خواهر شهید محمدرضا آل عبدی، چند روز قبل از شهادتش از ایشان می پرسد:« تو هیچوقت به ما نمی گویی در جبهه چه می کنی، اگر حرفی در دلت هست و رویت نمی شود به مادرت بگوئی به من یا خواهران دیگرت بگو، مطمئن باش ما حرف تو را جایی نمی بریم و راز نگهدار خوبی هستیم اما او با کمال متانت و آرامش در جواب می گوید: من حرفی برای گفتن ندارم "من فقط یک پاسدار ساده هستم" ...» در ادامه نوید شاهد شما را به خواندن بخش هایی از زندگی نامه این شهید بزرگوار دعوت می‌نماید.

 

به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید محمدرضا آل عبدی یکم مهر 1340، در شهرستان دزفول به دنيا آمد. پدرش علي، كشاورز بود و مادرش زهراسلطان نام داشت. تا پايان دوره متوسطه در رشته انساني درس خواند و ديپلم گرفت. به عنوان پاسدار در جبهه حضور يافت.

 فعالیتهای قبل از انقلاب

در سالهاي قبل از 57 وقتي كه جواني 16-17 ساله بود خواهرانش را كه از خودش كوچكتر بودند به دور خود جمع مي كرد و به آنها قرآن ياد مي داد و در مورد ستمهاي رژيم پهلوي با آنها صحبت مي كرد. در مسجد محل هم كلاس آموزش قرآن براي نوجوانان برگزار مي كرد. وي علاقه خاصي به قرآن داشت و هميشه آن را با تلاوت مي خواند، حتي چند سوره از جمله سوره اخلاص، والعصر و كوثر را نيز تفسير كرده بود. در آغاز انقلاب اسلامي در تظاهرات ضد رژيم شركت فعالانه داشت به طوري كه در اوايل انقلاب توسط مزدوران رژيم، تيري به پايش اصابت مي كند ولي موضوع را به اين عنوان كه پايم بر اثر لغزيدن خراش برداشته از نظر همه پنهان مي كند.

دست نوشته هایی در باب نصیحت

هر گاه مي خواست هديه اي به خواهرانش بدهد آن هديه فقط كتاب بود آن هم كتابهاي مذهبي در قالب داستانهاي كودكانه و آموزنده … شهيد هر گاه مي خواست خواهرانش را نصيحت كند در قالب چند جمله آموزنده و اميدوار كننده سخنانش را بر روي كاغذ مي آورد. از جمله در يكي از نوشته هايش به خواهرش مي نويسد:«اميدوارم همه بفهمند كه بهترين چيز كتابي است ارزشمند كه خوانده مي شود و انساني مي سازد كه واقعاً شايسته استفاده از اين همه امكانات الهي و خدادادي باشد و در نهایت شایسته ملاقات الله باشد این بالا ترین مقامی است که یک انسان می تواند داشته باشد، اگر انسان ها بفهمند» و در جای دیگری می نویسد: «دختران باید خود را آماده کنند تا فردا فرزندان خوب تحویل جامعه دهند و این کار کوچکی نیست و شاید از وظیفه بزرگترین مقام مملکتی هم مهمتر باشد»

پاسداری ساده با مسئولیت های بزرگ‌

درست 10 روز قبل از شهادتش  يعني 5 آذر ماه 61 مصادف با روز بسيج وقتي براي انجام كاري از جبهه به شهر بر مي گردد خواهرش تا دم درب به دنبالش مي رود و خیلی آهسته به او می گوید تو هیچوقت به ما نمی گویی در جبهه چه می کنی ، اگر حرفی در دلت هست و رویت نمی شود به مادرت بگوئی به من یا خواهران دیگرت بگو، مطمئن باش ما حرف تو را جایی نمی بریم و راز نگهدار خوبی هستیم، اما او با کمال متانت و آرامش در جواب می گوید:«من حرفی برای گفتن ندارم من فقط یک پاسدار ساده هستم» ما هم چون ظاهر ساده و بی آلايش او را چه در موقع رفتن به جبهه و چه در برگشتن از جبهه با لباس و سر و روي خاك آلود مي ديديم باورمان شد كه او فقط يك پاسدار ساده است، اما خيلي زود پس از شهادتش فهميديم كه دوستانش مي گويند. وی در جبهه سمتهای مختلفی از جمله بی سیم چی، مسئول شناسایی مناطق عملیاتی و بعد از عملیات رمضان مسئول واحد اطلاعات و عملیات تیپ 15 امام حسن (ع) بوده است.

در مسیر انسانیت

شهید محمدرضا آل عبدی خطاب به خانواده در مورد مشکلات زندگی می گفت:«همه این مشکلات به این علت است که ما گرفتار یک زندگی حیوانی هستیم از فقیران و بی چیزان گرفته تا غنی ها، همه قربانی این زندگی حیوانی خواهیم شد، منتهی اگر بفهمیم که ما انسان ها چگونه حیوان شده ایم و چرا حیوان هستیم و راه انسان شدن را بلد باشیم و بدانیم که آدم بودن و انسان بودن چیست، موفق خواهیم شد.» مهم ترین خصوصیت اخلاقی شهید تقوا و رازداریش چه در جبهه و چه در پشت جبهه بود.

روایت شهید از فتح خرمشهر

دلم می خواست همه ملت می توانستند این صحنه ها را در عمل ببینند و مزه شیرین و گوارای پشتيباني مادی و معنویشان را بچشند. لحظاتی این نیروی عظیم، رادار سایت 5 را مثل دو نگین در برگرفتند و دقایقی بعد زمین سایت 5 زیر پاي رزمندگان فاتح اسلام و سربازان مقتدر امام زمان(عج) مي لرزيد و آنها كه زودتر خود را بر بالاي ستون هاي بلند رادار رساندند، افتخار آن را يافتند كه اولين كساني باشند كه بر بلند ترين نقطه زمين خونين فتح المبين، فرياد بلند تكبير سر دهند. بيش از 20 روز نبرد سنگین، سرانجام جندالله در صبح یکی از روز ها شهر را در میان گرفتند و آزادش کردند و بچه های خرمشهر را دیدیم در حالی که به شدت منقلب شده و اشک می ریختند، پيشاني بر خاك خونين شهر نهادند، خاكي كه آغشته به خون برادران و خواهراني است كه دو سال پيش تا آخرين رمق جنگيدند و خونشان زمين شهر را مطهر ساخت و خاكي كه آغشته به خون حسين فهميده شهيد است.

شهادت

 يك هفته قبل از شهادت، مادرش در خواب مي بيند مردم به نزدش مي آيند و مي پرسند:« تو كه مي گفتي پسرم عروسي كرده پس عروست كو؟» و او در جواب مي گويد:«وقتي پسرم او را آورد همه مي بينيم» و همينطور هم شد كه پسرش يك هفته بعد به شهادت مي رسد و عروس شهادت را به نزد مادر مي آورد. در يكي از يادداشتهايش به مادرش چنين گفته که غم مخور، انشالله به زودي كربلا را آزاد مي كنند و شما را به آنجا مي برند، مثل اينكه از اول مي دانست كه شهيد مي شود و تنها به سوي امام شهيدش پر مي كشد. محمد رضا آل عبدي پانزدهم آذر 1361، با سمت بي سيم چي در ابوغريب توسط نيروهاي عراقي بر اثر انفجار مين و اصابت تركش آن به پاها، شهيد شد. مزار وي در زادگاهش قرار دارد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده