عاشقانه دوستشان داشت | خاطراتی از شهید"مجید هاشمیان"
چهارشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۸ ساعت ۱۴:۲۵
«محبتش نسبت به پدر و مادرم غیر عادی بود. عاشقشان بود. از بیرون که می آمد، داد می زد:مامان کجایی؟ اگر صدای مادرم را نمی شنید، هراسان می دوید طرف آشپزخانه، وقتی پیدایش می کرد...» آنچه خواندید خاطراتی ست که خواهر شهید"مجید هاشمیان" از برادرش نقل کرده است.نوید شاهد سمنان شما را به مطالعه جزئیات این خاطره دعوت می کند.
به گزارش نوید شاهد سمنان شهید مجید هاشميان بیست و نهم اسفند 1344 در شهرستان سمنان ديده به جهان گشود. پدرش كاظم و مادرش نرجسبيگم نام داشت. دانش آموز چهارم متوسطه بود. به عنوان بسيجي در جبهه حضور يافت. هفدهم اسفند 1362 در جزيره مجنون عراق بر اثر اصابت تركش به سر و پا، شهيد شد. مزار او در امامزاده اشرف زادگاهش قرار دارد. برادرش محمد نيز به شهادت رسيده است.
عاشقانه دوستشان داشت
محبتش نسبت به پدر و مادرم غیر عادی بود. عاشقشان بود. از بیرون که می آمد، تقریباً داد می زد:«مامان! کجایین؟».
اگر صدای مادرم را نمی شنید، هراسان می دوید طرف آشپزخانه.
اگر آنجا پیدایش نمی کرد، همه جا را دنبالش می گشت. وقتی پیدایش می کرد، او را در آغوش می گرفت و کاری می کرد که هیچ غصه ای در دل مادرم نماند.
(به نقل از خاطرات خواهر شهید)
امتحان ترم
نزدیک امتحان از جبهه آمد. امتحان داد و نمره خیلی خوبی هم گرفت. گفتم:«مجید! واقعاً تو هم اعجوبه ای! توی این مدت کم، چطور تونستی این همه درس را بخونی و نمره به این خوبی بگیری؟»
خندید و گفت:« از راه که اومدم نشستم و یک دور خوندمشون. روز امتحان وضو گرفتم و توکل به خدا کردم و رفتم سر جلسه، حاصلش این شد که می بینی؟».
(به نقل از دوست شهید، اکبر رفیعیان)
اهمیت نماز صبح
وقتی مجید برای نماز صبح صدایم کرد، هرچه تلاش کردم نتوانستم از جا بلند شوم. انگار به زمین چسبیده بودم. وقتی بیدار شدم که متأسفانه نمازم قضا شده بود.
در منطقه عملیاتی خیبر بودیم. مجید با من سر سنگین بود. نمی توانستم آن وضع را تحمل کنم. با اینکه هم سن و سال بودیم، دلخوری مجید از من برایم آزار دهنده بود. رفتم سراغش و گفتم:«نمی خوای به من بگی برای چی ازم رو برمی گردونی؟».
گفت:«نمازت را خوندی؟»
گفتم:«نه! می خونم.»
گفت:«تو نمی دونی اگه آدم نمازش قضا شد، باید، فوری قضاش رو بخونه؟».
گفتم:«حالا می خونم، وقت که هست.»
چهره اش برافروخته تر شد و گفت:«من می گم تا بیدار شدی باید قضاش رو بخونی، اون وقت تو می گی وقت هست.»
گفتم:«چشم!». بلند شدم. صورتش را بوسیدم و رفتم که نماز بخوانم.
(به نقل از همرزم شهید،خدابخش ارجنه)
منبع:کتاب فرهنگ نامه شهدای استان سمنان / نشرزمزم هدایت
نظر شما