نوید شاهد - برادر شهید "سیدحسین طباباییان" می‌گوید: «حسین در یکی از نامه‌هایش اشاره دارد به امدادهای غیبی و می‌نویسد: انگار یک دست از غیب مسیر توپ‌ها و گلوله‌های دشمن را عوض می‌کند...» نوید شاهد سمنان شما را به خواندن جزئیات این خاطره دعوت می‌کند.
وقتی شهید طباباییان از امدادهای غیبی می‌گوید

به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید سیدحسین طباباییان سوم اردیبهشت ۱۳۴۰ در شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش مهدی و مادرش صغرا نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و ديپلم گرفت. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. بیست و سوم خرداد ۱۳۶۰ با سمت تک‏تیرانداز در دارخوین بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای فردوس‌‏رضای زادگاهش قرار دارد. 


امام رضا (ع) اسمش را انتخاب کرد
من زمانی که حسین آقا را باردار بودم همسرم می‌خواست مجلسی بگیرد و گفت: «صبر می‌کنیم تا تو فارغ شوی و بعد از به دنیا آمدن بچه مجلس را برگزار می‌کنیم!»
شب که خوابیدم خواب دیدم، من و آقا رفتیم مشهد. در بارگاه امام رضا (ع) هیچ کسی نبود. داخل حرم که شدیم، بر روی زمین نشستم و سرم را به ضریح چسباندم و گفتم: «یا امام رضا (ع) مرادم را بده، به دادم برس!» بعد دیدم دریچه‌ای از ضریح باز شد. آقایی بیرون آمد با یک عمامه سبز رنگ؛ گفت: «مشکلت حل می‌شود و نجات پیدا می‌کنی. بچه‌ات پسر است، اسمش را یا حسین بگذار یا علی اکبر.»
فردای آن روز حسین آقا به دنیا آمد. ما در فامیل هم اسم علی اکبر داشتیم هم اسم حسین. آقا رفت و به روحانی معتمدی گفت که مادرش این‌گونه خواب دیده. آن آقای روحانی به او گفته بود: «نام او را حسین آقا بگذارید و شناسنامه‌اش را سیدحسین بگیرید.»
(به نقل از مادر شهید)


امداد غیبی
در یکی از نامه‌هایش اشاره دارد به امدادهای غیبی و می‌نویسد: «انگار یک دست از غیب مسیر توپ‌ها و گلوله‌های دشمن را عوض می‌کند به طوری که به فرض مثال دور سنگر می‌خورد و به سنگر برخورد نمی‌کند و این که هر یک از ما وظیفه‌ای دارد؛ پس از پایان جنگ قابلیت‌های خود را فقط باید در راه سازندگی کشور استفاده کند.»
(به نقل از برادر شهید، سید ابوالفضل)

احترام به والدین
من از شهید کوچکترم. ولی از بازی‌هایش در تیم بسکتبال خوب یادم است. ایشان به پدر و مادرم خیلی احترام می‌گذاشت مخصوصاً به مادرم. زمانی که غذا درست می‌کرد ایشان می‌گفت که: «باید حتما از مادر تشکر کنید!» 
زمان شهادت ایشان من و خواهر کوچکترم تهران منزل برادرم رفته‌بودیم. تابستان بود برادرم گفت: «بریم دامغان.» وقتی آمدیم یادم است که جلوی منزل ما خیلی شلوغ بود ما رفتیم جلو و ایشان را دیدیم با اینکه سن کمی داشتیم خیلی برای ما سخت بود.
(به نقل از خواهر شهید)

منبع: کتاب فرهنگ نامه شهدای استان سمنان / نشر فاتحان-قائمی
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده