سیری در کلام سردار شهید سیّد‌شهاب الدّین افتخاری:
سردار شهید «سیّد‌شهاب‌الدّین افتخاری» از شهدای دوران دفاع مقدس است. از او روایت شده است که گویی چشم‌دل داشت و حواسش به همه چیز بود. وی در عین نظامی بودن علاقه خاصی به مطالعۀ کتاب‌های سیاسی و فرهنگی از خود نشان می‌داد.

به گزارش نوید شاهد البرز، میان واقعیّت و حقیقت سخت‌ترین را انتخاب کردی، رفتی تا طریقت خود را بر همگان با ذکر «یا حسین» آشکار سازی. تاب دیدن چشمان بارانی را نداشتی، با سرعت پوتین‌هایت را به پا کردی، می‌دانستی آخرین وداع است، برای همین بود که وصیت‌نامۀ خود را بر سجاده‌ات گذاشته بودی؟

زندگی

سردار شهید سیّد‌شهاب الدّین افتخاری در روستای با صفای پاچان (طالقان کرج) در سال ۱۳۴۲ به دنیا آمد. وی در خانواده‌ای سادات و روحانی پرورش یافت و برای کسب علم و دانش به دلیل کمبود امکانات در زادگاهش به روستای همجوار می‌رفت و کیلومتر‌ها راه را با پای پیاده می‌پیمود تا اینکه تحصیلاتش را در دوره‌ی راهنمایی با پشتکار فراوان به اتمام رساند. از همین دوران در صف تظاهر کنندگان بر علیه طاغوتیان ایستاد، بار‌ها توسط مامورین ساواک مورد ضرب و شتم قرار گرفت و صدمات متعددی دید.

به روایت یکی از دوستانش
روزی برای راهپیمایی رفتیم و سیل جمعیت روانه‌ی خیابان‌ها شده بودند و یک صدا با هم شعار می‌دادیم (مرگ بر شاه) مردی که درست کنار سیّدشهاب‌الدّین ایستاده بود بلند فریاد زد: جاوید شاه و او تا آن مرد را دید نتوانست جلوی خشمش را بگیرد و با او زد و خورد کرد و به او گفت: خیلی شرم‌آور است که تن به خطر داده‌ای تا این شعار را بدهی آن هم در صف مقدّس مردان و زنان پایبند به اسلام که آن مرد از وحشت پا به فرار گذاشت با شروع شدن جنگ تحمیلی ایران و عراق در سال ۵۹ یکی از دوستان بسیار صمیمی او به نام شیخ زین‌الدین ملا محمّدی به شهادت رسید و این امر ایشان را بسیار دگرگون و متأثّر کرد و انگیزه‌ای شد که بار‌ها با زبان و کلام خود می‌گفت: که عاقبت انتقام خون بهای دوست شهیدم و شهدای دیگر را از دشمنان ملعون و تمامی صدامیان خواهم گرفت.

حس و حالی عجیب
برادرش چنین می‌گفت: سیّد شهاب الدّین هرگاه به خانه باز می‌شد در اوّلین فرصت به گلزار شهدا می‌رفت. مزار شهید زین الدین ملامحمّد آشنای اشک‌های پاک او بود. برای او از غم‌ها و شادی‌هایش می‌گفت، هق هق گریه و تکان خوردن شانه‌های او را فقط در مزار شهدا می‌دیدیم. پس از شهادت زین الدین اوّلین شهید روستایمان شهاب الدین حال دیگری پیدا کرد، مدام می‌گفت: او از ما جلو افتاد می‌ترسم نتوانم به او برسم. نیمه‌های شب از خواب بیدار شدم، برف شدیدی می‌بارید، شهاب الدین در جایش نبود، من که نگران حالش بودم تمام خانه را به دنبال او گشتم، اما او را پیدا نکردم. پس از گشتن تمام کوچه‌های روستا او را در کنار مزار شهید ملا محمّد یافتم. صدای ناله‌هایش در فضای گورستان پیچیده بود. نگاهش کردم مقدار زیادی برف روی شانه هایش نشسته بود، اما او در راز و نیاز با معبودش غرق بود. شهید سیدشهاب الدین افتخاری عزم خویش را جزم کرد و با عزمی راسخ برای تکمیل دوره‌های آموزشی و پیدا کردن آمادگی جسمانی و روحانی کامل داوطلبانه به پادگان الغدیر اصفهان عازم شد و چندی بعد به سوسنگرد رفت و مأموریّت خویش را به نحو احسن انجام داد و به کرج بازگشت برادر او می‌گفت: منافقین کوردل مدّت¬ها بود که سعی داشتند به گونه‌ای سیّدشهاب الدّین را به شهادت برسانند. سیاست و دیانت او این کینه را در دل آنان کاشته بود. یک شب در خیابان حصارک قزوین چند تن از آنان به برادرم حمله کردند و او به دفاع از خویش پرداخت، امّا ناگهان مشتی خاک در چشمان او پاشیده شد و برای یک لحظه دیدگانش تار شد و بر روی زمین افتاد. منافقین سریع سوار بر ماشین شده از معرکه گریخته بودند. امّا او هرگز از این تهدید‌ها واهمه‌ای نداشت. ترسی به دل راه نمی‌داد. پدر او سیدعلی افتخاری برای سلامتی ورود او و موفقیّت او تصمیم گرفت قربانی کند که به راستی این قربانی نمایانگر آغاز مسیری بود که او را به قربانگاه ابدیّت که همان رسیدن به معبود بود می‌رساند. او به علت علاقۀ فراوانی که به شهادت داشت به عضویت سپاه مقدّس پاسداران انقلاب اسلامی درآمد پدرش می‌گفت: آرزو‌های بسیاری برای پسرم داشتیم. سن او هنوز به هجده سال نرسیده بود، گویی حس می‌کردیم که رفتنی است، به همین دلیل نمی‌خواستیم ناکام از دنیا برود، زیرا تنها آرزوی او شهادت بود. ما او را راضی کردیم تاریخ تولد شناسنامه را عوض کند تا بتوانیم خوشبختی اش را ببینیم. پسرم ازدواج کرد تا سنّت نبوی را به نحو احسنت و کامل به انجام برساند. مراسم او به درخواست خود وی با سلام و صلوات برگزار شد. او حتی لباس دامادی هم به تن نکرد و لباس فرم سپاه لباس دامادی او بود. حتی هنگامی که مادرش می‌خواست برای خوش یمنی به دستان شهاب الدین حنا بگذارد امتناع ورزید و گفت: حنای من خون سرخ من است که تمام پیراهن مرا گلگون خواهد کرد.

همسرانه‌‎‎ای از یک شهید
همسر شهید سیّدشهاب‌الدّین در مورد مراسم ازدواجشان می‌گفت به آینه نگاه کردم چند لحظه بعد نگاهم را به چشمان شهاب الدین دوختم توکّل و امید و یقین به خداوند نوری را در چهره‌اش نمایان کرده بود. مراسم عروسی ما در مسجد محل برگزار شد. مراسمی که به جای پخش موسیقی صوت زیبای قرآن زینت بخش محفل ما شد. همه می‌گفتند: مجلس عروسی با قرآن‌خوانی که جور در نمی‌آید. اما همسرم می‌گفت: من قرآن را دوست دارم و باید در مجلس عروسی من صوت قرآن به گوش برسد. ما هر چه داریم از قرآن داریم. در همان شب مداحان دعای کمیل خواندند و من از خداوند خواستم تا ما را از شر شیاطین در امان بدارد. پس در مقابل بارگاهش سر به سجده نهادیم. او مردی متدین بود که عشق به اهل بیت در عمق وجودش ریشه دوانده بود. شهید سیّدشهاب الدّین افتخاری به دلیل اقتدار و شایستگی که از خود نشان داده بود در سال ۱۳۶۱ به عنوان فرمانده گردان به اسلام آباد غرب سفر کرد و بعد از به اتمام رساندن مأموریّت به پشت جبهه‌ها بازگشت. او طاقت دیدن یاران را نداشت که در آتش خصمانه‌ی دشمن می‌سوزند. در پاییز سال ۱۳۶۲ عازم جبهه‌های جنوب شد. پس از مدتی به کرج بازگشت.

مادرانه‌ از فرمانده گردان
مادر بزرگوارش می‌گفت هنگامی که شهاب الدین به خانه بازگشت باورش برایمان سخت بود، زیرا او مدام در جبهه و صحنه‌های پیکار بر علیه دشمن بود. از او پرسیدم مأموریّت شما تمام شده است دیگر به جبهه نمی‌روید؟ شهاب الدین پاسخ داد مادر جان گرد وغبار خاکریز‌ها هنوز از تنم تکانده نشده باید سریعا خود را به آنجا برسانم، زیرا عملیات بزرگی در پیش داریم می‌خواهم مرا حلال کنید و از من راضی باشید شاید نارضایتی شماست که توفیق شهادت نصیب این حقیر نمی‌شود مادر، نمی‌خواهم خدای نا کرده دل شما را به درد بیاورم، اما تعجّب می‌کنم که چرا هر روز زیر آتش دشمن و بارش گلوله و خمپاره چرا هیچ تیر و ترکشی به من اصابت نمی‌کند از من راضی باشید. شهید افتخاری در عملیات خیبر و جزیرۀ مجنون به عنوان فرمانده گردان نقش آفرینی کرد. بعد از چند روز پیش روی در خاک دشمن نیرو‌ها شدیداً خسته شده بودند، اما وی بی محابا جلو می‌رفت هنگام بازگشت ناگهان بر زمین نشست. او از ناحیه‌ی پا مجروح شده بود. جزیره مجنون زیر آتش سنگین و مستقیم دشمن بود، او را به پشت جبهه انتقال دادند هم سنگرانش به او گقتند شما فرمانده هستید باید پشت جبهه باشید و دستور بدهید و این وظیفه ماست که در مقابل دشمن قرار بگیریم او ناراحت شد و گفت: در اینجا همه ما یکی هستیم. در همین حین تا جابه‌جا شود و نیرو‌ها را فرماندهی کند. تیر کالیبر پای دیگرش را نشانه گرفت. با شال سبزی که داشت پایش را بست تا خونریزی‌اش بند بیاید. این تیر یک تیر معمولی نبود و با اصابت آن پیکر پاک سیّدشهاب‌الدّین در مقابل خون خواران نقش بر زمین شد. گویی در احساسی ژرف به سر می‌برد و او که بیست سال بیشتر نداشت در عملیات خیبر در جزیرۀ مجنون از این سرای غمناک در تاریخ دهم اسفند ماه 1362 پرکشید و پیکر مطهّرش را در گلزار شهدای امام زاده محمّد به خاک سپردند.

تربیت او عمل به فرائض عبادی و عشق به معشوق و خاندان عصمت و طهارت ائمه‌ی معصومین او را به سر منزل مقصود رساند. شهید صراحت کلام داشت و اجازه نمی‌داد کسی از دین و شریعت امام انتقاد نادرست کند. او علاقۀ بسیاری به کتاب و کتابخوانی داشت و در جهت اعتلای فرهنگ زادگاهش به تاسیس کتابخانه و انجمن اسلامی مبادرت کرد. روزی به یکی ازدوستانش که در روستا زندگی می‌کرد گفت: ممکن است کتاب‌های مشکوک که فاقد شرع و اخلاق اسلامی است وارد کتابخانۀ مسجد روستا بشود مدام بررسی کنید. اگر این طور بود آن‌ها را جمع آوری کنید. بعد‌ها یک کتاب مشکوک در کتابخانه پیدا شد و دوستان شهید یقین پیدا کردند که او از عالم بالا باخبر است، اگر نه چگونه می‌توان حدس زد؟ گویی چشم دل داشت و حواسش به همه چیز بود وی در عین نظامی بودن علاقه خاصی به مطالعۀ کتاب‌های سیاسی و فرهنگی از خود نشان می‌داد. در سال ۵۷ عزم خود را برای رفتن به حوزه جزم نمود، امّا بنا به شرایط موجود موفق نشد آرزویش را تحقق بخشد. ولی همیشه طلّاب و روحانیّون را الگوی خود قرار می‌داد. او با دوستانش بسیار صمیمی و مهربان بود روزی به اتفاق آن‌ها برای خریداری رساله¬ی امام که در آن روز‌ها حکم گنج را داشت رفتند و او یک جلد خریداری نمود و خطاب به دوستانش گفت: آن‌ها گمان کردند می‌توانند جلو دار مردم باشند اگر هزار بار هم از زیر دید آن‌ها رد شویم و ما را جستجو کنند و رساله‌ی امام را از ما بگیرند ما باز هم از سخنان و حکمت‌های امام پیروی می‌کنیم و در این مسیر از جان خویش نیز می‌گذریم. وقتی از رادیو نوای جبهه‌ها را گوش می‌کرد برای او بسیار لذّت بخش بود. گویا او در جایی این صدا‌ها را شنیده بود.

روایت از دوستان شهید
در سپاه هشتگرد نشسته بودیم آغاز عملیات والفجر بود و لحظه به لحظه حال و هوای عملیات را از رادیو به گوش مردم می‌رساندند ما هم به صدای رادیو گوش می‌کردیم از چهره سیّد شهاب الدّین نور موج می‌زد رو به من کرد و گفت: سید مرتضی برخیز ما چرا نشسته ایم مگر نمی‌شنوی امروز جبهه‌ها به نیروی امثال ما احتیاج دارند بنده خطاب به او با حالتی جدی گفتم کجایید؟ مثل این که تازه از جبهه ی کردستان برگشته اید و او هم با حالتی جدی گفت: صحبت اینجاست که باید به فرمودۀ امام جامه عمل بپوشانیم. جبهه‌ها را گرم نگاه داریم که در همان دوران بنده مجروح شدم و او به ملاقات من آمد و گفت: می‌خواهم به جبهه بروم من هم با لبخندی به او گفتم: اجازه بدهید عرقتان خشک شود من هم مرخص شوم با هم می‌رویم او هم گفت: می‌دانم این بار رفتنم باخودم است و آمدنم با خداست قبل از رفتنم وصیّتی دارم اگر من برنگشتم پوستری چاپ کنید و عکس کلیۀ شهدای پاچان را با تاریخ تولد و نام ونام خانوادگی شهدا را بنویسند و در دید عموم قرار دهید تا نسل بعد بتوانند راه شهیدان را ادامه دهند من ازخلاقیّت ایشان بسیار شگفت زده شدم و به شهاب الدین گفتم حتماً این کار را انجام خواهم داد، چون مردم باید هر لحظه این شهیدان را ببینند و یاد و خاطرات جنگ را تداعی کنند تا یادشان بماند ما این انقلاب را با خون هزاران شهید به دست آورده‌ایم.

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده