خاطراتی از جانباز ابراهیم صداقت صید آبادی / مهرنگاران عشق
ابراهیم صداقت صیدآبادی، فرزند حسن، متولد 1345تهران، جانباز 55% حالت اشتغال بنیاد شهید و امور ایثارگران
***
بسیجی
با چهارخواهر، یک برادر، پدر و مادرم در تهران زندگی میکردیم. روزهای انقلاب سن و سالی نداشتم برای همین همیشه همراه برادر یا پدرم در تظاهرات مربوط به انقلاب شرکت میکردم.
با پیروزی انقلاب و تشکیل بسیج، در بسیج مسجد امیرالمؤمنین(ع) واقع در خیابان سی متری جی، اسم نوشتم. در کلاسهای مختلف بسیج شرکت میکردم تا اینکه بعد از یکی دو سال به من اعتماد کردند و برای نگهبانی از پایگاه و کشت شبانه از من استفاده میکردند.
وقتی سال دوم راهنمایی را پشت سر گذاشتم، دیگر احساس میکردم جوانی شدهام که جبهه به من نیاز دارد. با دو سه نفر از دوستان همکلاسی صحبت کردم رضایت خانوادههایشان را بگیرند تا باهم به جبهه برویم.
وقتی موضوع را به پدرم گفتم، ایشان جواب داد: «پسرم حالا درست را بخوان تا ببینیم چه خواهد شد!» باآنکه سن و سالی نداشتم از این حرف استنباط کردم با رفتنم مخالفتی ندارد. آنقدر با مادرم صحبت کردم و برای پدرم پسر خوبی در خانه بودم تا اینکه بعد از سه ماه، زیر رضایتنامهام امضا زد. دوستانم هم هر یک مشکلی داشتند آنها نیز تقریباً همزمان با من رضایتنامههایشان امضا شد.
4 بهمن 1361 برای دیدن آموزش به پادگان امام حسن(ع) فرستاده شدیم. یک ماه در آنجا آموزشهای سخت و شبانهروزی را پشت سر گذاشتیم. ناگفته نماند یک هفتۀ آخر آموزشها تخصص شده بود و من بهعنوان آرپیجی زن آموزش دیدم. موشک آرپیجی کم بود. روز آخر دو موشک برای شلیک آوردند. قرعهکشی کردند. قرعه به نام من درنیامد.
در روز آخر ما را برای مانور به کوههای اطراف پادگان بردند. قبلاً آنقدر از مانور و انفجارات آن تعریف کرده بودند که همه مشتاق بودیم
پس از مانور آخر
دوره به ما دو روز مرخصی دادند تا به خانه برویم. هرچه اصرار کردیم چه وقت به
منطقه خواهیم رفت، چیزی به ما نگفته بودند ولی از این حرف مسئولین که اعلام کرده
بودند، وسایل شخصیتان را با خود بیاورید بوی اعزام به مشاممان رسیده بود.زودتر تیراندازی و انفجارات شروع شود. در بالای
تپهای سنگر گرفتیم و ازآنجا دیدیم که چند تانک،خمپارهانداز و تیربار از مسیر
جاده گذشتند تا در منطقۀ مانور مستقر شوند. هنوز جابهجائیها تمام نشده بود که مه
غلیظی منطقه را پوشاند. کمی بعدازآن مانور لغو شد و ما دلخور به پادگان برگشتیم.
صبح وقتی به پادگان برگشتیم، گفتند دستوپایتان را جمع کنید تا برویم. میدانستیم هرچه بپرسیم به کجا باید برویم، جوابی نخواهیم شنید برای همین دیگر کسی چیزی نمیپرسید.
ساعت 9 شب اتوبوسها جلوی گردان به خط شدند. ما سوار شدیم. طولی نکشید که در میدان راهآهن سوار قطار تهران اهواز شدیم.
حوالی ظهر قطار در مجاورت پادگان دوکوهه توقف کرد. وقتی وارد پادگان شدیم بهسرعت سازماندهی انجام شد. من هم شدم آرپیجی زن دستۀ اولِ گروهان سومِ گردان خیبر. برادران جاجرمی و صادقی هم شدند کمکیهایم که یکی از آنها همسنوسال با خودم بود و دیگری دو سال بزرگتر. برادر نجارلو که آذریزبان بود، فرمانده گردان ما گردید.
یک ماه در دوکوهه بودیم و هر روزمان با کلاسهای اسلحهشناسی، تاکتیک، تکنیک، اصول عقاید، اخلاق اسلامی و تخریب گذشت. صبحها همزمان با اذان صبح از خواب برخاسته و پس از نماز برای راهپیمایی و ورزش صبحگاهی از پادگان بیرون میزدیم.
در این مدت همچنان که همه میدانند دو سه بار در نیمهشب، خشم شبانه زدند و ما را در بیابانهای اطراف تا صبح چرخاندند و سینهخیز و کلاغپر بردند.
در یکشب که خشم زده بودند ما را از تپهای بالا بردند. پای یکی از بچهها به تلۀ مین منور گیر کرد. مین به هوا جهید. همهجا روشن شد. همزمان تیربار بالای تپه هم شروع به کارکرد. تیربار بیامان شلیک میکرد. بالای سرمان خطهای سرخی از آتش درست میشد. در این گیرودار چهار پنج نفر از بچههای زبل خودشان را به سنگر تیربار رسانده و تیربارچی بیچاره را زیر مشت و لگد گرفتند. صدایش را شنیدم که به آنها میگفت: «من که دشمن نیستم ولم کنید!»
جلوی گردان ما یک چادر تدارکات بود. در آن انواع کمپوت را گذاشته بودند تا وقتی بچهها از آموزش برمیگردند و خسته هستند، گلویی تازه
نیمههای شب 25
فروردین 1362[1] با صدای سینهزنی و نوحهخوانی بیدار شدم. پرسیدم چه خبر
است؟ گفتند برو بالای پشتبام تا آتشهای خط را ببینی. رفتم نگاهی بهطرف خط کردم
و برگشتم. خط شده بود یکپارچه آتش. آن شب تا صبح دعا و نوحه خواندیم و سینه زدیم.کنند. بعد از چند روز مشاهده شد چندنفری هستند
که در کمپوت را سوراخ کرده و فقط آبش را میخورند و آنها در کنار چادر رها میکنند.
موضوع به اطلاع فرماندۀ گردان رسید. فردای آن روز برایمان گفت: «اینها را مردمی
فرستادهاند که چهبسا خودشان به اینها نیازمند بودند. انصاف نیست اسراف شود!
اسرافگر باید آن دنیا جواب بدهد!» همین صحبت سبب شد دیگر فردی اسراف نکند.
صبح روز بعد گفتند تجهیزات، مهمات و جیرۀ جنگی بگیریم. همان وقت که آماده و به خط شدیم، تعدادی از نیروهای تیربارچی و آرپیجی زنی که چند بار در چند عملیات شرکت کرده بودند، از راه رسدند. به ما گفتند برادران تیربارچی و آرپیجی زن نیروی کمکی این عزیزان بشوند و اسلحه را تحویل آنها بدهند. ما هم همین کار را کردیم درنتیجه شدم کمک آرپیجی.
یک کلاش به من دادند. سوزن نداشت. فوری رفتم آنها با یک کلاش نو عوض کردم. چهارتا موشک آرپیجی گرفتم. سه تای آنها در کولۀ آرپیجی گذاشتم و یک عدد آنرا دستم گرفتم تا آماده باشد. نزدیک ظهر از پادگان با اتوبوس حرکت کردیم. موقع حرکت چند گوسفند جلوی گردان قربانی کردند.
در بین راه به محلی رسیدیم که راه بستهشده بود و گفتند دشمن ازاینجا به اتوبوس دید دارد. بهسرعت پیاده شدیم و در بالای کوه مجاورِ آنجا مستقر گردیدیم.
صبح زود ماشینهای ایفا آمدند و ما را تا نزدیک خط فکه بردند. بازهم جلو رفتیم و پشت خاکریزی مستقر شدیم.
بعد از نماز مغرب و عشا بهصورت ستونی بهطرف خط به را افتادیم. زمین منطقه رملی بود و حرکت با تجهیزات و مهمات مشکل مینمود. با هر زحمتی که بود آنقدر رفتیم تا اولین کانال را رد کردیم و از میدان مین هم عبور کردیم. در میدان مین جنازۀ بعثیها رهاشده بود. سپس در کانال بعدی مستقر شدیم.
دستۀ ما در داخل
کانال شروع به پیشروی کرد. یکباره بدون آنکه متوجه شوم دیدم چند نفر از دوستانم
به زمین افتادند. پایم را از زیر یک شهید بیرون کشیدم و به عقب برگشتم تا وضعیت را
به فرماندۀ گردان گزارش کنم.این کانال خط درگیری بود. دشمن در بالای کانال
بود و ما در کانال بودیم. آتش آنها آنقدر زیاد بود که نمیتوانستیم سرمان را از
کانال بیرون بیاوریم.
وقتی برادر نجارلو موضوع را شنید که در انتهای کانال دشمن رخنه کرده است، به دو سه نفر از بچههای آرپیجی زن گفت تا با او همراه شوند. من هم پشت سر فرماندۀ گردان به راه افتادم.
کمی که جلو رفتیم یکباره فرماندۀ گردان نشست من هم نشتم. با کلاش به سمت دشمن شلیک میکردم که یکباره چیزی به پایم خورد. فکر کردم پای فرماندۀ گردان است که صدای انفجاری بلند، کانال را پر کرد.
وقتی گردوخاک و دود برطرف شد، نگاه کردم یکچشمم تاریک شده بود. از سروصورتم خون میریخت همینطور ترکش پاهایم را گرفته بود. فهمیدم دشمن از بالای کانال نارنجک انداخته است.
فرماندۀ گردان به شهادت رسیده بود و من در همان اوضاعواحوال هر طور بود کولۀ آرپیجی را از پشتم باز کردم و آنها به بیرون کانال پرت کردم تا موشکهای آرپیجی منفجر نشود.
قدری خودم را به عقب کشیدم ولی احساس کردم دیگر رمق ندارم. نیم ساعتی روی زمین افتاده بودم، برادری که ازآنجا عبور میکرد من را برگرداند و با چفیه بالای زخم پایم را بست تا خونریزی آن کم شود.
گاهی به هوش میآمدم و گاهی هم بیهوش میشدم. دمدمههای صبح برادری به سراغم آمد. از من پرسید چرا ناله میکنم. گفتم پایم میسوزد. او چفیه را کمی شل کرد تا جریان خون به قسمت پایین زخم کاملاً قطع نشود.
باز از هوش رفتم تا اینکه گرمای نور خورشید من را به هوش آورد. نفر مجروح کنار من گفت این سروصدای دشمن است که به مجروحین ما در بیرون کانال تیر خلاص میزند. حواسم را جمع کردم. سروصدای برادری را شنیدم که به دست دشمن بعثی اسیرشده بود. به خداوند توکل کردم.
کمی گذشت یک گلولۀ خمپاره در لبۀ کانال منفجر شد و موج آن من را بلند و به زمین کوبید. موج انفجار خونریزی چشم راستم را بیشتر کرد.
با هزار و یک
مشکل به هواپیمای سی130 رسانده شدم. در یکلحظه به هوش آمدم و شنیدم که تعدادی از
مجروحین اعتراض میکنند که اقلاً مجروحین خیلی بدحال را پیاده کنید و طرف مقابل هم
میگفت بیمارستانهای تهران جا ندارد و هواپیما باید به تبریز برود.تا نزدیکهای ظهر داخل کانال افتاده بودم که یکباره
صدای فرماندۀ دستهمان، برادر طالبی را شنیدم که گفت: «ابراهیم هم که شهید شد!» هر
چه نیرو داشتم در گلویم جمع کردم و صدا زدم: «بردار طالبی!» برگشت و بالای سرم
نشست. قدری خونهای سروصورتم را پاک کرد و گفت همینالان تو را عقب میفرستم.
سه هفته در بیمارستان تبریز بودم ولی متأسفانه آنچنانکه باید چند پزشک آنجا دلسوز نبودند و اگر به تهران منتقل نمیشدم علاوه برآنکه هر دو چشمم را از دست میدادم، پایم هم قطع میشد.
دو ماه هم در بیمارستان لبافنژاد تهران بستری بودم. ابتدا چشمم را عمل کردند. بعد از مدتی من را به بخش جراحی بردند که سه بار پایم را عمل کردند. در طول این مدت پزشک معالج چشمم حتی یکبار به خودش زحمت نداد که بیاید و از چشم من در بخش چشمپزشکی ویزیت کند.
کم مهری چشمپزشک سبب شد تا من را برای ادامۀ درمان به آلمان بفرستند. در آنجا وقتی من را به اتاق پروفسور لُند بردند، از جایش بلند شد و بهطرف من آمد و با فارسی دستوپاشکسته احوالپرسی کرد. مثلاینکه فرزندش باشم به من محبت کرد. پروفسور گفت من خودم چشمت را عمل خواهم کرد هرچند که چشم راستت هرگز بینایی پیدا نخواهد کرد و بینایی چشمچپ هم بهشدت کاهش خواهد یافت. جالب است که از پرستارهای آنجا شنیدم این پروفسور وقتی مجروحین ایرانی را عمل میکند، هیچ دستمزدی نمیگیرد!
[1] - عمليات والفجر1 در بيستم فروردين 1362 باهدف انهدام نيروهاي دشمن و آزادسازي بخشي از نوار مرزي به وسعت 150 کیلومترمربع در منطقه عملياتي شمال غرب فكه آغاز شد. درعملیات "والفجر1"روش هجوم درپوشش آتش تهیه انتخاب شد;طرحی که"آتش بهجای خون" نام گرفت .عملیات با اجرای انبوه آتش توپخانه شروع شد 60 هزار گلوله بر مواضع دشمن فرود آمد چیزی که تا آن زمان در طول جنگ ایران وعراق درعملیات خودی سابقه نداشت دشمن نیز با 100 هزار گلوله توپ با آتش خودی مقابله کرد.(اطلس نبردهای یادگار ص 88)