خاطراتی از رنج ها و درد های ناگفته جانبازان معزز / جانباز قربانعلی قدرت آبادی
مادرم وقتی‌که دید یک‌چشمم تخلیه‌شده و بدنم هم مجروح است، عنان از کف داد و صدای بلند گریست.

قربانعلی قدرت­آبادی، فرزند علی­اصغر، متولد 1335 کردکوی، جانباز‌50‌%، کارشناس حقوق قضایی، کارمند بازنشستۀ دادگستری دامغان

***

زیارت

اواخر سال 1356 برای انجام خدمت سربازی خودم را به ژاندارمری معرفی کردم. پس از سپری شدن دوره آموزشی در بیرجند، من را به پادگان مشهد منتقل کردند. در مشهد به واحد بهداری رفتم تا در امور دفتری انجام‌وظیفه کنم.

وقتی در مشهد بودیم، انقلاب شتاب گرفت. همه‌جا صحبت از سیاست و فساد رژیم پهلوی بود. حتی گاهی اعلامیه­های حضرت امام(ره) به داخل پادگان آورده می­شد.

روزهای پنجشنبه صبحگاه عمومی داشتیم. بعد از صبحگاه مراسم سان و رژه برگزار می­شد. یک روز که گروه موزیک در حال نواختن بود و ما هم در برابر جایگاه در حال رژه رفتن بودیم، در چند قدمی من، یک افسر وظیفه از صف خارج شد و با کلت کمری خود چهار گلوله به‌طرف تیمسار شهیرمطلق، فرماندۀ لشکر شلیک کرد.[1] باآنکه تیمسار داد می­کشید و به زمین افتاد ولی همچنان گروه موزیک می­نواخت و ضارب هم فرار کرد. همهمه و سروصدا شروع شد.

معلوم بود به جهت مسائل انقلاب، آن ستوان دوم، تیمسار فرماندۀ لشکر را مورد اصابت قرار داده است ولی از قول او گفتند به جهت معاف نشدن ضارب و برادرش از خدمت سربازی، وی دست به چنین اقدامی زده است.


پس از ترور تیمسار شهیر مطلق، یک فرد گستاخ به اسم تیمسار یزدگردی فرماندۀ لشکر خراسان شد. کمتر روزی بود که در مراسم صبحگاه به مردم انقلابی و نهضت اسلامی بدوبیراه نگوید. وقتی یزدگردی حرف می­زد کمتر کسی بود که زیر لب حرف های او را مسخره نکند.این ترور سبب شد در بین افراد کادر و وظیفه دامنۀ بحث سیاسی گسترش یابد. من هم که از تیغ دادن ریش بیزار بودم، چند روز یک‌بار صورتم را می­تراشیدم. گروهان ما سرگروهبانی داشت که شاه‌دوست بود برای نتراشیدن ریش یک روز یک سیلی محکم به من زد. من هم با او دعوا افتادم و سروصدا کردم. نتیجه­اش این شد که من را یک روزبه بازداشتگاه بردند و از واحد بهداری به واحد ترابری منتقل شدم.

روزی که واقعۀ کشتار دی‌ماه مشهد[2] توسط یزدگردی، فرماندار نظامی و فرماندۀ لشکر 77 اتفاق افتاد، من تمارض کردم و باآنکه راننده بودم به همراه افراد نظامی به خیابان نرفتم. بلافاصله دستور بازداشت من صادر شد. من را در یک قفس آهنی در وسط میدان صبحگاه محبوس کردند. فقط برای دستشویی رفتن در قفس باز می­شد. شب­ها هم دوستان محبت کرده برایم پتو می­آوردند تا در آن هوای سرد و برفی در آن قفس بخوابم. این شرایط سخت را چند شبانه‌روز تحمل کردم تا اینکه از قفس آزاد شدم.

یک روز بعدازآنکه از قفس آزاد شدم، تصمیم گرفتم به دستور امام خمینی(ره) از پادگان فرار کنم.[3] پس از فرار همراه یکی از دوستان به بیت آیت­الله شیرازی رفتیم. در آنجا از ما استقبال کردند و برایمان لباس شخصی آوردند و ما هم آن‌ها را پوشیدیم. ازآنجاکه دژبان‌ها سربازهای لباس شخصی را دستگیر می­کردند بااحتیاط به زیارت امام رضا(ع) رفتم و بعدازآن عازم دامغان شدم.

مأموریت

پس از پیروزی انقلاب به دستور امام خمینی(ره) به پادگان برگشتم. تلاش می­کردم تا می­توانم در خدمت نظام مقدس جمهوری اسلامی باشم.


***برای همین وقتی غائله گنبد شروع شد و از لشکر77 خراسان مهمات درخواست کردند، داوطلبانه رانندگی یک ماشین زیل131 را به عهده گرفتم و مهمات را به شهر گنبد رساندم. در نزدیکی شهر بچه­های کمیته جلویم را گرفتند وقتی برگه مأموریت را به آن‌ها نشان دادم، روی کاپوت ماشین دو سه عدد کیسه شن گذاشتند تا درصورتی‌که به ماشین شلیک شد، ما در امان باشیم. در نزدیک یک میدان چند سرباز مهمات را به داخل یک بالگرد بردند تا به محل مورد نظر حمل شود. همان شبی هم که آنجا بودم، به علت کمبود نیرو، اسلحه گرفتم و به کمک رزمندگان رفتم.

خداحافظی

پس از پایان دورۀ خدمت به امیرآباد دامغان برگشتم و با توجه به وضعیت اقتصادی خانواده، شروع به کشاورزی کردم در ضمن مترصد آن بودم تا در جایی استخدام شوم. با شروع سال 1362 مراحل آزمون ورودی در دادگستری دامغان را پشت سر گذاشتم و به‌عنوان کارمند در آنجا مشغول به کار شدم.

سه چهار ماه که در دادگستری خدمت کردم، با صلاحدید خانواده به خواستگاری رفتیم و خانمم را عقد کردم. کمی بعد در یک‌شنبه 17/10/62 عازم جبهه شدم. به پادگان امام حسن (ع) تهران، مركز اعزام نيرو رفتيم و ازآنجا با اتوبوس عازم محل مأموريت يعني جنوب شديم. صبح به پادگان دوكوهه رسيديم. بچه­هاي همشهري استقبال گرمی کردند. فرماندۀ گردان ما، مهدي مهدوي­نژاد بود. حسن اقباليه[4] فرماندۀ گروهان و حسين­علي سفيديان هم فرماندۀ دسته ما بودند. بعد از چند روز سازمان‌دهی شديم. من به‌عنوان امدادگر انتخاب شدم.

هرروز صبح بعد از نماز جماعت زيارت عاشورا خوانده می­شد. عصرها همۀ گردان­ها با نوحه­خواني و سينه­زني براي نماز مغرب و عشا به ميدان صبحگاه می­رفتند.

بعد از دو هفته آموزش، گردان به انرژي اتمی­ نقل‌مکان كرد. رودخانۀ كارون از پشت پادگان می­گذشت.

بعد از ده روز ما را به سايت4و5 بردند، كنار رودخانه كرخه که كيلومترها باانرژی اتمی فاصله داشت. اطرافمان بيابان بود و بيابان. پس از دو هفته که آموزش­ها تکميل شد، مجدداً به پادگان انرژي اتمی برگشتيم.


پاتك‌هاي پی‌درپی عراق براي دو طرف خسارات بسياري داشت. آن‌ها به هر دري مي‌زدند تا جزاير را پس بگيرند. ولي محال بود. مي‌گفتند امام فرموده بايد جزاير حفظ شود[5].ما را از پادگان انرژي اتمي به منطقه مرزي جفير بردند. گردان پشت دژ مرزي مستقر شد. صبح روز بعد در کنار سنگرهای دژ ورزش می­کردیم که سر و کلۀ چند فروند هواپیمای دشمن بالای سرمان پیدا شد. منطقه را بمباران شیمیایی کردند. چفیه‌ها را با آب خیس کرده و از منطقۀ آلوده به­سرعت دور شدیم. پس از عادی شدن شرایط با بالگرد ما را به جزیرۀ مجنون بردند.

درگيري باشدت هر چه تمام در قسمت‌هايي از جزاير ادامه داشت و تلفات دو طرف زياد بود. محل استقرار ما در كنار اسكله‌اي بود كه براي تخليه شهدا و مجروحين در نظر گرفته‌شده بود. تقريباً هر دو ساعت یک‌بار قايق‌ها شهدا را به عقب مي‌بردند.

غروب آن روز چند كمپرسي آبی‌رنگ غنيمت گرفته‌شده از راه رسيد. سوار شدیم. همه ذكر مي‌گفتند.

تا نزديكي‌هاي اذان راه رفتيم و پس از نماز صبح خوابيديم. با تابش نور خورشيد بيدار شديم و به‌سوی جزيره شمالي حركت كرديم.

پس‌ازآنکه سه روز در سنگرهاي بي‌سقف جزيره مجنون شمالي استراحت كرديم. گروهان ما كاميون سوار، عازم جزيره جنوبي شد. یک‌ساعتی جلو رفتيم حجم آتش دشمن ما را مجبور به پياده شدن كرد. نيمه‌هاي شب تويوتاها آمدند و ما را تا نزديكي خط مقدم بردند.

جلوتر از خط كانالي به طول تقريبي 150 متر بود كه در انتها به كانال ديگري مي‌رسيد كه به‌موازات خط دشمن کنده‌شده بود، به عمق هشتاد سانتی‌متر و عرض هفتاد، هشتاد سانتی‌متر. دودسته از گروهان ما كه من هم جزء آن‌ها بودم به آنجا رفتيم. آن شب بعد از دو روز برایمان غذای گرم آوردند که نعمتی بود.

بچه‌ها سعي مي‌كردند در طول روز نياز به دستشويي پيدا نكنند. تا كه هوا تاريك مي‌شد. یک‌باره از كانال مي‌زدند بيرون تا مشکلشان را حل كنند. برای همین من با سرنیزه یک کانال فرعی به طول دو متر کندم و در آنجا دستشویی درست کردم.

چند روز از حضورمان در آن کانال می­گذشت که ساعت 10 صبح با


توان حرف زدن نداشتم فقط صداها را می­شنیدم. از ناحیۀ پهلو و چشم چپ به­شدت مجروح شده بودم. نفسم بالا نمی‌آمد و جایی را نمی‌دیدم.برادر بسیجی ابراهیم قدرت‌آبادی در حال صحبت بودم که یک‌باره یک گلولۀ خمپارۀ60 به لبۀ کانال برخورد کرد.

در همان حالت متوجه شدم خلیل عارفخانی به بقیه می­گوید: «باید او را به عقب ببریم اگر تا شب صبر کنیم حتماً شهید خواهد شد! یک نفر به من کمک کند تا او را با برانکادر خودش به عقب ببریم!»

خلیل عارفی به کمک نعمت‌الله تولایی من را روی برانکادر گذاشتند و در آن آتش سنگین به یک وانت رساندند.

وقتی بعد از مدتی مادر و خانمم به دیدنم آمدند، از وضعیتم ناراحت شدند مخصوصاً مادرم وقتی‌که دید یک‌چشمم تخلیه‌شده و بدنم هم مجروح است، عنان از کف داد و صدای بلند گریست. من در آن وضعیت به یاد جلسۀ خواستگاری­ام افتاده بودم که به خانم گفته بودم: «من رزمنده هستم و به جبهه خواهم رفت و ممکن است هر اتفاقی برایم بیفتد مثلاً دست‌وپایم را از دست بدهم و یا قطع نخاع شوم!» خانمم گفته بود قبول دارم ولی وقتی گفته بودم: «اگر نابینا شدم چی؟» خانمم در برابر این سؤال سکوت کرده بود و من هم دیگر چیزی نگفتم.



[1] - ساعت 7:30 روز 5/23 ستوان دوم وظیفه محمدرضا حافظ نیا که افسر آماده روز 22/5 بوده در حین اجرای مراسم سان و رژه صبحگاهی با اسلحه کلت تعداد چهار تیر به فرمانده لشکر 77 مشهد تیراندازی می‌نماید درنتیجه تیمسار فرمانده لشکر از نواحی پهلوی راست، کشاله ران، عضله کناره دست راست و کف دست راست مورد اصابت قرار می­گیرد.( انقلاب اسلامی به روایت اسناد ساواک جلد 9 روزشمار: 23/5/1357 صفحه:79)

[2] - روزنامه کیهان در 16 دی‌ماه 1357 طی گزارشی از وقایع هفته اول دی‌ماه 1357 در مشهد نوشت: مشهد در هفته اول دی‌ماه شاهد تظاهرات گسترده و خونینی بود و تنها در دو روز شنبه و یکشنبه ( 9 و 10 دی‌ماه 1357 )، به گفته مردم حدود پانصد نفر کشته و نزدیک به یک هزار نفر مجروح شدند و حتی رقم کشته‌شدگان این واقعه را در تهران تا دو هزار نفر هم ذکر کرده‌اند.

کارکنان استانداری و آستان قدس رضوی، پیوستگی خود را با نهضت مردم اعلام کرده بودند، گروهی از مردم برای تشکر در محوطه استانداری اجتماع کردند، درحالی‌که هزاران نفر نیز در خیابان‌های اطراف استانداری ایستاده و به سخنان آیة ا... سید علی خامنه‌ای[رهبر معظم انقلاب اسلامی] گوش می­دادند، ده‌ها تانک و زره‌پوش و کامیون ارتشی خیابان‌های اطراف استانداری را محاصره کرده و به‌طرف مردم آتش گشودند.

[3] در سخنرانى روز 1 دی 57: ...ما به سربازها گفتیم که ـ دستور دادیم که ـ فرار کنند براى اینکه خدمت در این دستگاه خدمت به ظلم است و آن‌ها هم بسیاری‌شان فرار کردند؛ لکن بعض مشکلات پیداشده است. این‌ها بسیاری‌شان فقیرند و مکان هم ندارند... مردم در هر جا که هستند مکلف‌اند به اینکه این‌ها را پناه بدهند؛ هم مخارجشان را بدهند. (صحیفه امام؛ ج 5، ص 259 260)

[4] - شهید محمدحسن اقبالیه، فرزند ولی‌الله، در تاریخ ۲/۱۱/۱۳۴۲ در دامغان به دنیا آمد. موفق به اخذ دیپلم شد. پس به عضویت سپاه پاسدارن انقلاب اسلامی درآمد. او تقریباً همه دوران خدمتش را در مناطق جنگی بود و طی این مدت در راه دفاع از مرزهای وطن اسلامی مردانه ایستادگی کرد. سرانجام در تاریخ ۲۳/۱۱/۱۳۶۳ در منطقه عملیاتی مهران به شهادت رسید.

[5] - ساعت 00/،18 محسن رضایی یک پیام مهم به جزیره مخابره کرد. ظاهراً این پیام را آقای هاشمی رفسنجانی ساعت 00/17 از سوی امام خمینی به جبهه آورده بود. در این پیام آمده بود: «هر چه توان دارید، بیرون بریزید و بجنگید و حسینوار هم بجنگید. اگر در جزایر نجنگیم، از بین رفتهایم...»( نبردهای جنوب اهواز، صص 276 -277).


منبع : کتاب مهر نگاران دامغان / بنیاد شهید و امور ایثاگران استان سمنان
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده