوابیده بود. رویش یک لایه آجرنما کرده بودند. بیل مکانیکی نمیتوانست بیاید. بیل و کلنگ آوردند و دو سه نفر کمک کردند و جنازهها را درآوردند. دقیق میدانستند چند تا هستند. زن عرب یک نقطه را میکند. گفتند رفته بود بیرون تا خرید کند و چون نگران موشک و بمباران بود، بچهاش را داخل کمد، جایی که قطر دیوار زیاد بود گذاشته بود تا محفوظ باشد. البته دیوار رویش خراب شده و بچه هم زیر آن فوت کرده بود. حدود بیست و هفت، هشت نفر شهید شده بودند. عراق، بیرحم بعد از هر بمباران، دومرتبه همان جا را میزد.
[1]- جهاد استان سمنان یکی از فعالترین جهادها در سطح کشور، در دوران جنگ تحمیلی بود و عمده نیروهای جهادی قرارگاه حمزه را تأمین میکرد. بیش از 25000 نفر از جهادگران از چندین استان، تحت فرماندهی این قرارگاه، حماسه آفرینی کردند و بیش از 12000 نفر از استان از طریق جهاد، عازم نبرد شدند. رزمندگان جهادی این استان، در مناطق غرب و جنوب خدمات زیادی انجام داده و بیش از 113 شهید تقدیم اسلام و انقلاب کردند. حدود 4 درصد از شهدای جهاد کشور، مربوط به استان سمنان است، در صورتی که جمعیت استان کمتر از یک درصد جمعیت کشور است. (ستارههای جاده فانوس، 136)
[2]- سید عبدالله امیرخلیلی، متولد 1317 دامغان و فعال سیاسی در دوره حکومت پهلوی بود و در پاریس به جمع یاران امام پیوست. او از ابتدا تا انتهای جنگ با جهاد سازندگی یا سپاه پاسداران به جبهه اعزام میشد و هم اکنون دوران پیری را به باغبانی میگذراند. (خاطرات مرضیه حدیدچی، 181؛ اطلاعات شخصی نگارنده)
[3]- اگرجنگ بیست سال طول بکشد ما ایستاده ایم. (صحيفه نور،ج 19، 83 و 84)
[4]- دوکوهه نام منطقه و پادگانی در 4 کیلومتری شمال غربی اندیمشک در مجاورت جاده اندیمشک به خرمآباد است. دهستان دوکوهه در شرق جاده و پادگان دوکوهه درغرب جاده قرار دارد. این منطقه به علت وجود دو ارتفاع 316 و 288 متری در کنار هم که مانند دو کوه دوقلو در این منطقه مسطح خودنمایی میکنند، دوکوهه نام گرفته است. این پادگان، قبل ازانقلاب اسلامی، پادگان پشتیبانی لشکر 92 زرهی ارتش بود که با شروع جنگ در اختیار سپاه پاسداران قرار گرفت و درعملیات فتحالمبین عقبه یگانهای عملکننده و محل اعزام نیرو به جبهه بود. پادگان دوکوهه پس از این عملیات، به پادگان تیپ 27 محمد رسولالله تبدیل شد. لشکر 10 سیدالشهدا نیز در همین پادگان تشکیل شد. (خوزستان در جنگ، 235)
[5]- تلاش مدافعان بستان و تخریب پل بستان در روز 4/7/1359 نتوانست از پیشروی دشمن جلوگیری کند و بستان سقوط کرد، اما در تاریخ 9/7/59 با انجام عملیات «غیور اصلی» سوسنگرد و بستان آزاد شد. البته در تاریخ 22/7/1359 مجدداً بستان توسط نیروهای بعثی اشغال گردید. (دشت آزادگان در جنگ، 40-52)
[6]- دبحردان نقطه انتهايي نفوذ عراق در اوايل جنگ است. دشمن در پيشروي به سمت اهواز، تا منطقه دبحردان، در پنج كيلومتري اهواز نفوذ کرد. در اين منطقه، لشكر 92 زرهي ارتش و نيروهاي مردمي مانع پيشروي بيشتر دشمن شدند و با تكهايي، دشمن را تا 12 كيلومتر به عقب راندند. (روزنامه ايران، 19/2/89)
[7]- تنگه چزابه در غرب بستان در مرز ایران و عراق قرار دارد؛ عرض آن بین 200 تا 500 متر و بین زمینهای باتلاقی در جنوب و زمینهای رملی در شمال محصور است. تنگه چزابه بین تپههای رملی و هورالهویزه، یکی از پنج معبر اصلی هجوم ارتش عراق به خوزستان بود. (نبردهای دشت آزادگان، 64)
[8]- هورالعظیم سالهاست که به خشکی تبدیل شده است. در سالهای دفاع مقدس، عملیات خیبر، بدر، قدس1و2 و عاشورای4 در این منطقه انجام شد. (هفتتپه روایت ناخوانده، 89)
[9]-رودخانه کرخه از ارتفاعات الوند در استان همدان سرچشمه گرفته و از کنار بیستون به کرمانشاه و لرستان سرازیر شده و در نهایت وارد خوزستان میشود. در جنوب غربی حمیدیه، رود کرخهکور (کرخهنور) از رودخانه کرخه، منشعب شده و پس از عبور از هویزه، به هورالهویزه میریزد. (دشت آزادگان در جنگ، 17)
[10]- تپههای الله اکبر حداکثر 55 متر از سطح دریا ارتفاع دارد. این ارتفاعات بر سوسنگرد و پادگان دشت آزادگان واقع در 10 کیلومتری شمال حمیدیه تسلط دارد و در شمال سوسنگرد و رود کرخه، حد فاصل سوسنگرد تا نزدیکی بستان، حدود 7 کیلومتر طول و بین 300 تا 500 متر عرض دارد. از محورهای متصور برای هجوم عراق، محور چزابه، شمال رودخانه کرخه تا حمیدیه و سپس اهواز بود. تپه های الله اکبر و مسیر این محور هم برای نیروهای خودی و هم برای دشمن یک عارضه حساس محسوب میشد. (خوزستان در جنگ، 136)
[11] به چوبها و تختههایی که در زیر خطوط راهآهن، در عرض قرار میگیرد، تراورس میگویند؛ این واژه، فرانسه است.
[12] - محمد طرحچي در سال ۱۳۳۴ در مشهد ديده به جهان گشود. وی که دانشجوی دانشگاه پلي تكنيك (امیرکبیر) تهران بود، علیه حکومت پهلوی هم مبارزه کرد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی و با تشكيل جهاد سازندگي، طرحچی به كسوت جهادگران در آمد و با آغاز جنگ تحميلي، به جبهه رفت. در عمليات (فرمانده كل قوا)، (آزادسازي كرخهكور) و شكست حصر آبادان حضور داشت و سرانجام در جريان باز پسگيري بستان، هنگامي كه مشغول نماز بود با اصابت موشك به شهادت رسید. (اولینها، 225)
[13] - سید محمد شهشهانی، متولد 1336 بود. وی در سال 1354 در رشته مهندسی راه و ساختمان دانشگاه تهران پذیرفته شد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی به جهاد سازندگی پیوست و با آغاز جنگ تحمیلی در واحد مهندسی جهاد خدمت کرد. وی مدتی مسئول کارخانه یخ سوسنگرد بود و در 30/1/1360 در منطقه آبادان به شهادت رسید. (رهیافتگاه، دفتر اول، 100)
[14] - قاسمعلی ظهیرنژاد سال ۱۳۳۰ براي تحصيل وارد دانشكده افسري شد اما بعدها به دليل فعاليت هاي ضد حکومتی در دوره پهلوی از ارتش اخراج شد و پس از پيروزي انقلاب اسلامي به دستور امام خميني (ره) دوباره به ارتش بازگشت. وی همزمان با آغاز ناآراميهاي كردستان در سال ۱۳۵۸، فرماندهي لشكر ۶۴ اروميه را بر عهده گرفت و در سال ۱۳۵۹ با درجه سرتيپي به فرماندهي ژاندارمري و سپس نيروي زميني ارتش رسید و در ۹ مهر ۱۳۶۰ رییس ستاد مشترك ارتش شد. او در سال ۱۳۶۶ به درجه سرلشكري رسید و در ۶ آبان ۱۳۶۸ رياست گروه مشاوران نظامي فرماندهي كل نيروهاي مسلح را بر عهده گرفت. سرلشكر قاسمعلي ظهيرنژاد در ۲۱ مهر ۱۳۷۸ بر اثر سكته مغزي درگذشت. (جام جم، 28/4/1391)
[15] - غلامحسین بسطامی؛ سال 1338 در شاهرود به دنیا آمد و کارشناسی راه و ساختمان را از دانشگاه پلیتکنیک (امیرکبیر) دریافت کرد. وی سال 1358 برای پاکسازی کردستان به این منطقه رفت. وی مدتی فرمانده سپاه پاسداران سوسنگرد و مدتی مسئول مهندسی رزمی تیپ سیدالشهدا بود. سرانجام او در تاریخ 7/11/1362 به شهادت رسید (دانشنامه مشاهیر و مفاخر دامغان، غلامحسین بسطامی)
[16] - پیاپی، پشتِ سر هم
[17] - سوسنگرد از تاریخ 23/8/1359 سه روز در محاصره کامل بود. در این مدت بیش از 150 پاسدار، طلبه و دانشجو قتلعام شدند و هیچ کمکی از سوی مسئولین نشد. جهاد سازندگی، زخمیها را با قایق از رودخانه عبور داد و عدهای نیز هنگام انتقال شهید شدند. (نبردهای دشت آزادگان، 230)
[18] - ریال
[19] - سید جعفر شاهچراغی کارمند بهزیستی است. وی در سال 1360 در پاکسازی جاده بانه سردشت مورد اصابت 13 گلوله کلاش قرار گرفت، ولی جان سالم به در برد.
[20]- ساعت 9 بامداد 9/7/1309 عملیات شهید غیور اصلی انجام شد؛ پس از آن رزمندگان با پشتیبانی ارتش تا گلبهار پیش رفتند و با پشتیبانی هوانیروز از این ناحیه به طرف سوسنگرد حمله کردند و وارد این شهر شدند که در اختیار ضدانقلاب بود. با همکاری مردم، شانزده نفر از عوامل ضدانقلاب از جمله بخشدار و فرماندار منصوبِِِ ارتش عراق دستگیر و اعدام شدند. (خوزستان در جنگ، 198 و 199)
[21] - ارتش عراق سوسنگرد را در تاریخ 6/7/1359 اشغال و اداره شهر را به گروه ضدانقلاب جبههالتحریر سپرد. در تاریخ 10/7/1359 رزمندگانی از سپاه اهواز و با حمایت هوانیروز، دشمن را از شهر عقب راندند. در تاریخ 24/8/1359 دشمن شهر را از سه طرف محاصره کرد. در تاریخ 26/8/1359 رزمندگان ارتش، سپاه و ستاد جنگهای نامنظم به کمک محاصرهشدگان آمدند و شهر را حفظ کردند. (خوزستان در جنگ، 129)
[22] - چیزی که خیلی به کمک ما آمد پیغام مرحوم اشراقی بود. سر شب مرحوم اشراقی داماد امام، از تهران با من تماس گرفت و خبرها را پرسید. من گفتم قرار بر این است که عملیات انجام شود و ظاهراً من اظهار تردید کرده بودم که دغدغه دارم و ممکن است عملیات انجام نشود، مگر اینکه امام دستور دهد. ایشان رفت با امام تماس گرفت، پیغام داد امام دستور دادند تا فردا سوسنگرد باید آزاد شود و تیمسار فلاحی هم باید مباشر عملیات باشد. ساعت حمله، در اصطلاح ساعت سین بود، علی الطلوع 26 ماه بود. (سیمای جمهوری اسلامی، مصاحبه با آیتالله خامنهای، 3/7/1363)
[23]- شب 15/2/1360 آقای حسنبیکی با تانکر آبِ آقای طوسی به دنبال من به سوسنگرد آمد تا مرا به حمیدیه برگرداند. خودم را به خواب زدم. خوابم برد. فردای آن روز شهید خانمحمدی برایم تعریف کرد که آقای حسنبیکی وقتی دید خواب هستی از بردنت منصرف شد. من از همان موقعِ که پانزده ساله بودم از ارادتمندان او شدم. (مصاحبه با آقای محمدتقی امیدوار، 20/2/1392)