چهارشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۹ ساعت ۱۳:۴۸
نوید شاهد - برادر شهید "حسن شوکت‌پور" به نقل از دوستش می‌گوید: «حسن آقا گفت: از بین اون ستون نظامی‌های رژیم رد شدم بدون این که اصلاً به من ایست بدن یا کاری به کار من داشته باشن. در حالی که لبم را می‌گزیدم، گفتم: «عجيبه! چه طور ممکنه؟ نکنه اون بالاها نفوذی داشتین؟ حسن آقا گفت: آره خوب دوزاریت افتاد! با اشتیاق پرسیدم: می‌تونین بگین کی بود؟ ...» نوید شاهد سمنان در دو بخش خاطراتی از این شهید والامقام را برای علاقه‌مندان منتشر می‌کند که توجه شما را به بخش نخست این خاطرات جلب می‌کنیم.
تلفن به خدا

به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید حسن شوكت‌پور پانزدهم آذر ۱۳۳۱ در شهر درجزين از توابع شهرستان مهدیشهر ديده به جهان گشود. پدرش محمدكاظم، كشاورز بود و مادرش شهربانو نام داشت. تا پايان دوره ابتدايی درس خواند. سال ۱۳۶۱ ازدواج كرد و صاحب يک دختر شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور يافت و سال ۱۳۶۴ با سمت جانشین لجستیک ستاد مشترک سپاه قطع نخاع شد. بيست و نهم مرداد ۱۳۶۸ در بيمارستان بقيه‌الله تهران بر اثر عوارض ناشي از آن به شهادت رسيد. مزار وی در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.


تلفن به خدا

گفتم: «داداش، خوب زبل بودی!»

حسن چشم‌هایش را تنگ کرد و با تعجب پرسید: «در چه مورد؟»

- قبل از انقلاب رو می‌گم. عجب شیر دلی بودی! ضدرژیم چه کارها که نکردی! واسه خودت یک پا سیستم پخش و تکثیر بودی.

- من تنها نبودم. با یه عده تو تهران اعلامیه تکثیر می‌کردیم بعد هم من می‌آوردم سمنان، تو مسجد عابدينيه، حاج آقا ارزاقی و چند نفر دیگه توی پخش اعلامیه کمکم می‌کردن.

- حتما زده بودی به سیم آخر. واقعاً هیچ وقت نترسیدی گیر بیفتی؟

- یه دفعه یادمه عقب ماشین پر بود از اعلامیه. داشتم اعلامیه‌ها رو از تهران می‌آوردم سمنان، وسط راه به گرمسار که رسیدم دیدم حکومت نظامی شده. گوش تا گوش نظامی‌ها ایستاده‌بودن.

- پس شما هم طعم پذیرایی ساواکی‌ها رو چشیدی. شما رو انداختن زندان؟ شکنجه هم کردن؟

حسن دستانش را به هم زد و گفت: «چه خبره! مثل این که تا یه کتک مفصل ما رو مهمون نکنی دست بردار نیستی!»

با تعجب گفتم: «بالاخره اون نظامی‌ها صف نکشیده‌بودن که نقل و نبات بریزن رو سرتون!»

-نه! از بین اون ستون نظامیها رد شدم بدون این که اصلاً به من ایست بدن یا کاری به کار من داشته باشن.

در حالی که لبم را می‌گزیدم، گفتم: «عجيبه! چه طور ممکنه؟ نکنه اون بالاها نفوذی داشتین؟»

- آره، خوب دوزاریت افتاد!

با اشتیاق پرسیدم: «می‌تونین بگین کی بود؟»

حسن انگشتش را رو به آسمان بالا برد و گفت: «اگر نگهدار من آن است که من می‌دانم، شیشه را در بغل سنگ نگه می‌دارد! یه تماس گرفتم با اون بالایی، خودش همه کارها رو ردیف کرد!»

(به نقل از برادر و دوستان شهید)


منبع: کتاب شوکت یار


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده