سه‌شنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۸ ساعت ۱۰:۳۲
«من رو جایی بشورین که شهدا را شستن! کمتر از آرزو ها و خواسته هایش حرف می زد، اما این جمله را جوری گفت که حس کردم شبیه وصیت است. بر خودم لرزیدم و گفتم:مادر جان! الآن شهید کجا بود که تو را اونجا بشورن؟ چیزی نگفت. اما می دانست لحظات آخر است...» آنچه خواندید بخشی از خاطرات مادر شهید "مرتضی طحان چوب مسجدی" است. نوید شاهد سمنان به مناسبت شهادت جانباز شهید"مرتضی طحان چوب مسجدی" در دو بخش خاطراتی از ایشان را برای علاقمندان منتشر می کند که توجه شما را به بخش نخست این خاطرات که به نقل از مادر این شهید بزرگوار است جلب می کنیم.

ی


به گزارش نوید شاهد سمنان شهید مرتضی طحان ‏چوب مسجدي يكم فروردين 1347 در شهرستان سمنان به دنيا آمد. پدرش جعفر (فوت 1370) كارگر بود و مادرش زهرا نام داشت. تا پايان دوره متوسطه درس خواند و ديپلم گرفت. کارمند جهادسازندگي بود. سال 1365 ازدواج کرد وصاحب دو دختر شد. از سوي بسیج در جبهه حضور يافت و بر اثر اصابت تركش به صورت، زانو، دست و موج انفجار مجروح شد. دوازدهم اسفند 1383 در بيمارستان زادگاهش بر اثر عوارض ناشی از آن به شهادت رسيد. پيكر وي را در گلزار شهداي امامزاده یحیای همان شهرستان به خاك سپردند.

در ادامه خاطراتی از مادر این شهید والامقام تقدیم حضورتان می شود


خواستگاری

همین که برگشتیم من را برد توی اتاق و گفت:« خب چی شد؟ قبول کردن؟»

با پدرش رفته بودیم خواستگاری. هفده سال بیشتر نداشت. می خواستیم دست و پایش را این طرف بند کنیم که اینقدر جبهه نرود.

گفتم:«پدر و مادرش که راضی بودند؛ مونده که شما برید و صحبت کنید.»

رفت توی فکر. گفتم:«نمی خوای بپرسی شکل و قیافه اش چه جوری بود، قد و قواره...». حرفم را نیمه کاره گذاشت و گفت:«مادر! من خوشگلی اش را نمی خوام، مهم اینه که نجیب باشه و آبرودار.»

می دانستم دنباله حرفش چه می خواهد بگوید که پیش دستی کردم و گفتم:«نترس دختر سنگینیه و چادری.»

دست هایش را مقابل صورتش گرفت و گفت:«الحمدالله!».


با پای بسته می رم

از پای تلویزیون تکان نمی خورد. پیگیر اخبار و سرنوشت ناو های آمریکایی که توی خلیج فارس جا خوش کرده بود. گفتم«خدا رحم کنه بازم جنگ؟»

نگاهی به من انداخت و گفت:« اگه جنگ بشه اولین نفرم که می رم.»

گفتم:«کم دنبال دوا و درمونت بودم؟ دیگه نمی گذارم بری!».

همانطور که تلویزیون نگاه می کرد گفت:«اگه منو ببندی با پای بسته می رم!».


من دیگه نیستم

«به شرطی می برمش تهران که شما نیای. زیادی دور و برش هستین. فکر میکنه که دیگه واقعاً افتاده شده.»

این را دامادم گفت و بالاخره راضی شدم که بمانم. خودش زنگ زده بود به شوهر خواهرش که یکی دو سه روز او را ببرد تهران. جلوی در گفت:«مامان! تو نمی آی؟ از من سیر شدی هان!».

بغض گلویم را فشرد. بهانه پخت سمنو را کردم و آنها را راهی. اغلب همراهش بودم. هردویمان راحت تر بودیم هرچه اتفاق می افتاد هم مهم نبود. اما این بار با ناراحتی رفت. دو شب بعد ساعت ده شب تلفن زنگ زد. دامادم پشت خط بود؛ بعد هم مرتضی گوشی را گرفت و گفت:«مامان! قسمت می دم مواظب خودت باش من دیگه نیستم!».

تا رفتم بگویم این چه حرفهایی است که می زنی، صدای دخترم از پشت تلفن می آمد:«مرتضی! مرتضی! چی شد؟». نتونستم طاقت بیاورم. همون موقع با خانومش راه افتادیم تهران. وقتی رسیدیم که یک ربع بعد دردهایش تمام شد، تمام تمام.


لحظات آخر خودش را به محل غسل شهدا رساند

«من رو جایی بشورین که شهدا را شستن!».

کمتر از آرزو ها و خواسته هایش حرف می زد، اما این جمله را جوری گفت که حس کردم شبیه وصیت است. بر خودم لرزیدم و گفتم:«مادر جان! الآن شهید کجا بود که تو را اونجا بشورن؟».

چیزی نگفت. قسمتش بود که دو روز آخر برود تهران و توی بهشت زهرا قسمت شهدا غسلش دهند.»


منبع:کتاب فرهنگ نامه شهدای استان سمنان / نشرزمزم هدایت


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده