گفتگو با فاطمه حق نگهدار، همسر شهيد دستغيب/
شنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۰ ساعت ۰۰:۰۰
نويد شاهد:شناخت از مكتب و مردان خدا نعمتي است كه نصيب هر كسي نمي شود. زندگي در فضائي روحاني هر چند از نگاه دنياطلبان كوتاه به نظر برسد، در نگاه جويندگان حقيقت قدر و قيمتي برابر يك عمر دارد. خانم حق نگهدار زن عارفي است كه به اين نگرش دست يافته و در زندگي كوتاه مدت در كنار شهيد دستغيب، توشه يك عمر خويش را برداشته است.



چگونگي آشنائي شما با شهيد دستغيب به چه نحو بود؟
من تقريباً از كودكي با ايشان آشنا بودم و مادرم اين راه را به من نشان داد، يعني سخت وابسته به آيت الله دستغيب بودم و مادرم مرا با خودشان به مسجد جمعه مي بردند. من هم با چهره و هم با صحبت هاي ايشان بزرگ شدم. از طرفي مادر بزرگ من هم بسيار به ايشان وابسته بودند و از لحاظ خانوادگي آمد و شد داشتند. بعدها كه شب هاي جمعه شهيد دستغيب مي خواستند به مسجد بروند، من به ايشان مي گفتم به پدر و مادرم دعا كنيد، ايشان مي فرمودند: «خدا رحمت كند مادربزرگ شما را».
سال 42 بودم و داشتم ديپلم مي گرفتم كه آن قضيه پيش آمد و ساواك ريخت در منزل شهيدكه ايشان را دستگيركند. همه اهل محل و خانواده دور منزل ايشان ريخته بودند كه مانع از اين كار شوند. يادم هست كه آن شب تمام جوان هاي محل پيرامون منزل شهيد خوابيدند. نزديك منزل ايشان مسجدي بود به نام مسجد گنج. هر شب خانم ها روي پشت بام و آقايان در حياط اين مسجد جمع مي شدند و در آنجا درباره انقلاب و امام صحبت مي شد. تقريباً همه اهل محل و به خصوص مريدان آقا در آنجا جمع مي شدند و محافظت از جان ايشان را به عهده مي گرفتند و حواسشان بودكه مشكلي براي ايشان پيش نيايد.
سال 42 گذشت و من ديپلم گرفتم و تربيت معلم رفتم و پس از اتمام تربيت معلم به مرودشت مامور شدم. اول در دبستان درس مي دادم. بعد از دو سال به شيراز منتقل شدم و در دوره راهنمائي و دبيرستان، عربي و قرآن و تعليمات ديني تدريس مي كردم. براي هر كسي در زندگي مسئله ازدواج پيش مي آيد. براي من هم هر وقت موردي پيش مي آمد، مادرم مي گفتند: «من اين دامادها را قبول ندارم و دامادي مثل آيت الله دستغيب مي خواهم.» من دختر يكدانه هم بودم و مادرم مي گفتند اگر چنين مردي پيدا شود، تو را شوهر مي دهم.
سه سال گذشت و من همچنان در مدارس تدريس مي كردم. ابتدا پدر من و پس از سه سال مادرم فوت كردند. يك برادر هم داشتم كه به سربازي رفت. مسائل انقلاب پيش آمد و من تنها بودم. منزل دائي من ديوار به ديوار منزل شهيد بود. چون امنيت نبود و انقلاب بود، دائي ام گفتند به منزل ما بيا و به اين ترتيب من به منزل دائي ام رفتم. من نزد دائي ام بودم و در اواخر سال 59 تصميم گرفتم به حج بروم. آمادگي كامل هم پيدا كردم و حتي بليط هم براي ما صادر شد، اما با شروع جنگ، آن سال حج ملغي شد. با آغاز جنگ به خوابگاه ها مي رفتيم و به جنگ زده هاكمك مي كرديم.
من و خانم دائي ام از نظر روحي خيلي به هم نزديك بوديم. يك روز جمعه از خوابگاه برگشته بودم كه ايشان گفت عده اي از خانم ها مي خواهند به خانه ما بيايند. پرسيدم: «براي چه؟» به شوخي گفتند: «محرمانه است.» وقتي اصرار كردم، گفتند: «مي خواهند براي خواستگاري تو بيايند.» پرسيدم: «چه كسي؟» باز گفتند: «محرمانه است.» گفتم: «مگر مي شود با كسي ازدواج كرد كه محرمانه است؟» بالاخره خانم دائي گفتندكه قرار است از منزل آيت الله دستغيب دختر خانم ها و مادر عروسشان براي خواستگاري تو بيايند.
من نماز مغرب و عشا مي خواندم كه آنها تشريف آوردند. پنج سال از فوت همسر آقا گذشته بود. ايشان بيماري قند داشتند. از آن زمان هر هفته يكي از فرزندان آقا مي آمدند و از ايشان نگهداري مي كردند. به اين ترتيب آقا زندگي منظمي نداشتند و هر هفته بايد با يكي از بچه ها زندگي مي كردند. بچه ها از اين وضعيت ناراحت بودند و در مورد هر كسي كه با آقا صحبت كرده بودند، ايشان رضايت نداده بودند. آقا با دائي من هم آشنا بودند و وقتي نام حق نگهدار را مي آورند، آقا هيچ اعتراضي نمي كنند.
وقتي نشستند و صحبت كردند، بعد از من پرسيدند كه شما چه نظري و صحبتي داريد؟ من جواب دادم كه هيچ حرفي ندارم، فقط مي خواهم به كارم ادامه بدهم. صديقه خانم خيلي شوخ هستند. گفتند: «شما به ما جواب بدهيد، آن هم درست مي شود.» صديقه خانم مابين نماز مغرب و عشا نزد پدرشان رفتند و صحبت كردند و برگشتند. زمان جنگ بود و آقا هم پاسدار زياد داشتند و گفتندكه ايشان نمي توانند از منزل بيرون بيايند. شما بايد بيائيد منزل ما.
من در منزل دائي ام اتاق جداگانه داشتم. ايشان آمدند به اتاق من و پرسيدند: «نظرت چيست؟» گفتم: «احساس مي كنم الان حضرت زهرا (س) در منزل ما را زده اند.» من نمي دانم چه جوابي بدهم. اگر جواب رد بدهم، توي روي ايشان مي مانم.» دائي من گفت: «مي روم مسجد استخاره مي گيرم و بر مي گردم.» رفتند استخاره گرفتند و برگشتند و گفتند: «استخاره خوب آمده. از حالا به بعدش را خودت هر جور صلاح مي داني.» من رفتم و با دختر خانم هاي آقا صحبت كردم و بعد آنها گفتند: «بلند شويد برويم منزل ما».
ما به همين سادگي و راحتي كيف نمازي مان را برداشتيم و رفتيم منزل آقا. وقتي وارد منزل شديم، ديدم كه ايشان شال سبزي را كه الان هم دارم، به سر و كمرشان بسته اند. بچه هاي ايشان حضور داشتند و عروسشان هم رفتند و چاي درست كردند و براي ما آوردند، ولي هر چه رفتند مقداري شكر پيدا كنند و شربتي جلوي ما بگذارند، زمان جنگ بود و همان مقدار شكر هم پيدا نشده بود. ظاهراً آقا به پسر بزرگشان آيت الله سيد محمد هاشم فرموده بودند كه شب بيا خانه ما و يك استخاره هم بگير. آقا آمدند و در آستانه در ايستادند و گفتند: «استخاره خيلي خوب آمد و تاخير هم جايز نيست» آقا فرمودند: «صلوات بفرستيد» و همه صلوات فرستادند.
آقا از دائي من پرسيدند: «بفرمائيدكه صحبت خانم چه هست؟» من گفتم: «صحبتي ندارم، فقط مي خواهم به كارم ادامه بدهم.» باز آقا فرمودند: «در مورد مهريه چه نظري دارند؟» من گفتم: «مي خواهم مهريه من يك جلد كلام الله مجيد باشد» آقا لبخند زدند و گفتند: «حضرت زهرا (س) هم مهريه داشتند. شما هم بايد قبول كنيد كه مهريه داشته باشيد.» دائي ام گفتند: «هر چه شما بفرمائيد.» آقا مهريه حضرت زهرا (س) را به حساب سال 60 فرمودند 50 هزار تومان مي شود و همان را هم مقرر كردند. پس از شهادت هم به خواب آقازاده شان، آقا سيد محمد هاشم آمده و گفته بودند:
«آن چيزي را كه در نظر داري، انجام بده» و منظورشان مهريه من بود كه به من بپردازند.
در هر حال آقا خودشان خطبه را جاري كردند. آسيد هاشم از طرف من وكيل شدند و خود آقا هم از طرف خودشان و من به همين سادگي و شايد در ظرف يك ساعت از منزل خودم به منزل ايشان رفتم. من با آقا زندگي را ادامه دادم تا اينكه قرار شد به حج مشرف شوم. ايشان مسائل و مشكلاتشان خيلي زياد بود و گفتند نمي گذارم شما بروي. ايشان ده تا پاسدار داشتند و هر روز بايد براي آنها غذا تهيه مي شد. رفت و آمد زياد داشتند و بايد از مهمانان پذيرائي مي شد. خدا رحمت كند شهيد رجائي، شهيد بهشتي، شهيد باهنر و ديگران نزد آقا مي آمدند. ايشان به اين دليل گفتند من نمي گذارم شما بروي. شهيد سيد محمد تقي كه همراه ايشان به شهادت رسيد، گفت من مي آيم پيش آقا مي مانم، شما برويد حج. ايشان هميشه قدم به قدم دنبال آقا بود.
در هر حال آن روزها حج يك ماه طول مي كشيد. من مشرف شدم و برگشتم تا ماه مبارك رمضان پيش آمد كه در شدت گرما بود و آب قطع مي شد، برق قطع مي شد. ايشان مي رفتند خطبه نماز جمعه را مي خواندند و بر مي گشتند. روزه هم بودند و خيلي به سختي گذرانديم. وقتي ماه مبارك تمام شد،آقا گفتند: «يعني من همه ماه را روزه گرفتم؟» خودشان هم باورشان نمي شد كه با آن شدت گرما و نبود آب و آن همه كارتوانسته باشند همه روزه هايشان را بگيرند. آن روزها 1000 تومان پول كمي نبود. ايشان اول هزار تومان به من دادند و گفتند: «بيا اين هم عيدي شما»، ولي بعد آن را دو هزار تومان كردند. من اين پول را تا مدت ها پس از شهادت ايشان نگه داشتم و بعد منزل به منزل شديم و نفهميدم چطور شد. بعضي روزها مي آمدند و مي گفتند: «خرجي نمي خواهي؟» و پولي را مي دادند. من آن را داخل كيفم مي گذاشتم و مي ديدم كه تمام نمي شود. پولشان، حرفشان، قدمشان يك بركت ديگري داشت. بعد هم كه ماه محرم و صفر پيش آمد و گمانم 14 صفر و مصادف با 20 آذر بود كه ايشان به شهادت رسيدند.
جمعه قبل از شهادت ايشان بود و من در منزل بودم. منافقين زنگ زدند كه آقا الان در سر در شاه چراغ سكته كردند و ايشان را بردند بيمارستان. من بلند شدم و به بچه ها زنگ زدم و پرسيدم: «نماز جمعه نرفتيد؟» گفتند: «نه» پرسيدم: «از آقاتان خبر داريد؟» گفتند: «بله، طوريشان نيست» وقتي ايشان برگشتند، من سجده كردم. پرسيدند: «چرا اين كار را كردي؟» ماجرا را برايشان تعريف كردم. آقا گفتند: «شما حسوديت مي شود كه من شهيد بشوم؟ شهادت در راه خدا بالاترين مقام است. زهي سعادت كه من به مقام شهادت برسم».
مثل اينكه آخرين جمعه ماه محرم بود. ايشان به مسجد جامع رفتند و جاي همه شما سبز، دعاي كميل بسيار زيبا و باحالي را خواندند و به منزل برگشتند. راديو تلويزيون دعاي كميل ايشان را گذاشت. آقا شام خورده و نشسته بودند. تلويزيون كوچكي داشتيم كه من تا پارسال نگه داشتم. خادم مسجد تلويزيون نداشت. آن را برايش بردم و گفتم: «اين يادگار آقاست. نگهش بداريد» يك تلويزيون سياه و سفيد كوچك بود و آقا با آن اخبار مي ديدند. آن شب دعاي كميل خودشان را گذاشت. آقا از اول تا انتهاي اين دعا زار زدند و گريه كردند و من هم پا به پاي ايشان گريستم.
شب كه آقا قرار بود براي تهجد بيدار شوند، سراسيمه از خواب پريدند و دستشان را به پيشاني شان زدند و گفتند: «لاحول ولا قوه الا بالله العلي العظيم. انا لله و انا اليه راجعون»، من هم خواب عجيبي ديده و از خواب بيدار شده بودم و ديدم كه آقا توي رختخواب نشسته اند و اين صحبت را مي كنند. ديدم حالشان خيلي منقلب است. پرسيدم: «كمي آب برايتان بياورم؟» جوابم را ندادند. من رفتم و يك ليوان آب آوردم. ايشان كمي خوردند و بعد خوابيدند. پس از مدتي بلند شدند و نماز شب و بعد هم نماز صبحشان را خواندند و گفتند: «من امروز همه چيز را با اشاره به تو مي گويم»، بعد دستشان را به سينه شان زدند و به آسمان اشاره كردند، يعني كه من امروز به سوي آسمان پرواز مي كنم. من هم گفتم: «شما هم هر اشاره اي بكنيد، من مي خندم». من آن لحظه نفهميدم. ايشان صبح اول وقت كه دستشان را به سينه شان زدند و به آسمان اشاره كردند، يعني چه. ايشان يك نوشته ناتمام داشتند. بعد از آنكه صبحانه خوردند و ملاقاتي هم داشتند، نشستند و آن نوشته را تمام كردند. نمي دانم از كتاب هايشان بود يا نوشته ديگري بود. در هر حال آن را كه تمام كردند، مشغول وضوگرفتن شدند. من ايستاده بودم و تماشا مي كردم. ايشان گفتند: «ديگر تنها شدي. ديگر رو به ديوار شدي» گفتم: «من تا شما را دارم، شكر خدا هيچ وقت تنها نيستم»، گفتند: «همين كه به تو گفتم، ديگر تنها شدي» هميشه قطره شان را آماده مي كردم و مي گذاشتم روي ميز، اما نمي گفتم بخوريد و مي گفتم قطره روي ميز است. آن روز ايشان گفتند: «ديگر قطره براي من اثر ندارد.» بعد گفتند: «خداحافظ». من احساس كردم وداع آخر است. دنبالشان رفتم تا رسيديم به پرده اي كه حد فاصل منزل با محوطه اي كه آقايان بودند. برگشتم تا براي ناهار كلم پلو درست كنم. شهيد محمد تقي آمده و دستش را زير چانه اش زده بود و تماشا مي كرد. انگار با زبان بي زباني مي گفت كه اين غذا خورده نمي شود.
من از مكه براي همسر شهيد سيد محمدتقي پارچه چادري آورده بودم. ايشان گفت: «مي خواهم خانم را بياورم، اينجا كه چادر را برايش بدوزي» گفتم: «اشكالي ندارد». خدا رحمتش كند. گفت: «من هر كاري بخواهم بكنم، استخاره مي كنم» خيلي اطراف مرا مي گرفت و ارادت داشت و مي گفت: «شما نمي داني كجا آمدي. توي بهشت آمدي. خودت خبر نداري» استخاره گرفت و گفت: «خيلي بد آمده. من خانمم را نمي آورم اينجا». يك دختر شش ماهه هم داشتند كه الان شكر خدا دندان پزشك است. ازدواج كرده و به اصفهان رفته و در آنجا مطب زده. بعد هم گفت كه آقا قرار بوده، امروز مصاحبه اي داشته باشد، اما رد كرده و گفته كه نيايند.
من غذا را آماده كردم و وضو گرفتم و آماده شدم كه راه بيفتم كه بروم نماز جمعه. ديدم زني جلوي در منزل با صداي بلند داد و فرياد مي كند كه يتيم دارم و شوهر ندارم و كمكم كنيد. ظاهراً او با اين فرياد داشت به كسي كه در دالان يكي از خانه ها پنهان شده بود «گرا» مي داد كه آقا دارند از اين راه مي آيند، چون منزل از دو طرف به شاه چراغ منتهي مي شد و آقا هر بار از يكي از اين راه ها مي رفتند. آقا ظاهراً مقداري پول هم به اين خانم مي دهند. چند لحظه گذشت و من چادرم سرم بود و آماده رفتن به نماز جمعه بودم. دائي من هم از منزلشان بيرون آمدند. آقا به ايشان گفته بودند در منزل را قفل كنيد و بيائيد. دائي ام و آسيد هاشم چند قدمي بعد از آقا رفتند. يكمرتبه ديديم كه صداي انفجار همه جا را لرزاند و تمام شيشه ها آمد پائين، يعني دو سه منزل با منزل ما فاصله داشت.
دائي من قبل از اينكه به منزل آقا بيايند در كوچه زن حامله اي را مي بينند كه دارد با لباس اسلامي از در مدرسه خان داخل كوچه مي آيد، ولي متوجه نمي شوند كه منظورش چيست. او در دالان يكي از خانه ها مي رود و پنهان مي شود و در آن منزل را مي زند و مي گويد يك ليوان آب خوردن به من بدهيد. آن خانم موقعي كه مي رود آب بياورد، مي بيند چادر سر اين دختر نيست، ولي وقتي بر مي گردد، چادر سرش كرده بوده است. مي پرسد: «چادر سر كردي؟» جواب مي دهد: «نامه اي دارم و مي خواهم به شهيد دستغيب بدهم،
براي همين چادر پوشيده ام» آن خانم تصور مي كند كه او حامله است، ولي در واقع او نارنجك را به خود بسته بوده كه وقتي به آقا مي رسد، منفجر كند. او از دالان بيرون مي آيد. پاسدارها مي گويند اگر نامه اي داري بده به ما كه به آقا بدهيم، مي گويد: «نه، خودم بايد به دست آقا بدهم. » خلاصه در سه كنج كوچه، آقا را گير مي آورد. شهيد عبداللهي كه رئيس دفتر آقا بودند، جلوي آقا حركت مي كرده. دختر جلو مي آيد و ضامن نارنجك را مي كشد و بمب را منفجر مي كند. بعد كه گرد و غبار صحنه فرو مي نشيند، مي بينندكه سر خانمي آنجا افتاده و از روي آن پيدا مي كنند كه چه كساني مسبب اين فاجعه بوده اند. اينها 15 نفر بودند كه به دستور بني صدر اين كار را كرده بودند و يك افسر هم در ميان آنها بوده. آقا خيلي با او صحبت مي كردند كه تو موقعي در صدر هستي كه با مردم باشي. اگر با مردم نباشي، رأيشان را از تو پس مي گيرند و اگر در خط امام نباشي، ايشان هم تو را از رياست جمهوري خلع مي كنند. مستقيماً با بني صدر صحبت مي كردند و به او اولتيماتوم مي دادند.
چند شب بعد خانم بسيار باايماني خواب آقا را مي بينند كه در باغي هستند و به اين خانم مي گويند: «برويد و به آقا هاشم بگوئيد كه قطعات بدن من اين سو و آن سو پخش شده. برويد و آنها را جمع و به بدن من ملحق كنيد.» اين را هم بگويم كه يك هفته قبل از شهادتشان، بچه ها آمده بودند. آقا گفتند: «خلعتي مرا بياوريد و به خانم بدهيد. » موقع شهادتشان خلعتي را كه باز كرديم، ديديم يك كيسه به آن دوخته است. آسيد هاشم پرسيدند: «اين كيسه براي چيست؟ فعلاً آن را كنار بگذاريد. » من اين كيسه را كنار گذاشتم. يك نفر در جهرم و چند نفر ديگر در جاهاي ديگر همان خواب را ديده بودند.
من خودم غسل كردم و پاي برهنه با يك جارو و خاك انداز نو رفتم و قطعات باقيمانده از اجساد را جمع كردم و در آن كيسه ريختم. چند روز بعد هم يك نفر انگشت آقا را كه انگشتري به آن بود و روي يكي از پشت بام ها افتاده بود، آورد و تحويل داد. قطعات را كه جمع كرديم، ديديم به اندازه همان كيسه اي بود كه آقا به خلعتي خود دوخته بودند. شب هفت آقاكه گذشت،كنار قبر را شكافتند و قطعات را به پيكر ايشان ملحق كردند.
برنامه 24 ساعته ايشان به عنوان يك سالك به چه نحو بود؟
يكي از چيزهائي كه در زندگي ايشان نمود عيني داشت، نظم بسيار دقيقشان بود. ايشان حتماً بايد در ساعت ده شب استراحت مي كردند و حتماً بايد دو ساعت قبل از نماز صبح براي تهجد بيدار مي شدند. قبل از استراحت هم تطهير مي كردند و وضو مي گرفتند. بعد از نماز صبح، در روزهائي كه برنامه سنگين نداشتند، را هپيمائي مي كردند و همراه با شهيد عبداللهي و يك عده از دوستان پاي پياده تا دروازه قرآن مي رفتند و تازه وقتي بر مي گشتند، آفتاب زده بود.
يعني در واقع بين الطلوعين را پياده روي مي كردند.
اگر برايشان مقدور بود. روزهاي جمعه كه بايد براي نماز مي رفتند و يا روزهائي كه برنامه هايشان سنگين بود و مثلاً از بيمارستان ها بازديد داشتند، اين كار را نمي كردند، ولي اگر برنامه اي نداشتند، حتماً راه پيمائي را انجام مي دادند. آقا جثه لاغر و ضعيفي داشتند و سنشان هم 70 سال بود، اما توان و قدرتشان خيلي بيشتر از سن و جثه شان بود. اين ميزان راه پيمائي را حتي كمتر جواني مي توانست انجام بدهد. موقعي هم كه از را هپيمائي بر مي گشتند، يك صبحانه بسيار مختصر، در حد چند لقمه ميل مي كردند. بعد هم به اتاق خودشان در طبقه بالا مي رفتند تا به تدريج افراد بيايند و مشكلاتشان را مطرح كنند و همه كارها را ايشان بايد سر و سامان مي دادند. گاهي مي شدكه شب و نصف شب در خانه را مي كوبيدندكه مثلاً فلاني را گرفته اند يا فلاني برايش موضوعي پيش آمده و ايشان بايد رسيدگي مي كردند.
در هر حال وقتي به اتاقشان مي رفتند، اگر ديدار بود كه انجام مي دادند و اگر كسي نمي آمد، مطالعه مي كردند يا مي نوشتند. ايشان حدود سي چهل جلد كتاب دارند كه بخشي از آنها را آسيد هاشم پس از شهادتشان گردآوري و چاپ كرده اند. قبل از ظهر براي تجديد وضو به طبقه پائين مي آمدند و در آشپزخانه هم وضو مي گرفتند و من هم غذا مي پختم. بعد هم يا براي اقامه نماز جماعت به مسجد مي رفتند يا در منزل حتماً با همان افرادي كه بودند، نماز را به جماعت مي خواندند.
مدتي پس از آنكه من به منزل آقا آمدم، ايشان گفتند كه نبايد سر كار بروي و بايد در خانه بماني. واسطه اين حر فها بين من و آقا شهيد محمدتقي بود. ايشان گفت: «فاطمه خانم! شما نگران نباشيد. شما خودتان نمي دانيد كه داريد چه خدمت بزرگي مي كنيد. من مي روم و براي شما يك سال مرخصي بدون حقوق مي گيرم تا ببينيم چه پيش مي آيد و همين كار را هم كرد. من سه چهار ماه بيشتر كار نكرده بودم كه آقا گفتند در منزل بمان و جائي نرو. بخش اعظم قضيه هم به خاطر اين بودكه مي ترسيدند منافقين به من صدمه اي بزنند.
مدتي بود خانمي زنگ مي زد به منزل و ناله مي كرد كه من چندين يتيم دارم، به من كمك كنيد. من گفتم شما بيا و دردت را به آقا بگو، ايشان حتماً كمكت مي كنند، گفت نه من اول بايد خود شما را ببينم. خلاصه آن قدر اصرار كرد كه بالاخره يك روز قرار گذاشتيم جلوي مسجد جمعه همديگر را ببينيم. آن روز من آماده شدم و چادر سر كردم و رفتم كه از آقا اجازه بگيرم. ايشان پرسيدند: «كجا؟» و من ماجرا را تعريف كردم. آقا گفتند: «مگر بچه شدي؟ چطور متوجه نشدي اينها منظورشان چيست؟ اينها مي خواهند با آبروي من بازي كنند. اينها همه نقشه و برنامه است. بنشين و نرو بيرون».
غرض اينكه من در خانه ماندم و در اتاق محقر كاهگلي با آقا زندگي كردم. شهيد محمد تقي غالباً مي آمد و دم در اتاق مي نشست و به ديوارهاي كاهگلي خراب نگاه مي كرد و مي گفت: «شما نمي دانيدكه داريد در بهشت زندگي مي كنيد. اين ديوار كه مي بينيد، ديوارهاي بهشت است.» به هر حال آقا بعد از صرف ناهار به طبقه بالا مي رفتند و نيم ساعتي استراحت مي كردند و بعد به كارهاي مردم مي پرداختند. نزديك غروب وضو مي گرفتند و براي اقامه نماز جماعت به مسجد مي رفتند. بعد هم كه سخنراني داشتند. پس از آن به خانه بر مي گشتند و دقايقي با نوه ها كه خيلي دوستشان مي داشتند بازي مي كردند، يعني روحيه و علاقه بچه ها را هم درك مي كردند و بي پاسخ نمي گذاشتند. راس ساعت ده هم براي استراحت مي رفتند و نظمشان از هر چيزي برايشان مهم تر بود: نظم در عبادت، نظم در كارهاي مردم، نظم در آمد و شدها. اگر قولي را مي دادند، امكان نداشت زير پا بگذارند. آينده نگري عجيبي داشتند و حكمت ديني شان خيلي زياد بود. اگر پيش بيني مي كردند كه اين برنامه اجرا نمي شود يا درست نمي شود، حتماً پيش بيني شان درست در مي آمد.
ايشان سفري پيش امام رفته بودند و ايشان تاكيد كرده بودند كه شما حتماً بايد با ماشين ضد گلوله آمد و شد كنيد. منزل آقا پشت مدرسه خان و توي كوچه پسكوچه ها بود و ماشين از آن عبور نمي كرد و منافقين از هر طرف مي توانستند به ايشان صدمه بزنند، ولي آقا پاي پياده براي نماز به شاه چراغ يا مسجد جمعه مي رفتند. آن روز ماشين ضد گلوله را سر كوچه آورده بودند كه در همان كوچه به شهادت رسيدند. روز بعد كه براي تشييع جنازه رفتيم، در كوچه جوي خون راه افتاده بود. با آقا جمعاً 9 نفر به شهادت رسيدند. ماشين آتش نشاني آمده بود و همه جا را شستشو مي داد و جوي خون به راه افتاده بود. جوان هاي ما، نسل سوم و چهارم انقلاب بايد بدانند كه شهداي ما قطره قطره خونشان را در راه اسلام و انقلاب دادند، براي اينكه دينمان پا برجا باشد، رهبرمان پابرجا باشند، معتقد به دين و انقلابمان باشيم. اين وضع 24 ساعت زندگي آقا بود.

شهيد سير و سلوك هاي خاصي داشتند كه به اين مقام رسيدند. آيا مراقبت هاي خاصي را در منزل از ايشان مي ديديد؟
متاسفانه من بيش از يك سال در خدمت ايشان نبودم و در اين يك سال هم زندگي عادي را طي مي كردند. سير و سلوك هاي ايشان در خلوت و با خداي خودشان بود. در كتاب هاي يادواره ايشان آمده كه 40 سال قبل از شهادت، يكي از بزرگواران پيش بيني كرده بودكه ايشان شهيد خواهند شد.
اشاره كرديد به ملاقات شهيد دستغيب با بني صدر. از ملاقات هاي ايشان با بزرگان انقلاب خاطره اي داريد؟
وقتي آنها مي آمدند به اتاق بالا و اتاق خود آقا مي رفتند. خانواده در طبقه پائين زندگي مي كردند و در اين ملاقات ها خانم ها شركت نداشتند. يادم هست يك روز شهيد رجائي و شهيد باهنر به ديدن آقا آمده بودند و وقتي داشتند مي رفتند، ما از دريچه اتاقي تماشا مي كرديم. سيد فقيري بود كه آمد و دست شهيد رجائي را بوسيد. ايشان هم خم شد و دست آن پيرمرد را بوسيد. اين طرز رفتار يك رئيس جمهور در ابتداي انقلاب بود. پست و مقام نبايد انسان را بگيرد. آقا مي توانستند همه چيز داشته باشند، ولي به مختصرترين زندگي قناعت مي كردند و هرگز اجازه نمي دادند دو نوع غذا در سفره باشد.
در سال 59 كسالت شديدي براي حضرت امام پيش آمد، به گونه اي كه خيلي ها از شفاي ايشان نااميد شده بودند. آيا در اين مورد صحبتي با شهيد پيش نيامد كه پس از امام چه بايد بكنيم؟
من خودم در درونم خيلي نگران بودم، ولي توكل به خدا كردم. در درون آشوب بودم، ولي با كسي در اين باره صحبت نمي كردم. ايشان به اصل ولايت فقيه معتقد بودند و هر چند به امام ارادت خاصي داشتند، ولي نه اينكه آن را منحصر به حيات امام بدانند. ايشان اگر زنده بودند، قطعاً از ولي فقيه زمان حمايت كامل مي كردند، كما اينكه در مجلس خبرگان قانون اساسي با تمام قدرت از اين اصل دفاع كردند.
از شهداي همراه شهيد دستغيب بسيار به ندرت ياد مي شود. شما اشاره داشتيد كه اغلب اينها به منزل شما رفت و آمد خانوادگي داشتند. اگر حضور ذهن داريد، از شهدائي كه كمتر از آنها ياد مي شود، خاطراتي را بيان كنيد.
از شهدائي كه همراه آيت الله دستغيب به شهادت رسيدند، اول شهيد محمدرضا عبداللهي هست كه ايشان رئيس دفتر آقا بودند. ديگر شهيد جباري، شهيد منشي، شهيد سادات، شهيد رفيعي، شهيد جوانمردي، شهيد حبيب زاده و شهيد محمدتقي دستغيب كه نوه آقا بودند. چند وقت پيش خانم شهيد عبداللهي هم از دنيا رفتند و ما با دختران ايشان آمد و شد داريم. شهيد عبداللهي يك پسر و چند دختر داشت كه هر وقت بنياد شهيد دعوت مي كند و يا در مجالسي اين دختر خانم ها را مي بينيم. شهيد جباري با مادرش آشنا هستيم و بالاخره با خانواده هر يك از اين شهدا به يك صورت در تماس هستيم. در گلزار شهدا كه مي رويم، خانواده ها آنجا مي آيند و همديگر را ملاقات مي كنيم. اين شهدا خيلي مراقب آقا بودند. شهيد جباري شبانه روز روي پشت بام بود و پاسداري مي داد. من خيلي برايم عجيب بود. يك وقت به آقا گفتم اين آقا نمي خواهد اصلاح كند، حمام برود، مرخصي هم نمي خواهد برود؟ خيلي هم جوان بود و 19،18 سال بيشتر نداشت، ولي شبانه روز روي پشت بام مراقب بود و برايش مهم نبود كه خوراك چه مي خورد، چگونه و كجا استراحت مي كند. هيچ چيز برايش مهم نبود و براي آقا جانفدائي محض مي كرد.
دختر خانم شهيد عبداللهي تعريف مي كرد. آقا قبل از اينكه امام جمعه شوند، از بازار حاجي به مسجد مي رفتند. يك روز شهيد عبداللهي جلو مي دود و دست آقا را مي بوسد. آقا مي گويند: «نمي آئي همراه من برويم؟» شهيد عبداللهي م يپرسد: «كجا؟» آقا مي گويند: «تو بيا ببين كجا مي رويم.» ايشان تعريف كرده بودكه همراه آقا رفتم. ايشان نماز جماعت را برگزار كرد و گفت بيا. رفتيم تا رسيديم به باغي. در باغ بسته بود. به مجرد اينكه نزديك در باغ شديم، باز شد. بعد كه وارد شديم، در پشت سر ما بسته شد، در حالي كه كسي هم آنجا نبوده. موقع بازگشت هم به همين شكل. شهيد عبداللهي ديگر از آنجا آقا را رها نكرد. با اينكه بچه هاي زيادي داشت و با اينكه خانمش گله داشت كه ما اصلاً ايشان را نمي بينيم، اما ايشان آقا را رها نمي كند و بعد از شهادت هم به خواب دخترش مي آيد كه من همراه آقا رفتم.
شهيد محمد تقي هم كه همه دنيا را رها كرده بود و پاجاي پاي آقا مي گذاشت. هميشه جلوتر از آقا حركت مي كرد و مراقب بود و وقتي آقا بر مي گشتند و وارد منزل مي شدند، پشت سرشان مي آمد و وارد منزل مي شد.
شهيد حبيب زاده پيرمردي بود بي سواد و از يك خانواده فقير، اما بسيار مرد محترمي بود. يك چشمش هم معيوب بود. ايشان دو تا زن و بچه هاي زيادي هم داشت. فرهنگ بالائي نداشت، اما آقا را درك كرده بود، به طوري كه بعضي وقت ها كه برق مي رفت، فانوس دست مي گرفت و آقا را به مسجد مي برد و هميشه دنبال آقا بود.
ديگر شهدا هم جوان هائي بودند كه منحصراً براي حفاظت از شهيد دستغيب از تهران فرستاده بودند و فقط چند هفته بود كه همراه آقا بودند و دائماً عوض مي شدند، ولي شهيد عبداللهي، شهيد جباري، شهيد منشي، شهيد حبيب زاده و شهيد محمد تقي هميشه با آقا بودند و ايشان را رها نمي كردند.
آيا پس از شهادت ايشان رابطه معنوي خاصي با ايشان داشتيد؟
قرآن مي فرمايد: «شهيد زنده است و نزد خدا روزي داده مي شود». اگر ما به اين اصل معتقد باشيم، ايمان قلبي داريم كه روح شهيد در تمام مدت حاضر و ناظر است و بعد خدا فرموده من جانشين شهيد هستم براي خانواده اش در روي زمين. من هر جا كه گرفتار مي شوم و گير مي افتم، مي گويم؛ آقا! به فريادم برسيد،كمكم كنيد، اين مسئله را دارم، اين مشكل را دارم. مثل زمان زندگاني شان مي روم و كنار مرقد مطهرشان مي نشينم و مي گويم؛ آقا! دستتان را دراز كنيد، مي خواهم دستتان را ببوسم. با ايشان درد دل مي كنم و از ايشان جوياي راه مي شوم. والذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا. خدا مي فرمايدكه اگر راه را از من بخواهيد، نشانتان مي دهم. شهيد آيت الله دستغيب راهي شدند براي رسيدن من به خدا. من از همه زندگاني همين يك سالي را دارم كه با ايشان زندگي كردم و بقيه عمرم را به حساب زندگاني نمي گذارم. من واقعاً مرده بودم. ايشان مرا به زندگاني برگرداندند. بعد از شهادت ايشان خيلي گرفتاري ها داشتم و با ايشان راز دل كردم كه مگر شما مرد خانه ما نبوديد؟ مگر شما سرپرست ما نبوديد؟ حالا من در اين موضوع چه كنم؟ و ايشان راه حل را به من نشان دادند.
آقا پيش بچه ها اسمم را نمي بردند و مي گفتند بنده خدا. چند وقت بعد از شهادتشان به خواب يكي از دختر خانم هايشان آمده و گفته بودند از اين بنده خدا خبر داريد؟ آيا احوال پرسي اين بنده خدا هم مي رويد؟كه صديقه خانم آمدند به ديدنم و گفتندكه چنين خوابي ديده اند.
بله شهيد نظر دارند و ما هم خيلي دست به دامن ايشان مي شويم. من جلوي ديگران بي تابي نمي كردم، اما شب ها تا صبح با خانم شهيد محمد تقي صحبت مي كرديم و كودك شش ماهه اينها جلوي ما راه مي رفت. ايشان عقيده خاصي به شهيد داشت و صريحاً با عكس او حرف مي زد و از او جواب مي گرفت. من بعد از شهادت آقا خيلي بي تاب بودم. از چهلم ايشان گذشته بود كه يك شب خوابشان را ديدم. پرسيدند: «چرا اين قدر بي تابي مي كني؟» گفتم: «كسي را ندارم و دستم هم خالي است. شما هم كه مرا تنها گذاشتيد.» گفتند: «اگر از تو شفاعت كنم آرام مي گيري؟» گفتم: «بله». فردا صبح كه بيدار شدم آرامش خاصي داشتم. آقاي آسيد هاشم آمدند و گفتند كه تو بايد بروي سر كارت و درس دادن را شروع كني. من همان روز به سر كارم برگشتم و مدير مدرسه و ديگران استقبال گرمي از من كردند. چند روزي فقط در دفتر نشستم و بعد از چند روز سر كلاس رفتم و ديني و قرآن و عربي درس مي دادم. بعد مدير مدرسه گفت با وجود شما، من لياقت اداره اين مدرسه را ندارم و آمد و گفت كه اين مدرسه و مديريتش را به شما تقديم مي كنم و رفت به اداره و گفت من حاضر نيستم در جائي مدير باشم و فلاني معلم كلاسم با شد. من مي خواهم سر كلاس بروم و ايشان مسئوليت مدرسه را داشته باشد و از همان سال مديريت مدرسه را به من واگذار كردند. من به وعده هائي كه آقا به من دادند، دلخوش هستم و سعي مي كنم همان طوركه ايشان حسيني رفتند، ان شاءالله من هم تا آخرين لحظه زينبي باشم و به دنبال رهبر، خدمتگزار اسلام باشم.
و سخن آخر؟
شهيد دستغيب بسيار بر ولايت فقيه تاكيد داشتند و مي گفتند: «من اطاع الخميني فقد اطاع الله: هر كس از خميني اطاعت كند، مثل اين است كه از خدا اطاعت كرده.» حالا آيت الله خامنه اي هم همان خميني است و فرقي ندارد. بالاخره خانواده اسلام سرپرست مي خواهد، پدر مي خواهد. اگر پدر خانواده نباشد، خانواده از هم گسيخته مي شود. جوان ها بايد بدانند كه ما بايد خيلي مراقب پدر خانواده باشيم كه خداي ناكرده ايشان را از دست ندهيم. همه جوان ها و همه مسئولين بايد قدر ولي فقيه را كه حكم پدر و سرپرست خانواده را براي ما دارند، بدانند.
شهيد دستغيب همه وجود و زندگي شان را فداي ولي فقيه زمان، امام كردند. ايشان وقتي از ديدار امام بر مي گشتند روحيه شاد عجيبي داشتند و خيلي خوشحال و خندان بودند. حالا ما هم بايد حواسمان باشدكه اين انقلاب را ان شاءالله سالم به دست امام زمان بسپاريم.
منبع: ماهنامه شاهد ياران53_54
انتهاي پيام/ز
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده