خاطرات آزاده محمود حمزه از دوران سخت اسارت
الحمدلله الذي عافاني من مبتلاك به و ماشاء فعل. وقت روبرو شدن با اين‌جور خطرات مي‌خواندمش و كارساز بود.

- قرمز!

سريع وسايل را جمع و جور مي‌كرديم و به حالت عادي مي‌نشستيم تا سربازهاي عراقي از آنجا دور شوند. يك‌شب تا سربازهاي عراقي نزديك شدند، برادري كه نگهبان بود، گفت:

- قرمز! و با دستپاچگي، خواست دستش را بياورد تو كه آيينه از دستش افتاد. اگر آيينه را مي‌ديدند، همه را تنبيه مي‌كردند. زود يك نفر از بچه‌ها پاي پنجره ديگر خوابيد و ما هم روي سرش پتو انداختيم و سربازها را صدا زديم كه اين اسير مريض است و حالش خوب نيست. به آنها گفتيم كه اگر آمپول بياورند خودمان پرستار داريم و تزريق مي‌كنيم تا مجبور نشويم كه نصف شب صداشان بزنيم. آنها هم حرف ما را باور كردند و رفتند آمپول بياورند. دو تا تي كفشويي را به هم بستيم و به هر سختي كه بود، آيينه را هل داديم توي باغچه. سربازها ده دقيقه بعد يك سرنگ آماده آوردند و يكي از بچه‌ها آن‌را از روي پتو تزريق كرد و آنها هم رفتند پي كارشان.


اشتباهي گرفته بود

مدتي بود كه هر روز بعد از نماز صبح، چند دقيقه‌اي نرمش مي‌كردم. در آن موقع صبح، كمتر پيش مي‌آمد كه سرباز عراقي بيايد پشت پنجره. يك‌روز كه داشتم نرمش مي‌كـردم سـر و كلة سرباز عراقي پيدا شد. صـدايم زد و پرسيد:

- چكار مي‌كني؟

- از خواب بيدار شدم، دارم نرمش مي‌كنم.

اسمم را روي پاكت سيگار يادداشت كرد و رفت. بعد از ظهر آمد و گير داد به يكي از اسرا كه چرا صبح نرمش مي‌كردي. يادش رفته بود و پاكت سيگار را انداخته بود دور. يكي ديگر را جاي من اشتباهي گرفته بود. آن بندة خـدا، قسم مي‌خورد و مي‌گفت:

- من ورزش نكردم.

سرباز عراقي دست‌بردار نبود. من كه پايين اتاق بودم و حواسم به آنها بود، ترسيدم كه يكي ديگر جاي من تنبيه شود. رفتم جلو و گفتم:

- من بودم كه نرمش مي‌كردم.

- چرا اول نگفتي؟

- داشتم تلويزيون نگاه مي‌كردم؛ حواسم نبود.

چشـم‌غـره‌اي رفت و گفت:

- چـون خـودت آمدي و راستش را گفتي، مي‌بخشمت؛ ولي بار آخرت باشه!


نگهبان حواس‌پرت

يكي از بچه‌ها، توي حمـام اتاق چهـارده حركات رزمي‌ تمـرين مي‌كرد و يكي نگهباني مي‌داد.

سرباز عراقي كلاهش را بر مي‌دارد و مخفيانه مي‌آيد توي حمام. مي‌بيند كه يك نفر دارد تمرين حركات رزمي مي‌كند. دستش را مي‌گيرد كه ببرد پيش افسر عراقي.

سرباز عراقي داشت او را به طرف اتاق فرمانده‌اش مي‌برد كه او با عصبانيت به دوستش گفت:

- نامرد! اين‌جوري نگهباني مي‌دهي؟

دوست نگهبانش هنوز متوجة سرباز عراقي نشده بود و داشت نگهباني مي‌داد. او هم توجه نداشت كه اگر سرباز عراقي بفهمد، او را هم به جرم همدستي، تنبيـه مي‌كند.


كيسه بوكس

هر روز، يا يك‌روز در ميـان، يك سـاعت مخفيـانـه ورزش رزمي‌ تمـريـن مي‌كرديم. هر گروهي در يك گوشة اتاق با مـربي خودش تمرين مي‌كرد. من هم براي خودم يك كيسه بوكس درست كرده بودم و تمرين مي‌كردم. كفشهايم را مي‌گذاشتم توي پلاستيك و لاي دو تختـه پتـو مي‌پيچيدم و مي‌گذاشتمش توي كيسة برزنتي كه به اصطلاح كيسه بوكس من باشد. سوت تفتيش را كه مي‌شنيـدم، سريع كفش و پتو را از توي كيسه برزنتي در مي‌آوردم و مي‌گذاشتم سر جايشان.

يك‌روز كه مشغول تمرين بودم، سربازهاي عراقي غافلگيرانه سر رسيدند و سوت تفتيش، كمي دير به صدا درآمد. فرصت نداشتم كه كيسه را باز كنم. انداختم سر جـاي خودم، زير زيلـو. وقت تفتيش، همه بيرون اتـاق به صف مي‌نشستيم و منتظر مي‌مـانـديم كه كـارشان تمـام شود. هر لحظه منتظر بودم كه صدايم بزنند. اگـر كيسـه را مي‌گرفتنـد، حسابي دردسر مي‌شد. يك بند دعا مي‌خواندم:

ـ الحمدلله الذي عافاني من مبتلاك به و ماشاء فعل.

وقت روبرو شدن با اين‌جور خطرات مي‌خواندمش و كارساز بود. يك ساعت طول كشيد كه آنها تفتيش كنند و ما به اتاق برگرديم. همه‌جا را زير و رو كرده بودند. هيچ چيزي سر جايش نبود جز كيسه‌بوكس من. از در كه وارد اتـاق مي‌شدي برآمـدگي زيلو به چشمت مي‌آمد. خدا را شكر به چشم آنها نيامد.


قضاوت عجولانه

يك‌روز، بلافاصله بعد از آمار صبحگاهي، سربازها رفتند براي تفتيش اتاقها. وقتي برگشتند سطل آبجوش اتاق ما دستشان بود. نيمه‌شب، دو سطل آبجوش درست كرده بوديم؛ يكي براي غسل و يكي براي چاي. يكي افتاد دست آنها و يكي ديگر را كه لاي پتو پيچيده بوديم، نديدند.

آنها كه رفتند براي تفتيش، من يادم آمد و شروع كردم به خواندن دعاي:الحمدلله الذي عافاني من مبتلاك به و ماشاء فعل.

چشمم كه به سطل آبجـوش توي دست سرباز عراقي افتـاد، يك‌لحظه گفتم:

- چرا دعا اثر نكرد؟ اين دعا هميشه چشمهاي اونها را كور مي‌كرد و حالا... .

دو نفر از اسرا را بردند براي بازجويي. آنها هم به افسر عراقي گفتند:

- ديشب از آشپزخونه گرفتيم. اضافه گرفتيم كه براي شما چاي درست كنيم؛ قرار بود بياين آسايشگاه ما سر بزنين.

افسر عراقي هم حرفشان را قبول كرد و سطل را به آنها برگرداند و آنها ديگر دنبال المنت نيامدند. از قضاوت عجولانه خودم خجالت كشيدم و از خداوند طلب عفو كردم.


منبع : برگرفته از کتاب " برای گل نرگس" خاطرات خود نوشت آزاده معزز محمود حمزه / چاپ شده بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس 
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده