همرزم شهید "ابوالفضل نوری" میگوید: قرار شد تا دو و نیم نصف شب پنج نفره به قله برویم ساعت مقرر هر ۵ نفر حرکت کردیم حدود ساعت چهار و نیم صبح به قله رسیدیم. هوا تاریک روشن بود همه جا ساکت بود عراقیها خواب بودند.
پدر شهيد اسماعيل فتحى مى گويد: « اسماعيل در بازار از من چيزى خواست و من برايش نخريدم و من از بازار با پاى پياده به منزل آمدم». خاطره جالب اين پدر شهيد را در نويد شاهد مازندران بخوانيد.
همرزم شهید شهید "عباس نقی لو" میگوید: طبق معمول بعد از غذا مسواک و خمیر دندانش را برداشت تا مسواک بزند. بعد از مسواک زدن که از کنار آب بلند شد تا به طرف سنگر بیاید که همانجا پر کشید.
جواد غم پرور همرزم شهید "رضا مهدی رضایی" چنین میگوید: برایمان سوال شد که اگر ما هم شهید شویم آن وقت کجای محل را به نام ما می کنند. از حسینیه به سمت خانه ابوالفضل پیچ کوچکی بود که اسم آن را گذاشتیم "پیچ شهید خدامرادی".
دختر شهید "حسین نقیلو" از پدر خود چنین میگوید: پدرم نقاشی آخرش را با خط خون کشید و من هنوزم که هنوز است دارم تلاش می کنم رمز نقشی را که در جبهه کشید بفهمم.
همرزم شهید "مجتبی نظری" در سنگر تیربار، پشت تیربار بود و نگهبانی می داد. در حین تیراندازی بود که پایه تیربار سر می خورد و می افتد در یک لحظه ده، دوازده تیر به دور و مجتبی اصابت میکند.
همسر شهید "حسین نجفی" چنین میگوید: تا نیمه های شب منتظر بودم که خبر دادند خیلی از رزمندهها را موقع برگشتن به مقر شان شهید کردند با خودم گفتم نکند حسین نیز شهید شده است؟.
مادر شهید "عباس نباتچیان" میگوید: ماه شعبان روز تولد حضرت ابوالفضل (ع) به دنیا آمد به خاطر همین نامش را عباس گذاشتیم قبل از شهادتش من در اتاق خوابیده بودم که در خواب دیدم سیدی نورانی به داخل اتاق آمد.
همرزم شهید "ذبیح اله نجفلو" میگوید: در آخرین لحظات عزیمت کاروان خیبر ذبیحاله نجفلو مشغول نماز شد و فقط نماز مغرب را خواند و بعد از خوردن شام دیگر برای خواندن نماز عشا قیام نکرد.
مادر شهید "یداله نصیری زرندی" بیان میکند: قبل از به دنیا آمدن یداله خواب دیدم مرده ام و مرا همان جایی دفن کردهاند که الان مزار یداله آنجاست من داخل قبر دراز کشیده ام اما می ترسیدم.
مادر شهید "رجبعلی بالایی" از فرزند خود چنین میگوید: پدرم در خواب دیده بود بعد از دختر فوت شده ام پسری به من عطا میکند که بلند قامت و قوی است اما سیدی وارد خانه شده و او را بغل میکند و با خود میبرد.
پدر شهيد "شعبان آقاميرزايى" مى گويد: «شعبان به من می گفت: هرچه دارید نصفش را برای خودتان بگیرید، بقیه را بفرستید جبهه و من در جواب او میگفتم: عقل تو نمی رسد، من چطوری پرتقال و پتو را برای جبهه بفرستم.» ادامه اين خاطره را در نويد شاهد مازندران بخوانيد.
غلامعلى برادر شهيد "عليرضا رودسر ابراهيمى" مى گويد: «برادرمان (محمدرضا) اسير دموكرات ها شده و بعدها آزاد شده بود، وقتى عليرضا برادرمان را در آن حال ديد بلافاصله تصميم گرفت كه به جبهه برود.» متن کامل این خاطره را در نوید شاهد مازندران بخوانید.
پدر شهيد "ولى جورنبيان" مى گويد: «وقتى كه براى آخرين بار از جبهه آمده بود گفت اين بار مى روم و شهيد مى شوم و ديگر بر نمى گردم. از من راضى باشيد. من گفتم خدا نكنه، گفت دوستانی كه شهيد مى شوند آنقدر زیادند که من در بين آنها گم هستم.»