دوشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۷ ساعت ۱۴:۵۹
کریم 17 ساله بود که قصد میکند در برابر تجاوز نیروهای بعثی ایستادگی کند. به جبهه غرب می رود که پس از 4 ماه جنگیدن در عملیات قادر در اشنویه کرمانشاه به اسارت عراقی ها در می آید.

گفتگوی اختصاصی نوید شاهد فارس؛ این بارمی خواهیم از راویان روایت عشق برایتان بگوییم کسانی که بارشادتهای دلیرانه خود در برابر ظلم و ستم رژیم بعث عراق ایستادگی کردند و به تمام جهانیان ثابت کردند که ایرانییان نمونه والگوی مقاومت وپایداریند.
به مناسبت ورود آزادگان سرافراز، گفتگویی خواهیم داشت با یکی از دلاور مردان آزاده.
آزاده کریم عبدالهی درسال 1349 در روستای ده به قیرکارزین متولد شد. او هنوز در عنفوان جوانی بود که عزم راسخ خود را جزم کرد و به جبهه رفت. 4 ماه و 21 روز در جبهه بود که در عملیات قادر در اشنویه کرمانشاه در میان کوههای سرد غرب توسط رژیم بعث عراق و کردها محاصره می شوند. در میان این همهمه ها راه فراری باز می شود تا به راه خود ادامه دهند اما گویا کوههای سر به فلک کشیده هم نمی خواستند آنها را از سرنوشتی که برایشان رقم خورده بود رهایی بخشند.
یک هفته در کوههای سرد و صعب العبور سردرگم بودند هیچ چیز برای خوردن یافت نمی شد بچه ها خسته و گرسنه و بی رمق شده بودند ولی دغدغه اصلیشان سرمای طاقت فرسای کردستان بود. تا اینکه سرانجام در 11 تیر ماه 1366 توسط رژیم بعث اسیر شدند و حدود 5سال را دراسارت گذراند.


گفتگو خواندنی با آزاده دوران دفاع مقدس کریم عبدالهی
«روزهای سخت اسارت»
یازدهم تیر 1366 صبح یک روز تابستانی در اردوگاه رمادیه بودیم. همه اسرا در حیاط اردوگاه ، هرکس به کاری مشغول بود بعضی ها قدم می زدند خاطرات گذشته خود را برای یکدیگر تعریف می کردند، عده ای مشغول تکاندن پتوهای کهنه و نسبتا پوسیده خود بودند برخی هم با تسبیح هایی که از هسته خرما درست کرده بودند ذکرخدا را می گفتند. تعدادی نیز در حسرت آزادی به سیم های خاردار که به عرض  10متر دور تا دور اردوگاه کشیده شده بود زل زده بودند.
در همین حال و هوا بودیم که ناگهان صدای گوش خراش سوت حواس بچه ها را به خود جلب کرد همه به سمت آسایشگاه خود دویدند و می گفتند -دیگه چه خبر است- آخه صدای سوت برای بچه ها صدایی خوشایندی نبود چون سوغات و رهاورد این صدا چیزی جز جدایی دوستان از یکدیگر و کتک و تفتیش و دردسر ... چیز دیگری نمی توانست باشد .

همه وارد آسایشگاه شدیم و بادلهره و هراس یکدیگر را نگاه می کردیم. تا اینکه چند سرباز عراقی وارد آسایشگاه شدند و بعد از لحظاتی نگاه کردن به بچه ها خطاب به من و یکی دیگر از بچه ها گفتند:
- که کیسه ی وسایلت راخالی کن . من غافل از همه چیز فورا کیسه خود را خالی کردم و ایستادم ناگهان متوجه خودکار کوچکی شدم که داخل وسایل من جا خوش کرده بود (لازم به ذکراست که خودکار ممنوع بود) فورا پایم را روی خودکار گذاشتم و به من گفت پایت را از روی خودکار بردار من هم می خواستم زرنگی کنم و به جای اینکه پایم را از روی خودکار بردارم پایم را به زمین می کشیدم و خودکار همراه پایم جابه جا می شد. برای بار دوم سربازعراقی به من گفت:
- (ولک) پایت را بردار...
ولی من دوباره حرکت قبلی را تکرارکردم . سیلی محکمی به صورت من زد و گفت:
- می گم پایت را بردار و من پایم برداشتم و خودکار را برداشتند و اسم من را نوشتند و رفتند.


«چرا مخالفت کردی»

من و بچه ها ناراحت بودیم که حالا چه می شود چه مجازاتی برای من در نظر گرفته می شود تا اینکه عصر ساعت 5 که می خواستند آمار شب را بگیرند مرا صدا زدند و با خود به (غرفه ) اتاق خود بردند وقتی به غرفه رسیدم، دیدم یکی از دوستان به نام احمد چترایی که از اهالی نجف آباد اصفهان بود به جرم اینکه نامه سیاسی برای ایران نوشته آنجا بود .

بعد از سوال چرا مخالفت... شروع کردند و مرا کتک زدند . یکی از آنان با خشتی که در دست داشت به فک و صورتم می زد و دیگری با کابل کلفت و محکمی که در دست داشت به پشت و کمر و دست و پایم می زد...
آن قدر مرا کتک زدند که خون از زیر لباسهایم بیرون زد. پس از ضرب و شتم بسیار، مرا به اتاقی انتهای راهروی طبقه دوم (همان مکان) بردند. اتاقی کوچک و تاریک بدون روشنایی. اطرافم را که نگاه کردم دریچه ی کوچکی در اتاق روبرو دیدم که با بلوک و سیمان پوشانده شده بود و فقط یک روزنه ی نور کوچک از او به اتاق می تابید. هوا خیلی گرم بود و لباسم خیس عرق شده بود با آن زخمهای سر باز و کبودی تنم...
آن شب از شدت درد فک نتوانستم غذا بخورم یعنی دهانم باز نمی شد و همچنین به علت ضربات کابل به کمر و بازوی خود تا صبح به شکم خوابیدم . مانند جنازه ای داخل اتاق افتادم. صبح روز بعد برای آمار آمدند به من گفتند، برای احترام باید پاهایت را محکم به زمین بکوبی. این کار سختی بود  چون پاهایم برهنه بود و درد می گرفت و آنها برای اینکه مرا بیشتر اذیت کنند می گفتند دوباره خلاصه بعد از چند بار پا کوبیدن  رفتند.


گفتگو خواندنی با آزاده دوران دفاع مقدس کریم عبدالهی

«حبس در سلول»
4 روز بود که من در آن اتاق محبوس بودم و حتی نمی گذاشتند به سرویس بهداشتی بروم. پس از از4روز اجازه حمام رفتن را دادند ولی در ابتدا باید تمام حمام و دستشوئی ها را می شستم. پس از دو ساعت شستن سرویس ها ده دقیقه اجازه استحمام دادند.
و دوباره مرا به همان اتاق تاریک برگرداندند.
اکنون باید زیر دستان سربازی کتک می خوردم که زمان انتقال من به مرخصی رفته بود. او سربازی بی رحم و کینه ای بود. وقتی از مرخصی برگشت و ماجرای مرا فهمید به آن سلول آمد . سطل آب را زیر پاهایم خالی کرد و گفت پاهایت را خیس کن. سپس با کمال شقاوت و بی رحمی با دسته جاروی چوبی کف پاو پشت انگشتانم را فلک کرد . پاهایم ورم کرده و کبود شده بود. او هنوز کینه اش تمام نشده بود . با ضرباتی محکم به صورتم زد و خون بینی و دهانم به دیوار پاشید.

روز بعد نفر دوم ؛ یک سرباز عراقی به نام (ابوالجاسم) آمد او بالحنی دلسوزانه و چهره ای مرموز به من گفت (چرامخالفت کردی بابا) من هم باخیال راحت گفتم می خواستم تمرین خط کنم ناگهان سیلی محکمی به صورت من زد که سرم به دیوار خورد و گیج شدم.

«خوردن چای با سرم»
11 روز بود که در سلول بودم و در طول این مدت هر روز کتکی بر کتک های گذشته ام اضافه می شد .  در این مدت نه غذای مناسبی، نه آب خنک و نه از چای خبری نبود. ولی خدا خیر دوستانم دهد. در این مدت همیشه با ما بودند. بچه ها آب خنک و چای درون کیسه ی سرم می ریختند و شلینگ آن را از زیر در به داخل می دادند و من می خوردم و گاهی هم خرما و بیسکویت از زیر در به من می دادند.
البته یکی ازبچه ها نگهبانی می داد تا مبادا سربازان عراقی سر برسند و متوجه شوند.

روز یازدهم یکی ازسربازان عراقی به نام (صاحب) آمد و من را با خود برد و پس از مقداری بحث و تهدید و کتک گفت:
- امشی(برو) و دیگر مخالفت نکن .
لازم به ذکراست که منطقه ای که اردوگاه ما در آن بود از نظر آب و هوایی بسیار بد بود زمستان سرد و خشک و تابستان همراه با طوفانهای شنی که بسیار سخت و دشوار بود و امکانات سرمایشی و گرمایشی هم در حد صفر بود آری این بودخاطره 11روز از1825روز(5)سال اسارت این بنده حقیر

«بازگشت به وطن»

و اما دوران اسارت با تمام سختیهای آن به پایان رسید زمانی که از بلندگو اعلام شد که از فرداهمه ی ما آزاد هستیم همه در خوشحالی وصف ناپذیری بودیم که بعد از چهار الی پنج روز با ورود صلیب سرخ فردای آن روز ما آزاد شدیم آن لحظه را فراموش نمی کنم لحظهای ورود به ایران که بااستقبال وصف ناپذیر و خوشحالی آنها روبه رو شد... بعد ازیک سری تشریفات اداری بالاخره به محل سکونت خود بازگشتیم.

در طول مصاحبه سئوالی ذهنم را درگیر خود کرده بود. بالاخره پرسیدم آقای عبدالهی اولین نفری که ازخانواده دیدید که بود و عکس العمل شما چه بود آیا او را شناختی؟

لحظه ای......... سکوت........ دستانش را روی صورتش گذاشت. گویا خاطره ای تلخ در ذهنش متبلور شده بود. شرمنده شدم با خود گفتم ای کاش نمی پرسیدم .
ناگهان در میان آن سکوت گفت مادرم ...... مادرم را دیدم.
که چند سال پس از اسارتم به دیار باقی شتافت.

انتهای گزارش/



برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده