از انتظار بسوخت / روایت غریب از شهدای مفقود الاثر
دلم برای حسین همیشه تنگ میشد؛ حتی به بهانهي چند دقیقه فراغ! نمیدانم چرا این دل بهانهگیر من همه را وا گذاشته بود و مدام پی حسین بود. گویی میدانست که روزی حسین... . البته این فقط دل نبود که اسیر لبخندهای معصومانهي برادر کوچولوی خود بود؛ بلکه همهي اهل خانه حسین را جور دیگری میخواستند.
آن روز خود را با عجله به خانه رساندم. نرم و آهسته به سمت اتاق رفتم. در را که باز کردم حسین را خفته دیدم. کنار پنجرهای که آفتاب از بین نردههای آن به صورتش تابیده بود. سریع خودم را به او رساندم و طوری دستم را بالای سرش قرار دادم که سایهي آن روی صورتش بیفتد و آفتاب بیش از این آزارش ندهد.
با مهری خواهرانه به چهرهي معصومش چشم دوخته بودم که صدای محزون پدر مرا به خود آورد. صدای پدر بوی مُحرّم میداد؛ بوی عاشورا؛ بوی اسپند؛ بوی عزاداری! صدای محزون پدر داشت حکایتي جاوید را برایم میسرود و من را برد کربلا!
اکنون در خانهي محقر ما، پدر به یاد حسین و زینب داشت درس عشق میداد. شاید آرزوی مقدسی داشت که فرزندش را فدای حسین زهرا کند. گفت:«دخترم! دستت رو نگه داشتی که آفتاب صورت داداشت رو نسوزونه! مثل روزی که حسین زهرا عباش رو نگه داشت جلو آفتاب تا زینب رو آزار نده. این محبت خواهر و برادري من رو یاد کربلا انداخت.».
و پدر به یاد کربلا افتاده بود و مرا هم به کربلا برد. راستی آیا باز هم کربلا تکرار میشد؟ اگر بشود حسین من چه؟ او کجا خواهد بود؟ در قتلگاه؟ من چه؟ آیا میتوانم زینب او باشم؟ به چهرهي حسین خیره شدم. خدایا! آیا حسین من هم باید چند روز زیر آفتاب سوزان بماند؟
آری آن روز پدر از کربلا گفت و سالها بعد من حکایت کربلا را با چشم شاهد بودم. به گونهای که حسینم نَه روزها، که سالها زیر آفتاب شرق دجله باقی ماند و به ابا عبدالله اقتدا کرد.[1]
[1] - روای خواهر شهید
از حسین بیشتر از همه گله کردم. نمیدانم چه حسی بود که مدام میگفت:«همچنان باید برای حسین دلشوره داشته باشی و انتظار بکشی.».
حسین لبخند زد و در مقابل گله گذاریام گفت:«مادرجان! دوست نداری مادر شهید بشی و قیامت با حضرت زهرا و زینب کبری محشور بشی! من میخوام شما رو پیش اونا رو سفید کنم. حالا بگو نمیخوای؟».
عجب سؤالی؟ راستی میخواهم یا نه؟ لبهایم لرزید. حسین منتظر جوابم بود. به آرامی گفتم:«هر چي خدا بخواد همون میشه.».
لبخند زد؛ راضی شد. نفس عمیقی کشید و رو کرد به خواهرش. مثل همیشه داشت درس زندگی میداد. گفت:«خواهر جان! تو هم باید مثل کوه پشت مادر بايستی! ماها وسیلهایم. نه خودمون بايد اونها رو ناراحت كنيم و اجازه بدیم کس دیگهای اونا رو ناراحت کنه! از طرفی مسلمونیم. مسلمون واقعی نباید آروم بشینه و به چپاول دشمن نگاه کنه و دم نزنه. اونا ميخوان قرآن و اسلام رو از ما بگیرن؛ اما ما اجازه نمیدیم و تا جون داریم از دین و ناموسمون دفاع میکنیم.».
حسین صحبت میکرد و من بی هیچ کلامی مجذوب صحبتهایش بودم. پسری که به بهانهي انتظار دیدنش، برايم بهشت خدا را میخرید و رضایت اولیا و ائمه را. پسری که رفت و مرا درحسرت دیدارش گذاشت تا روزی به همنشیني با فاطمه زهرا 3 افتخار کنم.[2]
2-روای خواهر شهید
به هر سو نظر میانداختم تا شاید حسین را ببینم. نمیدانستم چرا؟ اما حسی به من میگفت:«حسین را اینبار سیر نگاه کن!».
مردم داشتند میرفتند و من باید هر چه زودتر خودم را به علی آباد میرساندم. زندگیام آنجا بود. مراسم اولین سالگرد پدر به پایان رسیده بود و من باید بر میگشتم سر خانه و زندگیام. اما این حس لحظهای رهایم نمیکرد. حسین را که قدر جانم دوست داشتم باید میدیدم. هیچوقت اینقدر عطش دیدنش را نداشتم. در میان مردم، ناگهان قامت رشیدش را دیدم. با اینکه دلم لبریز از اندوه بود با دیدنش لبخند زدم. جلو آمد.
- قربونت برم داداش کجا بودی؟
- شما هنوز نرفتین؟
- چطور میتونم بدون خدا حافظی با تو برم؟
- رفته بودم پول قاری و مداح رو بدم.
دلم لرزید. خدایا! چقدر نورانی شده اين پسر! چقدر زیبا! چقدر آشنا! آغوش بازکردم و با تمام وجود او را درآغوش گرفتم. بوییدمش و بوسیدمش؛ مثل زینب که حسین را بویید و بوسید.
از حسین که جدا شدم انگار نیمی از جانم جا ماند. نیمه جان با غربتی غریب شاهرود را ترک کردم تا بار دیگر بیایم و شاهرود غربت زده را بدون حسین ببینم.[3]
3- راوی مادر شهید
داشتم استکانها را لب حوض میشستم که در را چند بار با ضربه محکم زدند. در را که باز کردم. چند مرد بلند قد مقابلم دیدم که حسین هم با آنها بود. پسر جوانی را با چشمهاي بسته وارد حیاط کردند. حسین طوری به من سلام کرد كه انگار مرا نمیشناسد. ادامه داد:«خواهر! میخواستیم اگه اجازه بدین چند ساعت منزل شما مهمون باشیم. همسرتون رو صدا بزنین!».
بعد با ایما و اشاره به من فهماند که با او همکاری کنم. بلا فاصله آنها را به داخل منزل راهنمایی کردم. یکی از آنها خواست جایی را نشانم بدهم تا پسر جوان را زندانی کنند. من هم حمام داخل حیاط را نشان دادم. چند ساعتی جلسه آنها طول کشید. بعد از اتمام جلسه از من تشکرکردند و به همراه پسر جوان از منزل خارج شدند.
هم کنجکاو بودم و هم نگران حسین. یکی دو روز بعد که او را دیدم برایم از باند قاچاق مواد مخدر که تا بندر ترکمن پیشروی کرده بودند گفت. فهمیدم که آن پسر جوان یکی از اعضای باند بوده است.[4]
4- راوی خواهر شهید
همیشه در همه کارهایش جدیت داشت. با همه یکسان رفتار میکرد. زمانی که تازه ريیس کمیتهي مبارزه با مواد مخدر شده بود، مأمورها یکی از اهالی را با مقدار زیادی مواد دستگیر کرده بودند.
چند روز بعد همسر آن مرد آمد سراغ پدرم. كلي گریه و زاری کرد تا پدرم پا در میانی کند. پدرم از آنجا که آدم مهربانی بود، دلش به رحم آمد و از حسین خواست تا این بار عمل او را نادیده بگیرد و همسرش را آزاد کند.
حسین در جواب پدرم گفت:«جرم جرمه! غریبه و آشنا نمیشناسه. معذرت ميخوام پدر!».
به آن زن هم گفت:«اگه میخوای تو رو به ارتکاب همدستی با همسرت دستگیرت نکنم زودتر از اینجا برو!».[5]
5 - محمد علي منتظري (برادر شهيد )
مدتی بود که اهالی روستا دو دسته شده بودند. عدهاي ميخواستند قلعه نو را از خرقان جدا کنند. همین مسأله باعث مشاجره بین آنها شده بود. کم کم داشت اختلافات بینشان بالا میگرفت. چیزی به مُحرّم نمانده بود. دستههای عزاداری داشتند خودشان را برای مراسم آماده میکردند. حسین که از مخالفان صد در صد جدایی قلعه نو از خرقان بود، تصمیم گرفت برای جلوگیری از تفرقه، دستههاي عزاداری را ادغام کند. ابتدا اهالی قبول نمیكردند اما با تلاش بی وقفه حسین همه پذیرفتند. حسین با ایدهاش اعتماد را بین مردم زنده کرد. آن اتحاد و صميميت تا امروز هم ادامه دارد. قلعه نو هیچوقت از خرقان جدا نشد.[6]
6- محمد علي منتظري (برادر شهيد )
آنچه را میدیدم سخت میتوانستم باور کنم. چند بار دقت کردم تا مطمئن شوم خودش است. خودش بود. حسین برادرم! کپسول گاز را روی دوش گذاشته بود و میرفت تا آنرا با کپسول پر عوض کند. خودم را به او رساندم.
- سلام! این چیه روي شونهات؟
- علیک سلام! کپسول گاز.
با تعجب گفتم:«کپسول گاز؟».
خندید و به شوخی گفت:«قیافهاش به چیز دیگهای میخوره؟».
نفس نفس میزد و تند راه میرفت. پوزخند زدم و باز پرسیدم:«مگه شما مسؤول کمیته نیستی؟ مگه این همه ماشین تحویلت نیست؟».
ناگهان ایستاد و نگاهم کرد. نگاهی خاص! هنوز لبخند میزد؛ اما نگاهش با این لبخند یعنی به زودی شرمندهام خواهد کرد. منتظر بودم تا چیزی بگوید. اما باز هم با مهربانی برایم درس اخلاق گفت:«مال بیت المال! دوست ندارم قد یه سر سوزن از بیت المال استفاده شخصی کنم. خداحافظ!».
رفت و کپسول پر را بر دوش گذاشت و يا علي گفت. شرمنده از آنچه گفته بودم، احساس میکردم بیشتر از هر وقت دیگری دوستش دارم.[7]
7 - روای خواهر شهید